eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
74 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
@Yazinb69armaghan اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم ..( قسمت هشتم )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 هرچه او بیشتر حرف می زد گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید. بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: کجا رفته بودی؟ با گریه گفتم: رفته بودم نان بخرم. پرسید: خریدی؟! گفتم: نه نگران بچه ها بودم آمدم سری بزنم و بروم. گفت: خوب حالا تو بمان پیش بچه ها من می روم. اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: نه نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده خودم می روم. بچه ها را گذاشت زمین چادرم را از سرم در آورد و به جا رختی آویزان کرد و گفت: تا وقتی خانه هستم خرید خانه به عهده من. گفتم: آخر باید بروی ته صف. گفت: می روم حقم است دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم باید بروم ته صف. بعد خندید. داشت پوتین هایش را می پوشید گفتم: پس اقلا بیا لباس هایت را عوض کن. بگذار کفش هایت را واکس بزنم یک دوش بگیر. خندید و گفت: تا بیست بشمری برگشته ام. خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم. لباس هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می خندید. فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود باز رفته بود خرید از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج. گفتم: یعنی می خواهی به این زودی برگردی؟! گفت: به این زودی که نه ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهاریم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازم. بعد همان طور که کیسه ها را می آورد و توی آشپزخانه می گذاشت گفت: دیروز که آمدم و دیدم رفته ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد. کیسه ها را از دستش گرفتم و گفتم: یعنی به من اطمینان نداری دستپاچه شد ایستاد و نگاهم کرد و گفت: نه ... نه ...،منظورم این نبود. منظور این بود که من باعث عذاب و ناراحتی ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی کردی، الان برای خودت خانه مامانت راحت و آسوده بودی، می خوردی و می خوابیدی. خندیدم و گفتم: چقدر بخور و بخواب. برنج ها را توی سینی بزرگ خالی کرد و گفت: خودم همه اش را پاک می کنم تو به کارهایت برس. گفتم: بهترین کار این است که اینجا بنشینم. خندید و گفت: نه... مثل اینکه راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین اینجا کنار خودم بیا با هم پاک کنیم. توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: می خواهم بروم سپاه زود بر می گردم. گفتم: عصر برویم بیرون؟! با تعجب پرسید: کجا؟! گفتم: نزدیک عید است می خواهم برای بچه ها لباس نو بخرم یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید لب هایش سفید شد گفت: چی لباس عید؟! من بیشتر از او تعجب کرده بودم گفتم: حرف بدی زدم. گفت: یعنی من دست بچه هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم آن وقت جواب بچه ها شهدای را چی بدهم. یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمی کشم؟! گفتم: حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند تازه ببینند آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
با سلام خدمت شما بزرگواران داریم ان شالله از امروز روایت بانوان اندیمشکی از رخت شویی در دفاع مقدس را هر روز قسمتی از این کتاب را در کانال قرار دهیم. می باشد. این کتاب می باشد. ...🌹🍃 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل اول ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 روز آخر تابستان بود گمانم دم ظهر یک دفعه با صدای مهیبی ، همه ریختیم توی خیابان. هاج و واج به همدیگر نگاه می کردیم بچه ها از ترس پیچیدند به بر و پال مان دو سیاهی از پایگاه هوایی می رفت بالا مردم وحشت زده می دویدند سمت پایگاه یکی دو ساعت بعد خبر پیچید توی شهر عراق حمله کرد هول و هراس افتاده بود بین مردم عصر همان رروز بچه های بسیج روی وانت باری بلندگو نصب کردند توی شهر دور زدند و گفتند عراق تا نزدیکی پل کرخه اومده زن و بچه ها رو ز شهر ببرید بیرون. پل کرخه غرب اندیمشک بود فاصله اش تامرکز شهر کمتر از پانزده کیلومتر بود ترسیده بودیم اما نمی شد ول کرد و رفت. مردها با اسلحه و چوب و چماق هر چه دستشان رسید راه افتادند سمت کرخه کنار نیروهای ارتش جلوی بعثی ها ایستادند جوان ها توی شهر سنگر درست می کردند و شبانه روز پاسبانی می دادند عراق شهر را با گلوله های توپ و موشک می زد شب، ش دیگر نمی شد حتی سیگار روشن کرد فقط سرخی شلیک گلوله توپ خانه دشمن آسمان شهر را روشن می کرد از خرمشهر و آبادان خبرهای خوبی نمی رسید مردم نگران بودند جوان های بسیج زن و بچه ها را عقب وانت بار سوار می کردند و می بردند سمت دو کوهه و بیابان های اطراف . چهار پنج کیلومتر از شهر دورشان می کردند اما من مثل خیلی ها توی خانه ماندم. پسرهایم توی خیابان ها نگهبانی می دادند. برایم صابون می آوردند یادم داده بودند کوکتل مولوتف درست کنم. می نشستم همه راننده می کردم تا نیمه شیشه های نوشابه نفت و بنزین و صابون می ریختم بعد تکه های پارچه را گره می زدم و فرو می کردم تویش آن قدر که سرپارچه ها کمی بیرون بماند کوکتل موتولف ها را می چیدم گوشه حیاط پسرها می آمدند و آن ها را می رساندند به بچه های مدافع شهر روزها با خانم های همسایه جنگ را تحلیل می کردیم و از شجاعت بچه هایمان در محافظت از شهر و پل کرخه می گفتیم اما شب ها می ترسیدم بعثی ها ما را توی خانه ها دستگیر کردند تانکر حمام ر پر آب می کردم نفت می ریختم توی مخزن آب گرم کن و روشنش می کردم از آن آب گرم کن های بزرگ قدیمی بود آب داغ داغ می شد شلینگ را می زدم به لوله آب گرم حمام و می بردم پشت بام خانه مان حصاری شبکه ای از آجر داشت انگار پر چینی دورپشت بام بود شب ها می رفتم پشت حصار می نشستم و از توی سوراخ ها خیابان را دید می زدم منتظر بودم عراقی ها بیایند تا روی سرشان آب جوش بریزم و با آجر بزنمشان. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل اول ..