فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌐....🛵
🤓 موتور ساخته شده توسط هوندا خودش را متعادل میکند و حتی شما را دنبال میکند!
پینوشت: پیشرفت علم دیگه داره به جاهای باریک میکشه 😶
بقول مامان بزرگم الله خِیراِلَسِین( خدابهخیرهبگذرونه)😅
#مهندسی #هوش_مصنوعی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
14.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حالـــــتوسادهخوبکن
تو همراه خانوادهات مستحق یہ آرامش خاصے
پس در حق خودتـ و خانوادهـ ڪم لطفے نڪن
پاشو وقت اینہ ڪه
یه چای گرم بزاری ☕️
و با هر چیزی که خونهداری یه عصرونه باحال درستکنی 🥜🍫🍬🧁
و یه گوشہ دنـج بشینے
و با خانواده نوشـ جانـ کنی
دمت گرم ڪه حواست به کانون خانواده هست😉
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اندکی_تامل
#پیشنهاد_ویژه
👌زن بر اساس سقوطش سنجیده میشه؟!...🌬
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🦋...
خوشحال کسانی هستند که:
در لحظه زندگی میکنند
کمتر غُر میزنند
و برای هر چیز کوچکی در زندگیشان
شکرگزارن☺️✨
اول هفتتون پر از خیر و آرامش🧡
#انگیزشی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️لحظاتی از سرودی که دختران نوجوان در ابتدای دیدار روز ۶ دی ماه ۱۴۰۲ با رهبر انقلاب خواندند
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت270
همان لحظه صدای ضعیف اذان از پنجرهی نیمه باز سالن پذیرایی به گوش رسید.
هلما فوری بلند شد و پنجره را بست و به اتاق رفت. حتی در اتاق را هم بست.
چشمهایم را بستم و دعا کردم زودتر از این جا نجات پیدا کنم.
دست هایم درد گرفته بودند. سرم را چرخاندم و نگاهشان کردم. از بس طناب را محکم بسته بود رنگ پوست دستم به کبودی میزد.
صدایش کردم.
بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد و سوالی نگاهم کرد.
اشاره به دست هایم کردم.
–بیا بازشون کن، می خوام نماز بخونم.
اخم کرد.
–تا وقتی این جایی نماز رو فراموش کن.
صدایم را بلند کردم.
–می خوام برم دستشویی بیا باز کن. اون قدر محکم بستی انگشتام کبود شدن. خودت بیا نگاه کن. مگه من چه بدی در حق تو کردم که این جوری اذیتم می کنی؟
جلو آمد و نگاهی به دست هایم انداخت.
–همین که توام مثل اون فکر می کنی، تاییدش می کنی، باهاش خوشی، بزرگترین بدی در حق منه.
–تو اصلا می فهمی چی می گی؟
–آره می فهمم، اون من رو بدبخت کرده اون وقت تو...
رفت روی مبل نشست و سکوت کرد.
بعد از چند دقیقه به آرامی گفتم:
–می شه بیای دستمو باز کنی؟ دستام خیلی درد می کنن.
آرام تر شده بود، نگاهم کرد.
–می خوای بازت کنم کلا بری خونه تون؟ دیگه باهم کار نداشته باشیم؟
چشمهایم گرد شدند.
–راست میگی؟
سرش را تکان داد.
–فقط یه شرط داره.
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–میدونستم الکی می گی. لابد باید بیام شاگردت بشم؟!
لحن شوخی گرفت:
–نه بابا، من شاگرد فضولی مثل تو رو می خوام چیکار. اصلا تو هم بخوای بیای من قبول نمیکنم چون امثال تو و علی تو این کلاسا پیشرفتی نمیکنید.
–اون وقت چرا؟
–از بس فضولید.
حرصی گفتم:
–همون سارهی بدبخت پیشرفت کرده واسمون کافیه. من نمیدونم شماها چی بهش می گید که حرف ماها رو انگار نمیشنوه، ولی هر چی شما می گید گوش می کنه.
لبخند کجی زد.
