eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
73 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2هزار ویدیو
2 فایل
@Yazinb69armaghan اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل هفتم..( قسمت چهارم )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 خدیجه با صدای گریه من ازخواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیام. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو. خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد. خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: شرمنده تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید. بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: قدم نفس تو خیر است تازه از گناه پاک شده ای. برای اما دعا کن به سلامت هواپیما بنشیند. با گریه گفتم: دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم. چشم هایش سرخ شد گفت: فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود من دلم برای دو نفر تنگ می شود. خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیس خیس بود. چند روز بعد انگار توی روستا زلزله آمده باشد همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده روی پشت بام ها مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند. زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: امام آمده. در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیک تر است. دلم می خواست پرنده ای بودم پرواز می کردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم امام را میدیدیم. توی قایش، یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه آن ها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی می زد. می گفتند: قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند. خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران. چند روز بعد صمد آمد با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد کرد به تعریف کردن. می گفت: از دعای خیر تو بود حتما. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمی دانی چقدر مهربان است. قدم باورت می شود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهدو پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خورده ام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش شوم. نمی دانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابان ها را جارو کردن بودند شسته بودند و وسط خیابان ها را با گلدان و شاخه های گل صفا داده بودند. نمی دانی چه عظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابان ها. موتورم را همین طوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیه اش را داده بودم به درخت بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام موقع برگشتن یک دفعه به یاد موتورم افتادم. تا رسیدم دیدم یک نفر می خواهد سوارش شود. به موقع رسیده بود. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای مرد کاری انجام دهم بی اجر و مزد نمی ماند. اگر دیرتر رسیده بودم موتورم را برده بودند. بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود در آورد. عکس امام بود. عکس رازد روی دیوار اتاق و گفت: این عکس به زندگی مان برکت می دهد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل هفتم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. می رفت رزن فیلم می آورد و توی مسجد برای مردم پخش می کرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. می خندید و تعریف می کرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، می خواستند تلویزیون را بشکنند. بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام می شوم. آن طور که می گفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود می رفت همدان و پنج شنبه عصر می آمد. برای اینکه بد خلقی نکنم، قبل ز اینکه اعتراض کنم، می گفت: اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا می داند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمی آمدم. تازه فهمیده بودم دوباره حامله شده ام. حال و حوصله نداشتم. نمی دانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: نمی خواهد بروی همدان. من حالم خوب خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شده ام. بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دست هایش را گرفت رو به آسمان و گفت: خدا رو شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که این قدر ناشکر است. خدایا فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن. از دستش کفری شده بودم. گفتم: چی؟! خدا رو شکر، خدا رو شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت می افتم. دست تنها توی این سرما باید کهنه بشویم. به کار خانه برسم. بچه را ترو خشک کنم. همه کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال می روم. خندید و گفت: اولاً هوا دارد رو به گرمی می رود. دوماً همین طوری الکی بهشت را به شما مادران نمی دهند. باید زحمت بکشید. گفتم: من نمی دانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچه دار شوم. گفت: از این حرف ها نزن. خدا را خوش نمی آید. خدیجه خواهر یا برادر می خواهد. دیر یا زود باید یک بچه دیگر می آوردی. امسال نشد، سال دیگر. این طوری