♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #پنجاهوششم
آسمان کم کم داشت از دل تاریکی بیرون می آمد و هوا کم کم روشن می شد. خورشید خانم طلوع می کرد و نور روشنایی اش را بر دل ها می تابید. گرمای آفتاب خواب را ازم گرفت بلند شدم و بی حوصله سمت روشویی رفتم.
+ رها بیا لعیا زنگ زده کارت داره
_ کَله صبح آخه این بشر چی کاره من داره عجب
_ الو بله
+ سلام خوبی رها یه چیزی میخوام بهت بگم فقط گم و گور شو مامانت نشوه
_ سلام صبر کن یه لحظه وسایلم و نگاه کنم با خودم اوردمش
به سمت خواب رفتم و زیر تخت چمدانم را بیرون کشیدم و آن را باز کردم. همان گوشه به دیوار تکیه زدم.
_ بدو بگو چیشده
+ رها جوش نیارا فقط گوش بده ببین یه پسرست اسمش مازیاره سنش بالاست، خواهرش و میشناسی از بچه های همین مدرسست و سال سومه
_ لعیا کار واجبت همین بود؟ صد دفعه گفتم ولم کن چه گیری افتادما چی و میخوای ثابت کنی؟ خیلی وقته محسن و دوست ندارم خیالت راحت
+ رها من میدونم داری عین بزغاله دروغ میگی آخه بابا اون پسره الان ایش و نوشش و داره میکنه با اون دوست دخترش، اونوقت تو هر شب باید بخاطرش زار بزنی خودم هر دفعه دیدمت زیر گشاد گود بود اصلا آخرین باری که از ته دل خندیدی کی بوده؟ اصلا خندهای هیستریک می دونی چیه؟ یه جایگزین بیار براش باور کن از سَرت میپره این پسره هم عین محسن بچه نیست بیاد بهت خیانت کنه حالا تو چندبار باهاش حرف بزن اونم ندیدتت اما یبار هم و ببینید مطمئنم به دلش میشینی راه بیا دیگه، من خودم وابسه کسی نمیشم تو ام اشتباه کردی
راست می گفت کافی بود هرچقدر به انتظار برگشتن محسن نشسته بودم. حالا باید جای خالی اش را با وجود کسی در قلبم پر می کردم باید احساساتم را برای آدم جدیدی خرج می کردم تا مبادا محسن فکر کند به انتظار او نشستم و دیگر به غیر از او نمی توانم با کسی در رابطه باشم. هرچند که درستش همین بود اما باید وانمود می کردم.
_ من و با خودت مقایسه نکن به قد و قواره من نمیخوری بعدشم ببینم با تو حرف زده این پسره مازیار؟
+ باوششش نه بابا خواهرش بهم گفت حالا قبول میکنی؟
_ اره ولی الان نه بزار واسه همون مهر ماه فعلا نه خودم تهرانم نه اینکه تهرانم بیام می تونم باهاش در ارتباط باشم خودت میدونی که
+ اره حله
مادرم در خواب را باز کرد.
+ رها بیا صبحونه بسه دیگه حرفاتون بمونه برای بعد
_ لعیا من باید برم میخوایم صبحونه بخوریم واست کلی عکس میگیرم راجب اون قضیه هم اومدم تهران بیشتر حرف می زنیم الان موقعیتش جور نیس خدافظ
آنقدر سریع صحبت کردم که خودم هم ماندم اینهمه نفس را از کجا آوردم. سری شانه ام را از چمدان بیرون کشیدم و کنار پنجره نشستم نور آفتاب بر روی موهای ابریشمی ام برق می زد ک طلائیه آن را به رخم می کشید، سر سری موهایم را شانه زدم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #پنجاهوهفتم
بعد از جمع کردن سفره صبحانه تصمیمی که گرفته بودم را بیان کردم.
_ مامان هوا خیلی گرمه باز اینجا خوبه تهران که دیگه صد بدتره میشه همینجا یه آرایشگاه پیدا کنی موهام و پسرونه بزنم یا مصری
+ باشه اتفاقا یه جا همین نزدیکی هست بریم بزن
خیلی وقت پیش این تصمیم را داشتم از همان زمان که آروین دست رد بر سینه ام زد اما آنموقع موهایم هنوز چندان بلند نبود و اجازه اش صادر نشد و نتوانستم کوتاه کنم و حالا که تا نزدیکی کمرم میرسید میخواستم آنها را بزنم.