–اول محبت، دوم گوشهای از حرفایی که می زنیم رو بهشون نشون می دیم. همهی آدما تشنهی محبت هستن و این که باهاشون مودبانه صحبت بشه.
پوزخند زدم.
–تو مگه محبت کردنم بلدی؟
با خونسردی گفت:
–به موقعه ش آره! آدم باید بدونه به کی محبت کنه، ریشهی همهی مشکلات کمبود محبته.
حرفش مرا به فکر برد. در دلم حرفش را تایید کردم.
نفسش را بیرون داد.
–چی شد؟ یهو ساکت شدی. می خوای نجات پیدا کنی یا نه؟
–شرطتت رو بگو!
موهایش را پشت سرش جمع کرد.
–ساره همیشه می گفت دیوانه وار علی رو دوسش داری! واقعا عاشقشی؟!
–خب که چی؟
همان طور که با ناخنهای کاشته شدهی دستش ور میرفت گفت:
–پس اگه اتفاقی براش بیفته خیلی ناراحت میشی درسته؟
هینی کشیدم.
–خدا نکنه اتفاقی براش بیفته!
–خب اگه می خوای طوریش نشه ولش کن.
–چی کار کنم؟!
–بزن زیر همه چی. بهش بگو نمی خوامت. بگو منصرف شدی.
یه بهونهای چیزی بیار که اونم بیخیالت بشه.
ابروهایم را در هم کشیدم.
–مگه دیوونهم! من میدونم اون هر طور شده رضایت می ده نامزدت رو آزاد می کنن، میاد دنبالم و همه چی تموم...
حرفم را برید.
–اون که آره، بعد از اون.
–بعد از اون ما با تو کاری نداریم.
پوزخند زد.
–شماها شاید، ولی من با علی یه کار کوچیک دارم که تو باید یه مدت کوتاه نباشی.
با مسخره گفتم:
–برو بابا.
پوزخند زد.
–پس خودت رو واسه یه اتفاق ناگوار آماده کن.
چشمهای گرد شدهام را میخ صورتش کردم.
–یعنی چی؟! تو کی باشی که بخوای بلایی سر علی بیاری؟! چیه نکنه می خوای بکشیش؟
پوفی کرد.
– مگه عقلم کمه که خودم رو تو دردسر بندازم. روشی که من دارم رو شماها با اون عقل ناقصتون نمیفهمید.
–تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. مگه شهر هرته! اصلا تو ببین از همین ماجرا جون سالم به در میبری بعد.
صورتش را به گوشم چسباند و پچ پچ کرد.
–از من گفتن بود، دیگه خود دانی.
چپ چپ نگاهش کردم.
–اون وقت اگه این کار رو کردم و علی دلیلش رو پرسید بگم تو گفتی؟
انگشت سبابهاش را به این طرف و آن طرف تکان داد.
–من گفتم بهونه جور کن، کی گفتم اسم من رو بیار. اگر اسمی از من بیاری و بعدش بلایی سرت اومد دوباره زبون درازی نکنیا.
کمی فکر کردم و گفتم:
–یعنی من پا پس بکشم که تو بری باهاش ازدواج کنی؟ فکر میکنی اون قبولت میکنه؟
شانه ای بالا انداخت.
–من کی همچین حرفی زدم. تو فقط دو هفته برو، بعد بیا باهاش ازدواج کن، البته اگه بازم خواست که زنش بشی.
پایم را روی زمین کوبیدم.
–اگه من این کار رو کنم میدونی چه بلایی سرش میاد؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت271
–چه بلایی؟ نکنه فکر میکنی از دوری تو خودش رو حلق آویز می کنه؟ اگه این جوری فکر می کنی پس مردا رو هنوز نشناختی.
دست هایم را که طناب اذیتشان میکرد، کمی جابهجا کردم.
–می گفت از وقتی از تو جدا شده کلی طول کشیده که حال روحیش خوب بشه، از بس تو با کارات بهش استرس و اضطراب میدادی، حالا اگه من این کار رو بکنم دوباره حالش بد میشه.