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 سه چهار روز از شروع جنگ گذشته بود قبل از ظهر ایستاده بودم جلوی در حیاط پسر جوانی با لباس سربازی آمد با سر و صورت آفتاب سوخته و خیس از عرق نفس نفس می زد گفت عراقی ها خیلی از بچه های ما رو کشتن من تا اینجا دویدم خیلی تشنمه حالش زار بود اما نمی توانستم قبول کنم مردی از وسط معرکه فرار کرده باشد گفتم بهت آب نمی دم ما به امید شما موندیم اینجا اگر شما هم ول کنید برید پس ما چی کار کنیم سرش را انداخت پایین دلم برایش سوخت رفیقم کاسه ای پر از آب آوردم دادم دستش. آن را یک نفس سرکشید و کاسه را داد بهم. بهش گفتم این مردانگی نیست فرار کنی دوست داری الان خواهر و مادر خودت اینجا دست دشمن بیفتین برگرد برو دفاع کن. سری تکان داد و گبرگشت سمت کرخه.کمتر از یک هفته نیروهای ارتش و مردم اندیمشک عراقی ها را از کنار رود کرخه عقب زدند. خیلی از خانم هایی که رفته بودند بیرون شهر هم برگشتند مدام شهر را بمباران می کردند ما خانم ها می ترسیدیم بیفتیم دست دشمن اما می گفتیم باید پشت سر جوان های رشیدمان بمانیم و از زیادی دشمن نترسیم با خودمان می گفتیم ما شاه به ان بزرگی را بیرون کرده ایم صدام که عددی نیست. مانده بودیم و هرکاری ازمان بر می آمد انجام می دادیم خانه ما سمت راه آهن بود خانه خواهرم کبری از آن خانه های ویلایی بود که حیاط بزرگی داشت نزدیک ایستگاه قطار و بیمارستان راه آهن بود اولین بار پتوهای خونی را آنجا شستم. تلفن را بر می داشتم کبری می گفت زود بیا خونه ما همین چادر سر می کردم و می رفتم خانه هایمان توی یک خیابان بود همیشه یک نیسان جلوی حیاطشان ایستاده بود شوهر خواهرم آقای کلانی از بالای نیسان پتو و تشک و ملافه و لباس رزمنده ها را می انداخت پایین. چندتا چندتا پتوها را می زدم زیر بغل و می گذاشتم گوشه حیاط . حیاط پر می شد از پتو. آقای کلانی آخرین پتو را که می انداخت پایین می رفت سراغ شسته های روز قبل و می گفت بیمارستان پتو و ملافه نیاز داره خیلی و پتوها را نم دار و خشک جمع می کرد آفتاب مهرماه خوزستان هنوز تیز و سوزان بود اما زورش نمی رسید آن پتوهای بزرگ و سنگین را یک روزه خشک کند. شیر آب حوض را باز می کردیم خانم های همسایه یکی یکی در حیاط را می زدند و می آمدند تو یک دفعه بیست سی تا خانم جمع می شدند خواهرها بسم الله تا غروب باید همه رو بشوریم ملافه ها را باز می کردیم تکان می دادیم و می ریختیم توی حوض تاید می زدیم و با پا می رفتیم رویشان بعد می گذاشتیم توی ماشین لباس شویی و یک بار دیگر می شستیم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل اول ..( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 کف حیاط خانه پر می شد از پوست، تکه گوشت و لخته های خشک شده خون حالمان بد می شد بعغض می کردیم اما فرصت گریه نداشتیم بسم الله می گفتم کیسه ای پلاستیکی دستم می گرفتم خم می شدم و تکه های گوشت را از روی زمین جمع می کردم و می انداختم توی کیسه کیسه را می دادم آقای کلانی تا ببردفنشان کند. شب های اول خواب نداشتم تکه های گوشت و رخت های خونی و پاره می آمد جلوی چشمم با خودم می گفتم تکه بدن کدام شهید است؟ سوراخ های روی لباس ها هم اشکمان را در می آورد لباس ها که خشک می شدند من و کبری می نشستیم جای تیر و ترکش ها را یکی یکی رفو می کردیم می دوختیم و اتو می زدیم فروردین ۱۳۶۱عملیات فتح المبین بود بعد از شوش اندیمشک نزدیک ترین شهر به منطقه عملیات بود پشت هم مجروح می آوردند با آمبولانس، هلی کوپتر بیمارستان راه آهن نزدیک ایستگاه قطار بود پشت آن هم مصلا حیاط مصلا خیلی بزرگ بود شده بود باند فرود هلی کوپتر می نشست آنجا و مجروح ها را تخلیه می کرد از زمین و آسمان مجروح می رسید شهر از نیروهای نظامی پر شده بود و بیمارستان از مجروح. آن روزها رخت های بیشتری هم می آوردند در خانه ها همه همسایه ها توی خانه خواهرم می شستند یا هرکس توی خانه خودش می شست شستنی ها آن قدر زیاد بود که کار فقط توی خانه جواب نمی داد و از در و همسایه ها شنیدم خانم ها توی بیمارستان شهید کلانتری هم رخت می شویند خانه ما ده دقیقه تا بیمارستان فاصله داشت پیاده راه افتادم سمت آنجا وانت باری ایستاد کنارم راننده سرش را بیرون آورد و گفت خواهر اگه بیمارستان می ری سوار شو برسونمت.چادرم را جمع کردم و عقبش سوار شدم من راک نار رخت شویی پیاده کرد بخش های بیمارستان ساختمان های جدا از هم بودند رخن شویی ده دوازده متر از اورژانس فاصله داشت. بیرون و داخل رخت شوی خانه پر بود از لباس و پتو و ملافه. همین که رفتم داخل بوی تند وایتکس دماغم را سوزاند چهل پنجاه تا خانم صلوات می فرستادند دعا می کردند و می شستند کسی حواسش به من نبود من هم نشستم پای تشت و ملافه ای باز کردم خون روی آن خشک و سیاه شده بود خواستم با وایتکس خیسش کنم وایکتش را برداشتم و ریختم روش. گاز شدید آن رفت توی حلق و دماغم. چشم هایم سوخت و اشکم سرازیر شد نفسم بالا نمی آمد شلیگن آب را گرفتم روی صورتم و رفتم بیرون رخت شویی. داشتم خفه می شدم تا مدت ها به زور دوا و دارو نفس می کشیدم و موقع شستن گوشه مقنعه ام را شبیه ماسک جلوی دهانم می بستم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل اول ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خواهرم همیشه توی خانه رخت می شست، ولی من از آن به بعد می رفتم رخت شوی خانه. چند تا از خانم های همسایه باهام می آمدند. حال و هوای رخت شویی را دوست داشتم؛ پر از شور و احساس بودیم. با هم شوخی می کردیم و با دیدن صحنه های دردناک می زدیم زیر گریه. توی آن وضع همدیگر را دلداری می دادیم. خیلی وقت ها برایشان نوحه می خواندم. از بچگی توی جلسات خانگی مداحی می کردم. توی رخت شویی هم من می خواندم و خانم ها هم خوانی می کردند و شور می گرفتند. برای شستن. شب ها یک حبه سیر درسته می بلعیدم، تا صبح گلو و سینه ام از بوی مواد شوینده پاک می شد. یک بار سرمای شدیدی خوردم. صدایم گرفته بود. به زور حرف می زدم. خانم ها اصرار داشتند که امروز هم باید مداحی کنی. منتظریم یه چیزی بخون. گفتم الان صدام خیلی خرابه نمی تونم. دست بردار نبودند آن قدر اصرار کردند تا شروع کردم به خواندن؛ با همان صدا، خش دار و گرفته و با تمام احساس و باورم؛ تا کربلا راهی نمانده تا کربلا راهی نمانده کربلا کربلا ما داریم می آییم ما داریم می آییم خانم ها زمزمه می کردند« کربلا، کربلا... ما داریم می آییم... ما داریم می آییم.». بغض توی صداها بود. انگار مویه می کردند. غوغایی شد آنجا. بین خواندن مدام سرفه ام می گرفت و گلو صاف می کردم. اما بالاخره خواندم. خانم ها تا مدت ها دستم می انداختند، می خندیدند و می گفتند: موقع خوندن پخ پخ می کردی. یه فکری به حال خودت بکن. صدات داره خراب می شه ها. آن روزها فکر و ذکرمان جنگ بود. شبانه روز هم خانه نمی رفتیم بهمان گیر نمی دادند. حسین آقا کارمند راه آهن بود. با رژیم پهلوی مبارزه می کرد. برای همین قبل، از پیروزی انقلاب هر ماه یک جا تبعیدش می کردند و آن قدر آزارش دادند تا مریض شد. زمان جنگ حالش بدتر شد. ولی چون راه آهن نیرو نیاز داشت تا مدت ها با حال خراب می رفت سرکار. از لحاظ روحی به هم ریخته بود و نمی توانست تنهایی و دوری من و بچه ها را تحمل کند. چهار پسر داشتم، مدام یا بسیج بودند یا جبهه. یک روز صبح زود ناهار درست کردم، گذاشتم روی گاز، دارهای حسین آقا را هم گذاشتم کنارش و گفتم: آقا دارم می رم رخت شویی. بعد ناهار داروهات رو بخور. