eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
74 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
@Yazinb69armaghan اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
مثل آب زلال باش... که باشی دریای دلت انقدر صاف می‌شود که پاکی دلت بر همگان اشکار میگردد و همه برای داشتنت خود را در تو غرق خواهند کرد... شهید حاج احمد کاظمی شادی روح شهدا صلوات #‏کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل ششم..(قسمت اول)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست و شوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند.روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد. چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم. و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: عیب ندارد در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور سات عید لذت می بریم. صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادر شوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت. شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست وپا گیرند. مواظبشان باشید. موقع رفتن رو به من کرد و گفت: قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر. صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟! شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی. کتش را در آورد و گفت: من بچه ها را نگه می دارم. تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم. با خودم فکرکردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد. پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم. صدای گریه دو قلوها در آمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد. قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟! جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دو قلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند. از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد حتما خیس کرده بودند مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: می خواهم یادبگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم. بچه ها را ترو خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم مشغول شدم. گرد و خاک اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل ششم..( قسمت دوم )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 فکر کردم اتاق را که جارو کردم، تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد. قدم قدم بیا ببین این بچه ها چه می خواهند. جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند جایشان هم خشک بود پس این همه داد و هوار برای چه بود؟ ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم. صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری می داد و می گفت: بچه ها که خوابیدند، خودم می آیم کمکت. بچه ها داشتند در بغل ما به خواب می رفتند. اما تا آن ها را آرام بی صدا روی زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدند و گریه می کردند. از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم ، بچه ها را روی پاهایمان گذاشته و نشستیم و تکان تکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می خوابیدند. صمد برایم تعریف می کرد؛ از گذشته، ازروزی که من را سر پله های خانه عموی پدرم دیده بود. می گفت: از همان روز دلم را لرزاندی. از روزهایی که من به او جواب نمی دادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه می کرد تا به خواستگاری ام بیاید. می گفت: حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت ترین زن قایش بشوی. صدای صمد برای بچه ها مثل لالایی می ماند. تا صمد ساکت می شد، بچه ها دوباره به گریه می افتادند. هرکاری کردیم، نتوانستیم بچه ها را بخوابانیم. مانده بودیم چه کار کنیم. تا می گذاشتیمشان زمین ، گریه شان در می آمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بی خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند. حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند. ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده بچه ها بر نمی آمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی شد بچه ها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند، به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستند سفره را جمع کنم، گریه بچه ها بلند شد. کارم در آمده بود. یا شیر درست می کردم. یا جای بچه ها را عوض می کردم یا مشغول خواباندنشان بودم. تا چشم به هر زدم، عصر شد و مادر شوهرم برگشت، اما نه خانه ای جارو کرده بودم نه حیاطی شسته بودم نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها را بشورم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادر شوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد. صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد. بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادر شوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم. از فردا صبح دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد مجبور شد به رزن برود وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران. چند روز بعد برگشت و گفت: کار خوبی پیدا کرده ام. باید از همین روزها کارم را شروع کرده ام. آمده ام به تو خبر بدهم. حیف شد نمی توانم عید پیشیت بمانم. چاره ای نیست. خیلی ناراحت شدم اعتراض کردم : من برای عید امسال نقشه کشیده بودم نمی خواهد بروی. صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل ششم..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم.روزهای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم.هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت ریخته بود روی زمین هایش قایش. یک روز مشغول کارخانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد. داداش صمد آمد. نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود. یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم. صمد یکی از ساک ها را داد دستم. گفت: این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان. اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کارمشغول بود. کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بی آن ها تقسیم کرد. همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود. اصرار می کرد و می گفت: قدم تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم. خجالت می کشیدم هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم : بعدا. خواهر شوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت. وقتی به اتاق خودمان رفتیم صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعا سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که در ساک به سختی بسته می شد. گفتم: چه خبر است مگر مکه رفته ای؟ گفت قابل تو را ندارد می دانم خانه ما خیلی زحمت می کشی، خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد. گفتم: چرا خیلی زیاد است. خندید و ادامه داد: روز اولی که به تهران رفتم با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هرکدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید. همه چیزهایی که برایم خریده بود قشنگ بود. نمی توانستم بگویم مثلا این یکی از آن بهتر است. گفتم: همه شان قشنگ است دستت درد نکند. اصرار کرد. گفت: نه... جان قدم بگو بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید. دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های لواری تو خانه ای که برایم خریده بود چیز دیگری بود. گفتم: این ها از همه قشنگ ترند. از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقه دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت. بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل ششم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 از همان شب، مهمان هایی که به خاطر برگشتن صمد برپا شده بود، شروع شد فامیل که خبر دار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند. خواهر شوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها. صمد با روی باز همه دعوت ها را می پذیرفت. شب ها تا دیر وقت می نشستیم خانه این فامیل و آن آشنا تعریف می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم. بعد هم که بر می گشتیم خانه خودمان؛ صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی بینم. دلم برایت تنگ می شود. این چند روزی که پیشت هستم باید قدرت را بدانم بعدا که بروم دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم چرا زیاد با تو حرف نزدم. این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید آخر هفته صمد رفت عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم. به گوشه گوشه خانه که نگاه می کردم یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس می کردم حالا که صمد رفته تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی... آی.. حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی ... آی...شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟! آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد. صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زود رنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند دلم می خواست بروم خانه پدرم اما سراغ دو قلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیزتنشان کردم. مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیرها دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را باز گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد، ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد. انگار صبح شده بود به هول از خواب پریدم طبق عادت گوشه پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و در تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالاجواب مادر شوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم به طرف خانه پدرم. با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: چی شده کی اذیتت کرده.کسی حرفی زده طوری شده چرا گریه می کنی؟! نمی توانستم حرفی بزنم فقط یک ریز گریه می کردم انگار این خانه مرا به یادگ ذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست. روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم. یک هفته ای می شد در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم اما وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم. یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد. اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانه پدرم آمده ام اما او مثل همیشه بود می خندید و مدام احوالم را می پرسید. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌱ای فصل قشنگ یار کی می آیی؟ لبخند شکوفه زار کی می آیی...؟ 🌱این سبزی و خرمی ندارد چیزی ای سبز تر از بهار کی می آیی...؟ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج عجل الله 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای‌ عهد 🦋 با صدای‌ دلنشین‌ استاد فرهمند🌿" اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼. + عھدی تازھ‌ کنیم^^؟ 💚 #‏کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای آخرین عکسی که به درخواست هنگام خروج از منزل گرفته شد.. -سردار‌دلها- 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌷 پیامبراکرم(صلی الله علیه و آله) فرمودند : 👌 بنده ای که مطیع پروردگار و پدر و مادرش باشد ، روز قیامت در بالاترین جایگاه است. 📖 کنزالعمال ج۱۶ ص ۴۶۷ 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌷💫🌷💫🌷 💥 تفکر دُنیــا یڪ‌ "منزل اجاره ای بیش نیست، هر چقدر هم از آن لذت ببری, باز هم باید آنرا براے ڪسی دیگر رهایش ڪنی 🌸🍃🌸🍃 و آخـِرَت.... منزلی است ڪه خودت مالک آن هستی، هر چقدر هم,,,, براے رسیدن به آن دیر شود، ولی هرگز از آن خارج نخواهی شد.. 🌸🍃🌸🍃 💥پــس , خانه ای که " خودت "مالڪش هستی را با خانه اجاره ای و موقت عوض نکن. 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل ششم..( قسمت پنجم )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 از دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم. کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: قدم بلند شو برویم. گفتم: امشب اینجا بمانیم. لب گزید و گفت: نه برویم. چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دو تایی از خانه آمدیم بیرون. تو راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد. روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یک هفته ای بدون خداحافظی به خانه پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم و شوخ و شنگ می دیدند با تعجب نگاهمان می کردند هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد. جلو در خانه که رسیدیم ایستاد و آهسته گفت: قدم جان شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن. من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند باشد؟! نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادر شوهر و پدر شوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشه اتاق بود آورد با شادی بازش کرد و گفت: بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام. گفتم: باز هم به زحمت افتاده ای. خندید و گفت: باز هم که تعارف می کنی. خانم جان قابل شما را ندارد. دو سه روزی که بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم. می گفت: تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده است. هر روز و هرشب جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه. کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف در آمدندکه: خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد. دلم غنج می رفت از این حرف ها اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت. عصر روزی که می خواست برود مرا کشاند گوشه ای وگفت: قدم جان من دارم می روم اما می خواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان اگر فکر می کنی اینجا به تو سخت می گذرد برو خانه حاج آقایت. وضیت من فعلا مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم بریم اما بدان که دارم تمام سعی ام را می کنم تا زودتر پولی جمع کنم من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانه حاج آقایت برو. با پدرم و مادرم حرف زده ام آنها هم حرفی ندارند همه چیز مانده به تصمیم تو. کمی فکر کردم و گفتم: دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می کنم. خیلی سخت می گذرد. بدون اینکه اخم به ابرو بیاورد گفت: پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی بهتر است. ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانه پدرم. صمد مرا به آن ها سپرد خداحافظی کرد و رفت. با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوری اش ا نمی توانستم تحمل کنم مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روز به روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد انگار او هم همین طور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش می شد. می گفت: قدم تو با من چه کرده ای پنج شنبه صبح که می شود دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم می میرم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل ششم..( قسمت ششم )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدر زنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد. صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد لباس پوشید و گفت: من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم. همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم. فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم. عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه مادر شوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت . چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند. یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید چهارصد و پنجاه تومان. هر دو مای خیلی خوشحال بودیم. صمد گفت: تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم. اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان. تابستان گرمی بود. اتفاقا ماه رمضان هم بود. با این حال هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم. یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم حالم بد شد. گرما زده شده بودم و از گشنگی داشتم هلاک می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت فایده ای نداشت بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود اما زیر بار نمی رفتم. گفت: الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان. صمد داشت روی ساختمان کار می گرد. گفتم: نه... او هم طفلک روزه است ولش کن. الان حالم خوب می شود. کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی. قبول نکردم گفتم: می خوابم حالم خوب می شود. خدیجه که نگرانم شده بود گفت: میل خودت است، اصلا به من چه فردا که یک بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم. این را که گفت توی دلم خالی شد اما باز قبول نکردم. ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم بچه ام بی دین و ایمان می شود. وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم اما به یک شرط. خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود گفت: چه شرطی؟! گفتم: تو هم باید روزه ات را بخوری. خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: توحالت خراب است من چرا باید روزه ام را بخورم؟! گفتم: من کاری ندارم یا با هم روزه مان را می شکنیم یا من هم چیزی نمی خورم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل ششم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 خدیجه اول این پا و آن پاکرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت. سرم را کشیدم عقب و گفتم: نه... اول تو بخور. خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟! گریه ام گرفته بود. گفتم: خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور به خاطر من. خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: خیالت راحت شد. حالا می خوری؟ دست و پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه اول را خوردم. بعد لقمه های بعدی. وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد به خدیجه نگاه کردم او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد. گفتم: الان اگر کسی ما را ببیند می فهمد روزه مان را خورده ایم. اول خدیجه لب هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد چاره ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم فکر خوبی بود. هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم. آخر تابستان ساخت خانه تمام شد. خانه کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت همین. دستشویی هم گوشه حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت های خانه. خواهرها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردیم خانه خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه خانه هایی که تا به حال دیده بودم قشنگ تر دل باز تر و با صفاتر بود. وسایل را که چیدیم خانه شد مثل ماه از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کارپیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود دیر به دیر می آمد. وقتی هم که می آمد گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد می پرسیدم: چی شده؟ چه کار می کنی؟ کمی بلندش کن من هم بشنوم. اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش در آورد و گفت: این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده. بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: مردم توی تهران این طور شعار می دهند. دستش را مشت کرد و فریاد زد: مرگ بر شاه... مرگ بر شاه. بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مومن شود. عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد. روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچوک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند وقتی بر می گشتند خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود اصلا شده یک پایه ثابت همه راهپیمایی ها. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🤚 🌸 ساعات عمرمن همگی غرق غم گذشت دست مرا بگیرکه آب ازسرم گذشت الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای‌ عهد 🦋 با صدای‌ دلنشین‌ استاد فرهمند🌿" اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼. + عھدی تازھ‌ کنیم^^؟ 💚 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
اوایل ک تازه باشهید رسول خلیلی آشناشده بودباکلی ذوق و شوق عکس هایش را به من نشان میداد و میگفت:ببین ماچقدرشبیه به هم هستیم.خیلی جدی نمی گرفتم.. حتی عکس این شهیدراروی صفحه کامپیوترش گذاشته بود. یکبارآن رادیدم و گفتم توچقدر خودخواهی! عکس خودت راگذاشتی اینجا... خندیدو گفت:دیدی نتوانستی تشخیص بدهی من نیستم،شهیدرسول خلیلی است.. *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره شنیدنی سردار شهید از تفحص شهدای فاطمیون شهدایی که عطرشان در فضا پیچیده بود *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل کندن از دنیا و دلبستگی ها در کلام شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل هفتم ..( قسمت اول )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسحله ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی. این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک. دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها. عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند حجت قنبری یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند. مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گرده کرده بود و شعار می داد: مرگ بر شاه... مرگ بر شاه مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود. خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه می کردند، شعار می دادند. تشییع جنازه با شکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری. شب شده بود اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سر کردم و گفتم: حالا که این طور شد می روم خانه خودمان. خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم. شستم خبر دار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاد. با این حال گفتم: من باید بروم صمد می آید خانه و نگرانم می شود. خدیجه که دید از پس من بر نمی آید طوری که هول نکنم، گفت: سلطان حسین را گرفته اند. سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود. گفتم: چرا؟ خدیجه به همان آرامی گفت: آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه بلکه سلطان حسین را آزاد کند اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند. اسم حاج آقایم را که شنیدم گریه ام گرفت. به مادرم و خواهرهایم توپیدم: تقصیر شماست. چراگذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید. آن شب تا صبح خوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: چون همه با هم متحد شده بودیم سلطان حسین را آزاد کردند و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند. نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم. مثل همیشه با خنده جواب داد: نگران نباش خودم را می رسانم. اخم کردم کتش را در آورد و نشست. گفت: اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟! بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: پتو یادت نرود پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر. وقتی از سر کوچه پیچید داد زدم دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد ما چشم انتظاریم. برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل هفتم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: باید تحمل کنم به این زودی که بچه به دنیا نمی آید. هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم. ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما. از درد هورا می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد. کمی بعد شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه بچه خوابم نبرد؛ اما چشمم گرم می شد خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم. یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت. صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سر سنگین جوابش را دادم. گفت: قهری؟! جواب ندادم. دستم را فشار داد و گفت: حق داری. گفتم: یک هفته است بچه ات به دنیا آمد. حالا هم نمی آمدی مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟! چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. می دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است. پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایش تکان تکانش داد. صورتی نبود آبی بود با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهار گوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود با کاموای سرمه ای و آبی و سفید. پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود. آهسته گفتم: دستت درد نکند. دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم من را ببخش. قدم من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی چه کار کنم. بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد. گفت: دخترم را بده ببینم. گفتم: من حالم خوب نیست. خودتت بردار. گفت: نه اگر زحمتی نیست خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد. شکم و کمرم درد می کرد با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی. همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه. بعد از مهمانی که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم چند روز می مانی؟! گفت: تا دلت بخواهد، ده پانزده روزو گفتم: پس کارت چی؟! گفت: ساختمان را تحویل دادیم . تمام شد دو هفته دیگر می روم دنبال کار جدید. اسمش این بود که آمده بود پیش ما. بود یا همدان بود یا رزن یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65