+ رها حاضر شو تا خلوته بریم بزن موهات و سری بیایم دوباره میخوایم بریم بیرون
_ باشه
لباس هایم را برتن کردم و شالم را روی سرم انداختم. تا آرایشگاه فاصله زیادی نبود و پیاده ده دقیقه ای طول کشید تا رسیدیم.
+ خوب دخترم برای چی میخوای موهای به این قشنگی رو بزنی؟
_ هیچ چیز دیگه برام مهم نیست حتی موهام، خیلی وقته که دیگه دوسشون ندارم.
حرفم را آنقدر آرام گفتم که شک داشتم حتی ذره ای از آهنگ واژهگان به گوشش خورده باشد. صدای رو اعصاب چیک چیک قیچی بلند شد و من دیگر هیچ چیزی برای از دست دادن نداشتم. نفسم را آه مانند بیرون دادم. این موها زمانی قشنگ بود که محسن نوازشش می کرد و دَست و پا چلفتی آنها را درهم گره می زد. خیلی وقت بود که همه دلخوشی هایم را از دست داده بودم و به جای تمام آنها بغضی را همراه داشتم که سنگینی اش را حس میکردم. سعی در پَس زدن آن داشتم. نتوانستم چاره ای برای آن پیدا کنم غیر از خفه کردن آن در بالشتم، با بغضی که در جانم نشسته بود و مثل زخم خنجری که عفونت کرده می سوخت و متورم بود با من همراه بود. حالا حالا نمی توانستم از شرش خلاص شوم اما سه ماه سر و کله زدن با آن توده نشسته در گلویم کافی بود.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
📣📣 اطلاعیه
اعیاد شعبانیه مبارک🌸🎊🌸
🌺🍃ایام نشاط و شور امت آمد
🌺🍃هنگام سرور و اخذ حاجت آمد
🌺🍃در روز سه و چهار ماه شعبان
🌺🍃از جانب حق سه پیک رحمت آمد
🌺🍃میلاد حسین است و ابوالفضل و علی
🌺🍃یعنی که سه منشأ سعادت آمد
🌺🍃آن ماه که ماه حاجتش میخوانند
🌺🍃ما بین دو خورشید امامت آمد
🌟✨⚡️💥
💚جشن شعبانیه 💚
📅 تاریخ : ۱۴۰۱/۱۲/۶
⏱ ساعت : ۱۵/۰۰
✨مکان : میدان ابوذر / خیابان شهید عیوض خانی/ کوچه حسینیه (داخل کوچه)/ حسینیه قدس
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
🎈🎀🎊🎉🎂🎉🎊🎈🎀
#موسسه_امام_رضا_ع
#مجموعه_شهید_عسگری
🔸https://eitaa.com/alreza72
🔹https://sapp.ir/alreza72
🔸https://www.instagram.com/qaasedac
📣📣 اطلاعیه
اعیاد شعبانیه مبارک🌸🎊🌸
🌺🍃ایام نشاط و شور امت آمد
🌺🍃هنگام سرور و اخذ حاجت آمد
🌺🍃در روز سه و چهار ماه شعبان
🌺🍃از جانب حق سه پیک رحمت آمد
🌺🍃میلاد حسین است و ابوالفضل و علی
🌺🍃یعنی که سه منشأ سعادت آمد
🌺🍃آن ماه که ماه حاجتش میخوانند
🌺🍃ما بین دو خورشید امامت آمد
🌟✨⚡️💥
💚جشن شعبانیه 💚
📅 تاریخ : ۱۴۰۱/۱۲/۶
⏱ ساعت : ۱۵/۰۰
✨مکان : میدان ابوذر / خیابان شهید عیوض خانی/ کوچه حسینیه (داخل کوچه)/ حسینه قدس
☎️۵۵۷۹۲۱۷۹
☎️۵۵۷۹۲۱۸۹
🎈🎀🎊🎉🎂🎉🎊🎈🎀
#موسسه_امام_رضا_ع
#مجموعه_شهید_عسگری
🔸https://eitaa.com/alreza72
🔹https://sapp.ir/alreza72
🔸https://www.instagram.com/qaasedac
#دو_خط_شعر
شنیدم ماجرای هر کسی ، نازم به عشق خود
که شیرین تر ز هرکس ، ماجرای دیگری دارم
#مهدیاخوانثالث
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
.
میلاد باب الحوائج حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام و روز جانباز مبارک باد 💐🌾💐🌾💐
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」