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل اول ..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 گرسنه مانده بود. ولی بهم نگفته بود نرم رخت شویی. خیلی ناراحت شدم. دیگر هر روز ظهر بر می گشتم خانه، با همسرم غذا می خوردم. داروهایش را می دادم و بر می گشتم رخت شویی یا می رفتم خانه کبری رخت می شستم که نزدیک خانه مان بود. پدرم ملا بود. از بچگی قرآن و احکام را ازش یاد گرفته بودم و توی جلسات خانگی به بقیه خانم ها یاد می دادم.بعد از پیروزی انقلاب، جلسات بیشتر و منجسم تر شدند. جنگ هم نتوانست جلسات ما را تعطیل کند. توی جنگ هفته ای دو سه ساعت، توی پایگاه بسیج به خانم های منطقه راه آهن احکام و قرآن یاد می دادم. عصر۲۲ بهمن ۶۴، نشسته بودم توی کلاس. آقای کلانی آمد جلوی در. کبری بلند شد رفت بیرون. همان جا حس کردم اتفاقی افتاده. دل توی دلم نبود. یک ربعی طول کشید تا برگشت. سرش پایین بود رفت سمت کیفش. چشمم که افتاد به چشم هایش دلم لرزید. گفتم: چی شده کبری؟ صدا از ته حلقش می آمد بیرون: می گن احمد و محمود شهید شده ن. یک دفعه تمام بدنم یخ کرد. انگار سر شده بودم نمی دانستم چه کار کنم. نگاه ها روی من خیره بود. نمی دانم از کجا قدرت پیدا کردم و توانستم خودم را جمع و جور کنم. سرم را آوردم بالا و گفتم: الحمدلله خون پسرهای من و تو در راه اسلام ریخته شده است. کبری با شوهرش رفت خانه. من ماندم سر کلاس. صدایم می لرزید بغض داشت خفه ام می کرد اما همان جا نشستم و به هر زحمتی بود کلاس را ادامه دادم تا تمام شد. بعد از کلاس خانم ها تنهایم نگذاشتند تا خانه خواهرم باهام آمدند. پسرم محمود و خواهرزاده ام احمد همیشه با هم بودند از بچگی توی تمام شیطنت ها و بعد مدرسه و بعد هم جبهه. اما ان روز جدا افتاده بودند پیکر احمد را آوردند اما از محموذ خبری نبود خیلی از هم رزم های محمود می گفتند؛ شهید شده. انگار دیده بدند تیر خورده اما از جنازه خبری نبود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل اول ..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 درگیر مراسم تشییع احمد شدیم. دلم آشوب بود. نمی دانستم خواهرم را دلداری بدهم یا غصه بی خبری از بچه ام را بخورم. هر لحظه منتظر بودم خبری از محمود برایم بیاورند. عملیات والفجر ۸بود و باز بیمارستان ها پر از مجروح. پتو و ملافه و لباس های خونی بود که می آوردند. آن جور وقت ها شبانه روز توی رخت شویی و خانه می شستیم. انگار رخت های خونی تمامی نداشت. روزهایی بود که آرام و قرار نداشتم. وجدانم قبول نمی کرد توی آن اوضاع رخت شویی نرم می رفتم، می نشستم پای تشت، خون و تکه های پیکرها لای رخت ها محمود را می آورد جلوی چشمم، خانم ها حالم را می فهمیدند می گفتند ان شاء الله پسرت سالم بر می گرده خونه تو فکر نباش. از مادرهای شهدا خجالت می کشیدم که بی قراری کنم. پا به پای آن ها رخت می شستم و برایشان حین کار مداحی می کردم. در این اوضاع حواسم به حال شوهرم هم بود تا در نبود پسرمان حالش بدتر نشود. چهل روز با هول و ولا و اشک و دل شوره گذشت. نیمه شب بود با صدای در از خواب پریدم دویدم توی حیاط و در را باز کردم لاغر و با دست آتل بسته و سر و صورت زخمی جلویم ایستاد. نشناختمش سرفه می کرد با نفسی که سخت بیرونش می داد گفت؛ سلام مامان، خوبی؟ اجازه هست بیام تو؟ سرش را گذاشتم روی سینه ام و گفتم: مامان دورت بگرده محمودم... خوش اومدی. توی عملیات شدید مجروح شده بود، اعزامش کرده بودند شهر دیگری و این مدت ازش بی خبر بودیم. نوه ام سه چهار ماهه بود. او را گرفته بودم بغل باهاش بازی می کردم و قربان صدقه اش می رفتم. یک دفعه صدای هواپیماها و انفجار بمب ها خانه را به لرزه در آورد. بچه را بغل زدم و با عروس پناه گرفتیم زیر درخت کنار جلوی خانه. مردم با جیغ و داد از خانه ها فرار می کردند. هواپیماها را می دیدیم که دسته دسته می آمدند بالای شهر بمب می ریختند و می رفتند بیشتر راه آهن را می زدند. اصلا بمب هایشان تمام نداشت. خیلی از همسایه ها می دویدند سمت اطراف شهر. تعدادیشان توی خیابان زیر درخت ها و حتی توی جوی فاضلاب پناه می گرفتند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل اول ..( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 چشمم به آسمان راه آهن بود. آتش و دود سیاه و غلیظ آنجا را گرفته بود. اکثر اقوام و خانواده خواهرم راه آهن بودند. آرام و قرار نداشتم. بچه را گذاشتم بغل مادرش و دویدم سمت راه اهن. هر کس به طرفی می رفت و توی سر خودش می زد. نرسیده به میدان راه آهن، بچه های بسیج راه را بسته بودند. گفتند: خطر داره. لطفا برگردید. با گریه گفتم: خونه م راه آهنه. بذارید برم. چند روزی بود که خانه ای در پشت بازار خریده بودیم. می خواستیم از منازل سازمانی برویم تا آن را بدهند به کسی که بیشتر نیاز دارد. اما هنوز همه وسایلمان را نبرده بودیم. با کلی اصرار و التماس از کنارشان رد شدم و دویدم سمت میدان راه آهن. مردم و امداگرها با آمبولانس و وانت بار، مجروح ها و شهدا را جمع می کردند و می بردند بیمارستان ها. به علت برخورد بمب به زمین، جلوی راه آهن گود شده بود. تکه تکه لباس و دست و پای قطع شده افتاده بود توی مسیرم هر چه می دیدم اضطرابم بیشتر می شد. حتی مردها هم داشتند با گریه دنبال عزیزانشان می گشتند. رفتم سمت خانه ام، از دورتلی از خاک دیدم. سرعتم را بیشتر کردم، بمب خورده بود توی خانه جبرائیلی. همسایه بودیم. پسرش حمید رضا غرق خون افتاده بود روی آسفالت. دوست محمود بود؛ جوانی هجده سالهف سر به زیر و مهربان. او را که دیدم پاهایم سست شد و دلهره ام برای خانواده خواهرم بیشتر. با هر زحمتی بود خودم را رساندم آنجا. انگار تک تک خانه ها را زده بودند. در حیاطشان باز بود و شیشه های در و پنچره خرد. همه چیز به هم ریخته بود. دویدم سمت اتاق ها. کسی خانه نبود. حیران آمدم بیرون. چند نفر داشتند از خانه کناری شان، زخمی ها را از زیر آور در می آوردند. حالم را که دیدند، یکی شان آمد جلو و گفت: نگران نباش حالشون خوبه. بردنشون بیرون شهر. به خانه های ویران شده نگاه می کردم و می زدم توی سرم. با دیدن تکه های گوشت افتاده کنار در و دیوار و خانه های ویران شده به خودم آمدم که کمک کنم. رسیدم جلوی خانه دختر عمه ام