که بهتر است با هم بزرگ می شوند. یک جوری حرف می زد که آدم آرام می شد. کمی تعریف کرد از کارش گفت: سر به سر خدیجه گذاشت. بعد هم آن قدر برای بچه دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم. صمد باز پیش ما نبود. تنها دل خوشی ام این بود که از همدان تا قایش نزدیک تر از همدان تا تهران است. روز به روز سنگین تر می شدم خدیجه داشت یک ساله می شد. چهار دست و پا راه می رفت و هر چیزی را که می دید بر می داشت و به دهان می گذاشت. خیلی برایم سخت بود و با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم. از طرفی، از وقتی به خانه خودمان آمده بودیم از مادرم دوره شده بودم. بهانه پدرم را می گرفتم. شانس آورده بودم خانه حوری، خواهرم نزدیک بود. دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر می زد. مخصوصا اواخر حاملگی ام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانه اش را شروع کند اول می آمد سری به من می زد. حال و احوالی می پرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده می شد می رفت سر و کار زندگی خودش بعضی وقت ها هم خودم خدیجه را بر می داشتم می رفتم خانه حاج آقایم. سه چهار روزی می مانم. اما هرجا که بودم پنج شنبه صبح بر می گشتم. دستی به سر و روی خانه می کشیدم. صمد عاشق آبگوشت بود. با اینکه هیچ کس شب آبگوشت نمی خورد اما برای صمد آبگوش باز می گذاشتم. گاهی نیمه شب به خانه می رسید. با این حال در می زد. می گفتم: تو که کلید داری. چرا در می زنی؟! می گفت: ای همه راه می آیم، تا تو در را به رویم باز کنی. می گفتم: حال و روزم را نمی بینی؟! آن وقت تازه یادش می افتاد پا به ما هم و باید بیشترح واسش به من باشد اما تا هفته دیگر دوباره همه چیز یادش می رفت. هفته های اخر بارداری ام بود. روزهای شنبه که می خواست برود می پرسید: قدم جان خبری نیست؟ می گفتم فعلا نه. خیالش راحت می شد می رفت تا هفته بعد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
جوان‌هااگربخواهندازدستِ‌شیطان‌راحت‌شوند . . ‌عشق‌به‌شھادت‌رادروجود‌خودزنده‌نگه ‌دارند'! (: -حاج‌حسین‌یڪتا🌱! 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
♥️ 🍁تقویم‌ ها‌ اگر‌ چه‌ نوشـــتند‌ ســـال‌ِ نو... 🍁این‌ روزها‌ بدون‌ تو‌ نامش‌ بهار‌ نیست... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای‌ عهد 🦋 با صدای‌ دلنشین‌ استاد فرهمند🌿" اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼. + عھدی تازھ‌ کنیم^^؟ 💚 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
بانوی خوبم ! فلسفـه حجاب تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست! که اگر چنین بود ، چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضورمی‌طلبددر عاشقانه ترین عبادتت؟ جنـس تو با حیـا خلق شده... "رعایت حجاب تو شرط انتظار حجت ابن الحسن (عج) است" 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 ❤️🍃 انتظار برای (عج) از زبان شهید حججی؛ برای امام زمان (عج) چه کرده‌ایم؟ واقعا به عنوان منتظر ظهور حضرت حجت چه کار مثبتی انجام دادیم؟؟ 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید سلیمانی :مشاهده کنید مهدی باکری کجا شهید شد🌷 مشاهده کنید مهدی زین‌الدین چگونه شهید شد🕊 🔹اگر مسئول یا مدیر جامعه , محور اعتقادات باشد و اعتقادات در شخصیت و رفتار او مشاهده شود اثر بسیار بزرگ تربیتی دارد👌🌺 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
ساده نگذر از کنار پوتین های بی پا که پاهایشان بدن ها را بردند تا تو آسوده قدم برداری... *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل هشتم ..( قسمت اول )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 اما آن هفته جمعه عصر لباس پوشید و آماده رفتن شد. بهمن ماه بود و برف سنگینی باریده بود. گفت: شنبه صبح زود می خواهیم برویم ماموریت. بهتر است طوری بروم که جا نمانم. می ترسم امشب دوباره برف ببارد و جاده ها بسته شود. موقع رفتن پرسید: قدم جان خبری نیست؟! کمی کمرم درد می کرد و تیر می کشید. با خودم فکرکردم شاید یک درد جزئی باشد. به حساب خودم دو هفته دیگر وقت زایمانم بود. گفتم: نه برو به سلامت حالا زود است. اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بد جوری کمرم درد می کند. کمی بعد شکم درد هم سراغم آمد. به روی خودم نیاوردم. مشغول انجام دادن کارهای روزانه ام شدم اما خوب که نشدم هیچ دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم. از سرما می لرزیدم. حوری یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زن برادرم خدیجه. بعد زیر بلغم را گرفت و با هم برگشتیم خانه خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود کرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیرکرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد. دلم می خواست کسی صمد را خبر کند. به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم می رسید تا صدای در می آمد می گفتم : حتما صمد است. صمد آمده. درد به سراغم آمده بود چقدر دلم می خواست صمد را صدا بزنم اما خجالت می کشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد یک لحظه قیافه صمد از جلوی چشم هایم محو نشد صدای گریه بچه را که شنیدم گریه گرفت. صمد چی می شد کمی دیرتر می رفتی؟ چی می شد کنازم باشی؟! پنج شنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود کسی در زد می دانستم صمد است. خدیجه زن داداشم توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید. شستش خبر دار شده بود پرسیده بود: چه خبر قدم راحت شد؟ خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسرش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت: قدم چشمت روشن، شوهرت آمد و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید رفت بیرون. بالای کرسی خوابیده بودم صمد تا وارد شد خندید و گفت: به به سلام قدم خانم . قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من. از دستش ناراحت بودم. خودش هم می دانست. با این حال پرسیدم: کی به تو گفت خدیجه؟! نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم . خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت: خودم فهمیدم چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکی ای دارد. نکند به خاطر اینکه توی ماه محرم به دنیا آمده این طور چشم و ابرو مشکی شده است. بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت: می خواستم به زن داداشت مژدگانی خوبی بدهم. حیف که نگفت بچه دختر است فکر کرد من ناراحت می شوم. بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود گفت: خدیجه من حالش چطور است؟ گفتم: کمی سرما خورده است. دارویش را دادم. تازه خوابیده است. صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربع تمام موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام ارام برایش لالایی خواند. فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم. خودش رفت و پدر و مادرها ، خواهرها و برادرها و چند تا از فامیل های نزدیک را دعوت کرد بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی را به پا کرد مادر و خواهرها و زن برادرهایم به کمکش رفتند. هر چند یک وقت می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: قدم کاش حالت خوب بود و می آمدی کنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفا ندارد. هوا سرد بود. دور تا دور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه. برف ها کومه شد کنار دستشویی، گوشه حیاط. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل هشتم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق زیر کرسی نشست دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرم تعریف شد. از کارش گفت از دوستانش از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی یک آب خوش از گلویت پایین نرفته اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم. اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: چه حرف هایی می زنی. گفت: اگر تو مرا نبخشی فردای قیامت روسیاهم روسیاهم. گفتم: چرا نبخشم؟ دستش را زیر لحاف درازکرد و دستم را گرفت دست هایش هنوز سرد بود. گفتک تو الان به کمک من احتیاج داری اما می بینی نی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم دلم پیش تو می ماند. گفتم: ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود خیلی وقت پیش از پا در آمده بودم تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن. دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت دیدم چشم هایش سرخ شده هر وقت خیلی ناراحت می شد چشم هایش این طور می شد هر چند این حالتش را دوست داشتم اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: دیگر خوب نیست بلند شو برو الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده. خواهرم پشت پنجره ایستاده بود به شیشه اتاق زد صمد هول شد زود دستم را رها کرد. خجالت کشید سرش را پایین انداخت و گفت: آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیرم؟ بلند شد برود. جلوی در که رسید برگشت و نگاهم کرد و گفت: حرف هایت از صمیم دل بود؟ خندیدم و گفتم: آره خیالت راحت. ظهر شده بود اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم در بیاورد یکی از آن ها شکست و دستش را برید شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست توی این هیر و ویروی شوهر خواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: گرجی بدجوری خون دماه شده نیم ساعت است خون دماغش بند نمی آید. چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود سویچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: برو آماده اش کن ببریمش دکتر بعد رو به من کرد و گفت: شما ناهارتان را بخورید. سفره را که انداختند وناهار را آوردند یک دفعه بغضم ترکید سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند. وقتی ناهار را کشیدند وهمه مشغول غذا خوردن شدن و صدای قاشق ها که به بشقاب چینی می خورد بلند شد دخوتر خواهرم توی اتاق آمد و کنار نشستم گفت: خاله آقا صمد با مامان و بابایم رفتند زرن. گفت به شما بگویم نگران نشوید. مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند اما صمد نیامد. عصر شد مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند باز هم صمد نیامد اذان و اقامه را در گوشش گفتند اسمش را گذاشت معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد. هوا کم کم داشت تاریک می شد مهمان ها بلند شدند خداحافظی کردند و رفتند. شب شد همه رفته بود شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد شوهر خواهر و خواهرم آمدند صمد با آن ها نبود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65