تو اصلا این چیزا حالیته؟ یا فقط میخوای حرف خودت رو به کرسی بشونی.
پوزخندی زد.
–پس همچینم عاشقش نیستی. به جای این که نگران جونش باشی، نگران استرس و اضطرابشی...
با نگرانی گفتم:
–جونش؟!
دستش را در هوا تکان داد.
–مثلا گفتم.
تیز نگاهش کردم.
–تو می خوای من این کار رو بکنم که بازم اذیتش کنی، درسته؟
جوابم را نداد.
دوباره پرسیدم:
–واقعا می خوای چیکار کنی؟ مکثی کردم و ادامه دادم:
–نکنه میخوای مثل خودت خل و چلش کنی و بندازیش تو راهی که خودت...
حرفم را برید.
–فقط میخوام یه چیزی رو بهش ثابت کنم همین. بعد از این که کارم تموم شد تو میتونی بری باهاش ازدواج کنی. من اصلا کاری به شما و زندگی تون ندارم.
–واقعا؟!
سرش را تکان داد.
–خب این ثابت کردنه چقدر طول می کشه؟
شانهای بالا انداخت.
–گفتم که دو هفته.
–خب نمی شه ترکش نکنم. فقط بهش می گم یه مدت کار به کار هم نداشته باشیم.
–خب اگه دلیلش رو پرسید چی میگی؟
ناگهان فکری به ذهنم رسید.
–آهان، میگم کرونا گرفتم.
عصبی خندید.
–نه، فقط بهش می گی پشیمون شدی.
–ولی من این کار رو نمیکنم.
پوفی کرد و سرش را به سمت دیگری چرخاند.
–چیه؟ مثلا می خوای بگی خیلی کشته و مرده ش هستی؟ دلت می خواد مثل ساره تحویلت بدمش، تا خودت خودکار ولش کنی و بری؟
با خشم نگاهش کردم.
–پس ساره رو تو اون جوریش کردی؟ چرا این کار رو کردی، اون بدبخت مگه چه هیزم تری...
بلند شد و فریاد زد.
–نه، مشکل ساره اصلا به من هیچ ربطی نداره، فقط خواستم بهت بگم اگه می خواستم میتونستم همچین بلایی سر علی بیارم، ولی نیاوردم چون، چون...
حرفش را رها کرد و به اتاق رفت.
ولی من حرف هایش را باور نکردم چون میدانستم تا انسان خودش نخواهد کسی نمیتواند همچین بلایی سرش بیاورد.
بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد، قیافهی مهربانی به خودش گرفت.
دست هایم را باز کرد و با لحن نرمی گفت:
–این قدر من رو عصبانی نکن تا به جای خشونت، مهربونی هام رو ببینی.
زود به طرفش چرخیدم و پرسیدم:
–خب بگو می خوای چی کار کنی؟
دستم را گرفت و به طرف کاناپه هدایتم کرد.
–این جا بشین.
خودش هم کنارم نشست.
–ببین مگه تو نمیگی اون رفته کلی تحقیق کرده و جزوه جمع کرده که ماها کارمون اشتباهه و ته همهی این دکتربازی هامون به شیطون وصله؟
–خب آره، علی همیشه این طور میگه، البته من خودمم دارم میبینم که...
از جایش بلند شد.
–تو چون تحت تاثیر حرفای اونی این طوری فکر میکنی، اگر منظورت ساره هست دلیلش اینه که اون درست و به جا چیزایی رو که ما بهش گفتیم انجام نداده و گاهی زیاده روی کرده.
مثل قرص سر درد، اگه یدونه بخوری سرت خوب می شه ولی اگه یه ورقه ش رو بخوری بیهوش میشی.
کلافه گفتم:
–این حرفا رو قبلا گفتی و منم قبولشون ندارم. حالا بگو با علی می خوای چی کار کنی؟
چشمهایش را ریز کرد.
—هیچی، فقط می خوام بدونه که ما چقدر قدرت داریم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´