مهین دیگر خانه نبود تلی از خاک و آجر بود که ظرف و لباس ها از گوشه گوشه آن زده بودند بیرون. تمام بدنم می لرزید. با همه توانم ایستادم و خاک و آجرها را کنار زدم. مهین با مجتبی و معصومه پسر شش ساله و دختر سه ساله اش زیر آوار بودند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل اول ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 با بدن های سوخته و له شده. به زحمتی که بود پتویی از زیر آوار کشیدم بیرون. کاظم خلیلی رسید. به تل خاک نگاه می کرد و می زد توی سر خودش. جنازه ها را از زیر آجرها در آوردم و گذاشتم روی پتو. عین گوشت پخته بودند. مغز و گوشت سوخته می آمد توی دستم و بویش می پیچید توی دماغم، دست معصومه را پیدا نکردم. به آقای خلیلی گفتم بگرد دست دخرت رو پیدا کن. داشت از ناراحتی سکته می کرد. روز بعد دست دخترش را توی مدرسه مدرس که پنجاه متر از خانه شان فاصله داشت پیدا کرد. جلوی چشم هایم سیاهی میرفت. جنازه ها را بردیم سردخانه بیمارستان شهید کلانتری. همه را کف زمین گذاشته بودند روی هم. سه تا بقچه از تکه های بدن شهدا گذاشتم گوشه سردخانه و از انجا زدم بیرون. چهل و شش سالم بود و زیاد شهید و مرده دیده بودم، ولی این بار فرق می کرد. در بیماران چهار آذر ۶۵ صدام اندیمشک را شخم زده بود. حالم خیلی بد بود. شروع کردم به استفراغ. داشتم روده هایم را بالا می آوردم بوی گوشت سوخته از توی سرم خالی نمی شد رفتم خانه، دست های خونی ام را شستم و چند تکه سیر و پیاز خوردم ولی بی فایده بود. روز بعد چکمه پوشیدم و رفتم توی سردخانه و جنازه ها را کفن کردم. وجودم داشت از ناراحتی آب می شد. موقع تشییع، دختر عمه ام را از دست شوهرش گرفتم و گذاشتم توی قبر. همه مردم اندیمشک برای تشییع شهدا جمع شده بودند و شعار می دادند جنگ، جنگ تا پیروزی بعد از تشییع شهدا، با همان حال زار، رفتم رخت شویی برای شستن پتو و ملافه. با یک جانشین و غصه خوردن چیزی که درست نمی شد. خودم را جمع کردم و با ذکر صلوات و خواندن مداحی شروع کردم به شستن . روزها و ماه ها بی وقفه در کنار بقیه خانم ها رخت می شستم و دلم را از غصه ها پاک می کردم. رخت شوی خانه بار دیگر امید را در من زنده کرد. ولی داغ بدن های تکه پاره آویزان به رخت ها و زیر آوار مانده در دلم هرگز شسته نمی شد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل دوم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خبر رسید نیروهای وحشی و بی رحم صدا تا نزدیک اندیشمک آمده اند. باورم نمی شد. یک دفعه نزدیک ظهر با صدای وحشتناکی حس کردم قلبم از جا کنده شد. شایعه نبود عراق حمله کرد کمر همت بستیم تا جلویشان بایستیم. شب ها همه جا خاموش بود. هیچ کس سیگار هم روشن نمی کرد. هر لحظه صدای انفجار نزدیک می شد. بچه های بسیج و مدرسه توی خیابان ها گونی ها پر از شن و ماسه را روی هم می گذاشتند و راه ها را می بسیتند. ما خانم ها هر غذایی در خانه داشتیم برایشان می فرستادیم مسجد. همه می گفتند زن و بچه ها باید از شهر بروند بیرون. شوهرم عالم پور لین من، رئیس قطار بود بایدقطار پاز رزمنده و مهمات را به اهواز و خرشهر می برد. شیفت استراحتش هم کار می کرد و نمی آمد خانه. پنج دختر و دو پسر داشتم. پسرها با بچه های بسیج و مسجد بودند گفتم: خودم هم می مونم من هیچ جا نمی رم. فامیل ها شب و روز بهم اصرار می کردند می گفتند شوهت که خونه نیست اگر بریزن تو خونه ت. با این بچه های کوچک چکار می کنی؟ اصرارم برای ماندن بی فایده بود. خانه یکی از فامیل های شوهرم نزدیک ایستگاه بالارود بود. با ماشین ربع ساعتی تا خانه ما فاصله داشت رفتیم آنجا زهرا خواهر شوهرم همسایه ما بود. شوهرش پایگاه چهارم شکاری کار می کرد زهرا و بچه هایش را هم با خودم بردم. بچه ها توی خاک و بی آبی روستا مریض شدند. کامران هفت ماهه بود. اسهال شدیدی گرفت. خیلی بی قرار بود. نتوانستیم آرامش کنیم. زهرا گفت: می ترسم بلایی سر بچه م بیاد می برمش دکتر. گفتم: کامبیز و کاترین رو بذار پیش من. پنج و هفت ساله بودند گفت: نه اون ها رو هم می برم حموم کنم. بچه هایم فرج و ایرج با عمه شان برگشتند خانه نگران بودم و چشم به راه. دو روز بعد یکی از اقوام خبر آورد امروز موشک زده توی محله تون. زهرا و بچه هاش شهید شده ن. نفهمیدم چطور آمدم اندیمشک. خانه مان پشت مسجد امام حسن توی منطقه ساختمان بود رسیدم سر خیابان . اکثر خانه ها شده بودند تل خاک. نشستم کنار یکی از خرابه ها ضجه زدم و مشت مشت از خاک های آوار ریختم روی سرم چرا گذاشتم تنها بیاید؟ چرا منم نمیومدم؟ ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل دوم ..( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 همین طور که جیغ می کشیدم و داد و فریاد می کردم، شنیدم فرج مجروح شده. خانه زهرا کنار خودمان بود. راکت خورده بود وسط خانه اش، نصف خیابان شده بود خرابه. همان روز درگیر مراسم تشییع زهرا و بچه هایش شدیم. هنوز پانزده روز از جنگ نگذشته بود که عزادار و خانه خراب شدیم. مردم بعضی وسایلمان را از زیر آوار در آوردند. چند روز خانه پدر بودیم بعد رفتیم توی یکی از خانه های سازمانی راه آهن. نزدیک ایستگاه راه آهن و بیمارستان بودیم. برای زهرا و بچه هایش حال خوبی نداشتم. مدام گریه می کردم می ایستادم دم در از یک طرف رفت و آمد رزمنده ها را نگاه می کردم و از طرف دیگر مجروح هایی که با آمبولانس و وانت بار می آوردند بیمارستان وجدانم راضی نبود فقط نگاه کنم رفتم بیمارستان راه آهن. مجروح ها را گذاشته بودند توی راهروها و حیاط روی زمین. گفتم: چه کاری هست انجام بدهم؟ بیمارستان خیلی شلوغ بود. کسی جواب درست و حسابی نمی داد. دیدم پتو و ملافه های خونی را ریخته اند گوشه ای گفتم این ها را بدید بشورم. گفتند خودت اون ها رو ببر. دو تا از بچه های بسیج را گفتم آن ها را تا خانه باهام آوردند به چند تا از خانم های همسایه خبر دادم بیایند کمکم پتوها را توی حیاط خیس کردیم آب سرخ شد از داغ زهرا و بچه هایش جگرم می سوخت. با گریه پتوها را از حوض کشیدم بیرون. خانم ها هم مثل من گریه می کردند با چشم های خیس و دل پرخون، تند تند تاید زدیم به پتوها و آن را شستیم. دیدن لباس های سوراخ شده و خونی خیلی دردناک بود. ولی کشورمان در خطر بود نمی توانستیم بی اعتنا باشیم باید هرکاری از دستمان بر می آمد انجام می دادیم. دسته سیار ساختمانی راه آهن را همهم کشیدم پای کار کردن و پتو شستن. دسته سیار گروهی از کارکنان راه آهن بودند که توی راه آهن کارهای تعمیراتی، خدماتی و فنی اماکن و منازل را انجام می دادند. به همت این بچه ها خانه ها بلوار جلوی راه آهن در دل بمب و آتش، همیشه سر سبز و پر از گل و گیاه بود. دیدن این سرسبزی ها به مردم امید می داد. دیگر دسته سیار هم کارهای خودشان را انجام می دادند و هم کاری پشتیبانی جبهه را. رو به روی خانه های ما زمینی بزرگ و خالی بود دسته سیار توی آن طناب بستند. هر چه می شستیم سریع روی طناب ها پهن می کردیم. تا زود خشک شوند. بعد آن ها را دادم بچه هایم بردند بیمارستان و پتو و ملافه ها را آوردند. حجم کار که زیاد شد شب ها هم می شستم، دخترهایم هم پا به پای من رخت می شستند. جعبه جعبه تاید و ایتکس و صابون می خریدم. خانم های همسایه هم به هر بهانه ای تاید می آوردند. رخت های بیمارستان سرخ بود از خون. چند بار آن ها را می شستم و لکه ها را توی دست می ساییدم تا تمیز شود. شبانه روز درگیر شست و شو بودم. وقتی توی حیاز جوی خون راه می افتاد گریه من هم شروع می شد. داغ جوان های غرق خون هم شد مثل داغ زهرا و بچه هایش. دیگر جز کمک به جبهه هیچ یز برایم اهمیت نداشت. یک روز یکی از بچه های بسیج، وقتی پتوها را خالی کرد چند بسته تاید هم گذاشت رویشان بهش گفتم: اینا برای چیه؟! گفت: شما هر روز دارید از جیب خودتون خرج می کنید. هر باز یه مقدار فاب براتون می آریم تا با اون ها بشورید و کمتر بهتون فشار بیاد. ناراحت شدم گفتم: نه دیگه نیار. شرم دارم از این همه خون ریخته. اصلا به پول استراحت و خورد و خوارک فکر نمی کردم شب و روز دغدغه جنگ را داشتم تا پاییز ۶۰توی خانه رخت شستم. بعد هم رخت شوی خانه بیمارستان شهید کلانتری راه افتاد، یک گردان از خانم ها شدیم رخت شوی آنجا. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل سوم ..( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یازده سالم بود. مثل هر سال، چند روز قبل از مهر ماه، مامان خدیجه برای من و ابجی توران لباس های مدرسه را خرید مانتوی طوسی رنگ با سرآستین سفید. هر روز لباسم را می پوشیدم کیف را می انداختم روی دوش و توی خانه چرخی می زدم. بعد آن ها را در می آوردم تا می زدم و بر می داشتم خیلی ذوق زده بودم. توی خواب هم با لباس های خوشگلم توی راه مدرسه بودم. بالاخره انتظار داشت تمام می شد فق یک روز مانده بود به شروع مدرسه. باز لباس ها پوشیدم و رفتم دم در حیاط جلوی بچه های توی کوچه خودی نشان دادم و برگشتم داخل. مامانم گفتک انگار لباس ندیده ای خوبه هر سال براتون لباس نو می خرم. داشتم پز لباس های را می دادم یکهو صدای وحشتناکی آمد با جیغ و سر و صدا دور مامان جمع شدیم. تا چند دقیقه نمی توانستم از جایم بلند بشوم تپش قلبم زیاد شد. همان روز خبر پیچید صدام حمله کرده. روز موعود رسید. اما دیگر خبری از مدرسه نبود من هم لباس ها نپوشیدم فقط می گذاشتم جلویم و با حسرت بهشان نگاه می کردم وضع شهر بحرانی شد اعلام کردند زن و بچه ها رو از شهر ببرید بیرون تا دست دشمن نیفتند. شب تا صبح از ترس خواب نداشتم. بابام رئیس قطار بود کارش سنگین تر شد خیلی کم می آمد خانه. پنج خواهر بودیم و دو برادر داشتیم برادرهایم توی بسیج بودند ما خواهرها هم از مامان جدا نمی شدیم. مامان ما را برد خانه یکی از اقوام توی روستایی حومه اندیمشک. یک هفته بعد فهمیدیم عمه زهرا و بچه هایش توی موشک باران اندیمشک شهید شده اند. با دل داغدار و چشم گریان برگشتیم. لباس های قشنگم زیر آوار مانده بود دیگر برایم اهمیتی نداشتید. رفتیم توی منازل سازمانی راه آهن. مامان هم سروکارش افتاد با بیمارستان و شستن پتوها و لباس های خاکی و خونی رزمنده ها. سال اول جنگ، درس خواندنم کلا رفت روی هوا و با خواهرهایم شدیم دستیار مامان توی شستن لباس ها. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل سوم ..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 وانت بار یا ریوی پر از پتو و ملافه می آمد توی خیابان ما بچه ها آن ها را می زدیم زیر بغل و می بردیم توی حیاط مامانم از پتوها به همسایه ها می داد تا توی خانه های خودشان بشویند. بعضی خانم های همسایه هم می آمدند خانه ما برای کمک. پتوها را توی حوض خیس می کردیم و با پا می رفتیم رویشان و لگد می کردیم. لباس هایم خیس آب می شدند. اما آب بازی توی حوض هم برای ما بچه های عالمی داشت. می رفتم توی حوض و آب می پاشیدم روی بقیه. پاییز بود و هوا سرد، از شدت سرما به خودم می لرزیدم اما همین که پتوها می افتادند توی حوض از آب متنفر می شدم حوض پر از خونابه می شد. بغض داشتم ولی گریه نمی کردم. غرق کار می شدم. چند بار پتوها را م شستیم تا تمیز شوند. هر روز پشت بام و جلوی خانه ها پر می شد از پتو و ملافه های شسته رنگارنگ. هر چه خشک می شد تحویل می دادیم و باز می گرفتیم. مدام بخشی از پتوها را می آوردند در خانه ما. بقیه جاهای شهر پتو می شستند. از دیدن ملافه های خونی فکرم درگیر شهدا و خانواده هایشان می شد. هنوز دو سه ماه از جنگ نگذشته بود که دیگر حس ترس از جنگ و کشته شدن نداشتم. قدری هم آرام شده بودم. من از بقیه خواهرهایم پرجنب و جوش تر بودم و بیشتر شیطنت می کردم ولی دیگر به جای شیطنت فقط کمک مادر رخت می شستم . گاهی هم با خواهرهایم آتل درست می کردیم و به بیمارستان می بردیم. جنگ باعث شد زود بزرگ شویم. بزرگ ترها به من الف بچه اعتماد می کردند البته هر روز برای دیدن رزمنده ها می دویدم ایستگاه راه آهن و حتی پای قطار و برایشان دست تکان می داد و بالا و پایین می پریدم تا از پنجره قطار داخل را خوب دید بزنم. یک روز توی حوض ملافه ها را پا مال می کردم. مامان و چند تا از خانم های همسایه داشتند با گریه لکه ها را توی آب وایتکس می سایدند. دلم می سوخت برای زخمی ها. اما تحمل دیدن اشک ها و گریه های بی صدای مادر و بقیه را نداشتم. از حوض آمدم بیرون به مامان گفتم من رفتم. با لباس هاس خیس از خانه زدم بیرون و تا ایستگاه دویدم. آنجا خیلی شلوغ بود. قطار ایستاد و صدای صلوات و تکبیر مردم توی ایستگاه بلند شد. پنجره اکثر واگن ها تا نیمه باز بود. رزمنده ها دستشان را آورده بودند بیرون و تکان می دادند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل سوم ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 قطار از سمت جبهه می آمد. ایستگاه غلغله بود از افرادی که برای استقبال آمده بودند. یکی گل می داد. یکی شیرینی و یکی با شعارهایشان ازشان استقبال می کرد. چشمم رفت سمت پنجره یکی از واگن ها. مردی ایستاده بود سرپا. قیافه اش شبیه رزمنده ها نبود. سبیل گنده ای داشت عراقی ها را توی تلویزیون دیده بودم. شبیه آن ها بود. چند قدم رفتم سمت پنجره. چیزی گفت صدایش ضعیف بود. نفهمیدم به چه زبانی حرف زد. سرم را تکان دادم و گفتم چی؟ دو تا انگشتش را گذاشت روی لبش و برداشت بعد فوت کرد. فهمیدم سیگار می خواهد. نمی دانم چرا دلم برایش سوخت. دویدم سمت خانه. رفتم توی اتاق مقداری پول تو جیبی داشتم آن را برداشتم و زدم بیرون. نفهمیدم مامانم چی بهم گفت نزدیک ایستگاه آقایی روی گاری چهارچرخ خوارکی وسیگار می فروخت. پول را دادم بهش. آنقدر دویده بودم نتوانستم حرف بزنم نفس زنان بهش گفتن سی ...سیگار می خوام. با اخم نگاهی بهم کرد بچه جون سیگار می خوای چی کار پگفتم: زود بده الان می رن. چند نخ توی پاکت بهم داد. از دستش گرفتم و دویدم سمت ایستگاه. رفتم پای پنجره. هنوز سرپا بود. سیگار را پرت کردم توی کوپه. بعد از آن روز، پول های تو جبی ام را جمع می کردم با آن ها خوارکی و سیگار می خریدم و از پنجره های کوپه ها پرت می کردم داخل. یک سال، کار هر روز مامان خدیجه شستن پتو و ملافه های رزمنده ها بود. پاییز ۶۰ بیمارستان شهید کلانتری راه افتاد. به خانه ما نزدیک بود. خاله آمنه امدادگر و مسئول بخش ارتوپدی بیمارستان بود. فهمیدم آنجا رخت شویی دارد. با این حال همچنان پتو و ملافه می آوردند خانه ها. خاله از مامان خواست هر وقت توی خانه پتو نمی شوید برود رخت شویی من هم هر وقت مدرسه نبودم با مامان می رفتم. بیمارستان همیشه پر از مجروح بود. تندتند ملافه و پتوهای خونی را می آوردند و تمیزها را می بردند. روی ملافه ها وایکتس می ریختیم و چنگ می زدیم تا سریع شسته شوند. فضا بسته بود و پر از بوی وایکتس. اکسیژن کافی نداشت. شادابی توی حوض حیاط خودمان را نداشتم. از ان بوهای تیز آزار دهنده همیشه سردرد و حالت تهوع داشتم و کلافه بودم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل سوم ..( قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 می رفتم بیرون چند ثانیه هوا می خوردم و بر می گشتم داخل. هر وقت عملیات بود ذره های گوشت و پوست بیشتری لای ملافه و لباس ها بود. خانم ها مدام به من می گفتند: تو برو ملافه های خشک رو تا بزن. هی من را از آن قسمت بیرون می کردند. یک روز خیلی از دستشان عصبانی شدم. از خون ترسی نداشتم. ولی بهم تشت ندادند و نگذاشتند بروم کنار حوض. ازم خواستند بروم توی اتاق و ملافه های خشک را تا بزنم. رفتم گوشه رخت شویی ایستادم سرپا و به شستن خانم ها خیره شدم. هی این پا و آن پاکردم. دنبال راهی گشتم بروم توی جمعشان. یکی از خانم ها از پای تشتش بلند شد چند قدم رفتم جلو با یک بغل ملافه برگشت و قبل از من نشست سرجایش. ناامید و عقب عقب برگشتم و تکیه دادم به دیوار. هر چه قیافه ام را مظلوم گرفتم کسی بهم توجه نکرد آن قدر با جدیت می شستند اگر بمب می خورد وسط رخت شویی هم اهمیت نمی دادند. بیکار بودم. به خودم گفتم به جای بیکاری توی این اوضاع بهتر است بروم همان اتاق کناری و ملافه تا بزنم. ناامیدانه به خانم ها نگاه کردم هنوز دوست نداشتم آن شور و شوق را بگذارم و بروم چشمم افتاد به یک تشت کسی کنارش نبود سریع ملافه ای برداشتم توی تشت گذاشتم و شروع کردم به لکه گیری انگار دنیا را فتح کرده بودم. تندتند وایتکس زدم و لکه ها را توی دستم ساییدم. سایه ای افتاد بالای سرم. قبل از اینکه چیزی بگوید گفتم: یه وقت فکر نکنی من چبه م فقط جثه م ریزه ها نگاه کن چقدر تمیز می شورم. نشست کنارم با لبخند گفت: با هم می شوریم. گاهی می رفتم توی بخش پیش خاله ام. دو سه ساعت پیشش می ماندم. سرش خیلی شلوغ بود. بالای سر هر مجروحی می رفت چند سوال ازش می کردم هی بهم می گفت: کمتر حرف بزن وقتم رو نگیر. خیلی مراقب بود به چیز دست نزنم. خاله را دوست داشتم اصلا خانه نمی آمد هر وقت دلم برایش تنگ می شد به بهانه ای می رفتم پیشش. بمباران شد باز مدرسه تعطیل بود رفتم بیمارستان. حراست گفت: کجا؟ گفتم: می خوام برم رخت شویی . گفت: تنهایی نمیشه برو با مامانت بیا. گفتم: خاله م مسئول بخشه خانم داغری. خندید. گفتم: پس من برم. گفت: اتفاقا خانم داغری گفته خواهرزاده هام رو را نده. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل سوم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 باورم نمی شد گفتم چرا الکی می گید من هر روز دارم می آیم هر چه اصرار کردم نگذاشت بروم داخل. دور بیمارستان حصار بود. به ذهنم رسید راهی پیدا کنم بروم داخل. از در حراست خیلی دور شدم اطراف بیمارستان بیابان بود. کمی ترسیدم نشستم و خار و خاشاک زیر سیم خاردار را زدم کنار آرام زیرش رد شدم خارهای سیم را روی بدنم حس کردم ولی چیزی نبود بلند شدم و لباسم را تکاندم دویدم و خودم را انداختم توی یکی از خیابان های بیمارستان تا نیروهای حراست پیش سیم خاردار من را نبینند هنوز از دست خاله خیلی ناراحت بودم. رفتم بخش دوست خاله را توی راهرو دیدم زدم زیر گریه و گفتم من می آم اینجا خاله رو ببینم توی رخت شویی هم کلی لباس می شورم بعد خاله به حراست گفته من رو راه ندن. خاله از توی اتاق آمد بیرون. گفت هر وقت می آی رخت شویی حتما یه سر تا پیش من آیی. آب اینجا هم مال بیت الماله. تو فقط برا دیدن من بیایی و ازشش بخوری اشکال داره. گفتم: دیگه نمی آیم پیشت. ولی بگو من راه بدن تا برم رخت شویی. رفتم رخت شویی. بازیگوشی را گذاشتم کنار. لباس ها را تا می زدم و هر کاری که خانم ها می گفتند انجام می دادم تا از آنجا هم بیرونم نکنند روزهای تعطیلی مدرسه روزهای خوش من بود البته نه برای تفریح و خوش گذرانی بلکه برای نشستن کنار مادرهای شهدا و شستن لباس های رزمنده. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل چهارم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 هفت هشت تا بچه قد و نیم قد داشتم. پسر بزرگم اردشیر چهارده سالش بود. شوهرم امیر خادم توی دسته سیار ساختمانی راه آهن کارهای فنی، تعمیراتی و باغبانی اداره و منازل راه آهن را انجام می داد. مثل همیشه تا از سر کار رسید خانه سفره را پهن کردم بچه ها جمع شدند دور سفره. با صدای وحشتناکی دویدیم بیرون بچه ها جیغ می زدند و گریه می کردند نمی دانستم چطور آرامشان کنم. همان روز فهمیدیم عراق حمله کرده است ترس افتاد به دلم. خانه مان نزدیک جاده انقلاب بود. این جاده شده بود مسیر عبور رزمنده ها. دوم سوم مهر، ارتش توی مدرسه وحدت آشپزخانه زد. غذا می پخت و می فرستاد جبهه. مدرسه حدود پنج دقیقه با ما فاصله داشت رزمنده ها می آمدند و می رفتند با دیدنشان کم کم ترسم ریخت اندیمشک تمامی نداشت و با هر صدایی فکر می کردیم دشمن رسیده توی شهر اردشیر و منوچهر که دبیرستانی بودند رفتند جبهه. همه شده بودیم کارشناس جنگ بدون اینکه کسی بهمان آموزش بدهد. روی شیشه ها در و پنجره ها پتو زدیم اصلا لامپ و هر چیزی را که نور داشت روشن نمی کردیم سماور و پتو و هر وسیله ای را که فکر میک ردیم به کار رزمنده ها می آید می دادیم مسجد تا بفرستند جبهه. یک روز مقداری قند و چای گذاشتم توی کیسه و بردم مسجد جواد الائمه علیه السلام. مردم برای دادن کمک های خود دم در صف گرفته بودند. هاشم دزفولی با وانت بارش رسید جلوی مسجد. عقب ماشنش پر بود از پتو. دو تا از بچه های بسیج آن ها را خالی کردند. هاشم دزفولی عضو هیئت امنای مسجد جواد الائمه علیه السلام بود. با شروع جنگ شده بود رابطه بین مردم و رزمنده ها. کمک های مردمی را جمع می کرد و به جبهه می برد و پتوهای خاکی را برای شستن می آورد مسجد. روزی که برای تحویل وسایل به مسجد رفته بودم آقای دزفولی از بلندگوی مسجد اعلام کرد خواهرها بیایید پتو ببرید بشورید. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل چهارم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 برگشتم خانه. گاری چهارچرخی داشتم. آن را برداشتم و رفتم مسجد توی این فاصله کم خانم ها اکثر پتوها را برده بودند. حدود بیست تا از پتوها را انداختم داخل گاری. چادرم را بستم دور کمرم و گاری را تا خانه هل دادم. آستین هایم را بالا زدم پتویی برداشتم و توی حیاط پهن کردم. چیزهایی چسبیده بود بهش. دست بردم و یکی شان را برداشتم خیلی نرم بود خوب بهش نگاه کردم تکه گوشتی سیاه شده بود گفتم یا حسین و انداختمش روی زمین. دلم آتش گرفت. از منوچهر و اردشیر بی خبر بودم خودم توی خانه تنها بودم سرم را گذاشتم روی پتو مویه سر دادم و های های گریه کردم کمی دلم سبک شد اشک هایم را پاک کردم پوست و گوشت های چسبیده به پتو را کندم و انداختم توی کیسه. پتو را خیس کردم و تاید ریختم رویش. تا بعد از ظهر پتوها را می چلاندم می شستم و گریه می کردم. چند ردیف طناب بستم روی پشت بام. هر چه شستم بردم آنجا پهن کردم آن روز بچه هایم ناهار سردستی خوردند شوهرم دلداری ام می داد و مدام می گفت خانم کارت کمتر از کار بچه هایی که جلوی دشمن موندن نیست باید مقاوم باشی تا بتونی پتوها را بشوری. ناهار نخورده بودم شام هم با یکی دو لقمه سیر شدم حالم عجیب بود هم از دیدن آن همه خون ناراحت بودم و هم دلم می خواست سریع روز بشود تا بروم مسجد و باز پتو بگیرم لحظه ای صدای توپ خانه قطع نمی شد. بچه های کوچک خیلی می ترسیدند من هم از ترس حمله بعثی ها و فکر و خیال پتوهای خونی و بی خبری از منوچهر وارد شیر خواب نداشتم. چند بار رفتم پشت بام و به پتوها سر زدم. همه حاضر بودند برای جبهه جان بدهند و محال بود کسی از پتوهای رزمنده بدزدد. ولی آن پتوها برایم عزیزتر از هر چیزی بودند. صبح زود با گاری رفتم مسجد. بچه هایی که تا روز قبل توی محله فوتبال بازی می کردند، لباس رزم پوشیده بودند و اسلحه دستشان بود صدای خنده و شادی شان مثل همان قبل بود یکی شان آمدم سمتمم گاری را از ازم گرفت بهش گفتم اومدم پتو ببرم. گفت مادر هنوز ماشین پتوها نرسیده. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل چهارم ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 نشستم گوشه حیاط مسجد. خیره شدم به رفت و آمد جوان هایی که لباس رزم پوشیده بودند و معلوم نبود از جبهه سالم بر می گردند یا باید تکه های بدنشان را از روی پتوها جمع کرد. یک ساعتی توی مسجد بودم ولی خبری از هاشم دزفولی نشد گاری را سپردم به بچه ها و گفتم اگر پتوها رسیدن، گاری من رو پر کنید. برگشتم خانه ها کارهایم را انجام دادم و باز رفتم مسجد. بعضی روزها هم پتو نمی آوردند و همه دست خالی بر می گشتیم خانه. هوا ابری بود با خودم گفتم تا باران نگرفته بروم پتوها را بیاورم بشورم. علاء الدینی گذاشتم توی گاری و بردم مسجد. دادم به برادری که آنجا کمک های مردمی را تحویل می گرفت. پتوها را آوردم خانه خیس کردم تاید زدم و تند تند شستم . هر کدام را می شستم می بردم روی طناب پشت بام پهن می کردم هوا خیلی سرد بود لباس هایم هم خیس آب بودند از باد و سوز سرما دست هایم کم توان شدند و ناخن هایم کبود . هنوز همه را نشسته بود که نم نم باران شروع شد. میخ کوبیدم به دیوارهای داخل اتاق ها و طناب بستم بهشان. پتوها را از روی پشت بام جمع کردم آوردم روی طناب های توی اتاق پهن کردم. فرش ها را جمع کردم تا آب پتوها رویشان چکه نکند. باران که بند آمد باز بردم پشت بام. آن قدر با رخت ها بالا و پایین می کردم زانو درد گرفتم و الان نمی تواند چند قدم راه بروم. آواره بودیم و با صدای اژیر خطر از خانه می رفتیم بیرون. گاهی آن قدر وضعیت قرمز بود که صبح تا شب دو سه بار می رفتیم بیابان اطراف و باز بر می گشتیم خانه فرصت نمی شد غذا درست کنم در آن اوضاع نیروهای ارتش بهمان غذا می دادند و می گفتند این همه شما مال و جان و زندگی تون رو برای جبهه می دهید و از هیچ کمکی به ما دریغ نمی کنید. حالا هم غذایی رو که برا بچه ها آوردن با هم می خوریم. در هر موقعیتی زندگی ام شده بود شستن پتوهای رزمنده ها و کمک به جبهه. روزهای آخر بارداری ام بود. بچه هایم می خواستند بروند جبهه. کیسه ای میوه بردم دم در تا بهشان بدهم. هول کردم و با شکم خوردم زمین. خودم را سریع جمع کردم تا نگران نشوند گفتم خوبم برید به سلامت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل چهارم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دلشوره داشتم رفتم مسجد و پتوها را گرفتم خودم را سرگرم شستن کردم و زیر لب ذکر گفتم. هر لحظه منتظر بودم بعد دردم بگیرد و بچه ای سقط بشود دو سه روز گذشت بچه تو شکمم تکان نمی خورد ولی دردی هم نداشتم خیلی نگران بودم به شوهرم چیزی نگفتم رفتم پیش خانم همسایه ماجرا را برایش تعریف کردم من را برد دکتر بچه ام سالم بود. اشک شوق توی چشم هایم جمع شد به برکت کار برای خدا بچه ام نجات پیدا کرد. عملیات والفجر ۸بود. چند هفته از اردشیر و منوچهر بی خبر بودم. یک هفته از زایمانم گذشته بود بچه را گذاشتم خانه پیش دخترهایم. رفتم مرکز شهر. شهدای عملیات را با تریلی آوردند دور میدان امام خمینی. مردم جمع شدند آنجا هرکس دنبال گم شده اش می گشت چند ساعت با گریه بین جنازه ها گشتم. غروب شد ولی بچه های خودم را ندیدم ناامید و نگران برگشتم خانه چند روز بعد از بیمارستان تهران زنگ زدند که منوچهر خادم مجروح شده اینجا بستری است. اردشیر هم بعد از چند روز آمد خانه سری زد و برگشت جبهه. شوهرم دلش آرام تر بود. خودش موقع بیماران تکه های پیکر شهدا را از روی درخت ها و توی خیابان ها جمع می کرد. همیشه بهم می گفت: نگران بچه ها نباش خدا نگه دارشونه. تا بعد از عملیات فتح المبین هفته ای چند بار از پتوها داخل خانه می شستم و بعد از آن هم موقع عملیات ها و بمباران ها پتو می آوردند برای مسجد محله ما آن روز با هر شست و شو جانی دوباره می گرفتم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل پنجم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 بعد از ستم های شاه و نوچه هایش داشتیم راحت زندگی می کردیم یک دفعه صداهای وحشتناک و دود و آتش، آرامش را ازمان گرفت. دهن به دهن پیچید که صدام حمله کرده، بچه های محله با هم کوکتل مولوتف درست می کردند خودم هم بهشان کمک می کردم مردها هم شن می ریختند توی گونی ها و سرخیابان ها وکوچه ها مانع درست می کردند مدام خبر می آوردند: عراقی ها دارن از پل کرخه رد می شن و می آن توی شهر اگر بیان مردها رو می کشن و زن ها رو اسیر می کنن. خواب و خوارک نداشتیم. بعد از دو سه هفته شوهرم قاسم ما را فرستاد همدان خانه پسر عمویم هوا به شدت سرد بود سه ماه آنجا بودیم از اینکه خودم و بچه هایم سربار بقیه بودیم در عذاب بودم. سرما و دوری از خانه و زندگی را نمی توانستم تحمل کنم زنگ زدم به شوهرم و گفتم این جنگ که انگار نمی خواد تموم بشه نمی شه این قدر خونه مردم بمونیم بیا ما رو برگردون اندیمشک اگر قراره بمیریم همه خونه خودمودن با هم با هم بمیریم. چند روز بعد آمد سرغمان و برگشتیم اندیمشک. روزها در حیاط را باز می گذاشتیم هم برای فرار راحت ازموشک و بمب و هم برای کمک به جبهه و میزبانی از رزمنده هایی که به شهر می آیند از همان روزهای اون شروع جنگ محمد علی گتوندی پتوهای رزمنده ها را می آورد منطقه ساختمان و در هر حیاطی را باز می دید یا الله گویان چند پتو می انداخت داخل حیاط می زد به در و می گفت زود این ها را بشورید فردا می آم براشون دفعه بعد هر چه تمیز و خشک بود می برد نیازی نبود کسی بهش بگوید پتو بیاور یا نیاور همیشه با خنده می گفت دخترا بشورید در راه خدا بشورید. وقتی از همدان برگشتم آقای گتوندی که در حیاط را باز می دید برایم پتو می آورد و همیشه کار خودم را رها می کردم و اول پتوها را می شستم توی مسجد و جاهای دیگر هم خواهران جمع می شدند برای شستن ولی چون بچه کوچک داشتم فقط توی خانه رخت می شستم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل پنجم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 هر روز پتو و لباس و ملافه می آوردند بوها را خوب حس نمی کردم پتو و لباس ها را توی تشت خیس می کردم رویشان خون لخته بود وایکتس و تاید می ریختم تا تمیز شوند بچه هایم کوچک بودند پتوها را لگد می کردند دو سه تا طناب می بستیم پشت بام هر چه می شستم از نردبان چوبی می بردم بالا و روی طناب ها پهن می کردم تا خشک شود از بس پتوهای خیس و سگنین می بردم پشت بام الان یک کیلو هم نمی توانم بلند کنم و با عصا راه می روم. لباس های پاره را می دوختم یا وصله می زدم. برای آن هایی هم که دکمه نداشتند دکمه می گذاشتم. دیوار ایستگاه راه آهن هم رو به روی ما بود وقت هایی که عراق اعلام می کرد شب بمباران می کند یا مواقعی که احساس امنیت نمی کردیم لحاف تشک ها را بر می داشتیم و می بردیم پای دیوار یک نردبان می گذاشتیم این سمت دیوار و یکی آن سمت با بچه ها وسایل از نزدبان می رفتیم توی باغ راه آهن آنجاچ ند تا واگن قراضه بود با همسایه ها پتو پهن می کردیم توی واگن ها و تا صبح آنجا می ماندیم آقایان هم از باغ آنجا هیزم می آوردند و برایمان آتش روشن می کردند زمستان ها تا صبح از سرما و ترس و لرز نمی خوابیدیم و تابستان ها هم خیس عرق می شدیم و گرما زده. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل پنجم ..( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 صدای بمب و موشک و توپ هر روز شدیدتر و نزدیک تر می شد خیلی برای بچه ها می ترسیدم رفتیم روستای چمگلک بیست دقیقه تا مرکز شهر فاصله داشت انگار امنیت بیشتری داشت چون فکر می کردیم دشمن کاری به بیابان ها و روستاها ندارد برای حمام می آمدیم خانه بعد از دو سه ماه هوا خیلی گرم شد بچه ها اذیت می شدند لحاف تشک ها را گذاشتیم برای عشایر و برگشتیم خانه همین که آقای گتوندی دید ما برگشته ایم چند تا پتو انداخت جلوی حیاط و گفت مدتی نبودی زود این ها رو بشور. خودم هم دلم برای شستن پتوهای رزمنده ها تنگ شده بود و خیلی هم خسته بودم از آوارگی و خانه به دوشی. بهش گفتم اگر هست بیشتر بده. چهار تا پنج تای دیگر انداخت پایین. دلم پر بود از آن همه آوارگی خون روی پتوها هم داغم را بیشتر کرد دیگر نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم وقتی لباس های ترکش خورده را می دیدم دیگر برای آوارگی خودم غصه ای نداشتم یک سال از جنگ گذشته بود و ما همچنان خانه به دوش بودیم و آواره کنار قبرستان چادرهایی زده بودند با همسایه هاشب ها می رفتیم زیر آن ها برای دست شویی و حمام می آمذیم خانه قاسم ماند آنجا دور چادر را گود کرد و راه آب را بست. شب دوباره با چند تا پتو و بالش برگشتیم آنجا خیلی آوارگی کشیدیم و در به در شدیم دیگر خسته بودم از این ور و آن ور رفتن قاسم گوشه حیاط را یک متر گود کرد عرضش هم یک متر بود. سقفش را آهن گذاشت و خاک ریخت تا بمباران می شد بچه ها سر می خوردند توی آن خودم هم می ماندم جلوی سنگر بچه ها جیغ می زدند برای اینکه آرامشان کنم می گفتم جیغ نزنید الان عراقی ها صداتون رو می شنون و اینجا رو می زنن. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل پنجم ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 طفلک ها دست می گرفتند جلوی دهنشان تا صدایشان بالا نیاید ولی دست خودشان نبود و با هر انفجاری جیغ می زدند و جمع می شدند گوشه سنگر دو ساعت از بمباران نمی گذشت که آقای گتوندیپ توها را می انداخت توی حیاط و می گفت صاحب خونه زنده ای یا الله پتو آوردم. پتوها را پهن می کردم توی حیاط شلینگ می گرفتم رویشان و آن ها را می شستم بعد بچه ها را صدا می زدم بچه ها بیایید کمک. این طور سرگرم آب بازی و شست و شو می شدند و صداهای وحشتناک انفجارها را فراموش می کردند. آخر زمستان سال 60، رفت و آمد رزمنده ها توی شهر و آوردن پتوهای خونی خیلی زیادتر شد دم به دقیقه ماشین بلندگ و چیزی را برای کمک به به جبهه اعلام می کرد یک دفعه شنیدم نیاز شدید به پتو و ملافه دارند پفتند جلوی ایستگاه راه آهن تحویل بدهیم من هم چند تا از پتوهای جهازم را بغل زدم از پل هوایی رفتم آن طرف هر کس با بقچه ای می آمد سمت ایستگاه راه آهن. از دور نگاه کردم آن ها را به ردیف گذاشته بودند روی زمین با دیدن آن صحنه پاهایم سست شدند توی دلم التماس کردم خدایا زنده باشند مادرهای این جوان ها گناه دارند. با حال زار رفتم جلو چند تا بسیجی پتوها را می گرفتند نمی گذاشتند آنجا تجمع بشود از برادری که وسایل را تحویل می گرفت حالشان را پرسیدم فهمیدم مجروح هستند می خواهند اعزامشان کنند چند روز بعد خبر پیچید عملیات فتح المبین شده با مقاومت رزمنده ها دشمن عقب نشینی کرده بود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65