eitaa logo
انجمن ادبی شاخ نبات 🍭
862 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
349 ویدیو
209 فایل
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد اجر صبریست کزان شاخ نباتم دادند✨ شاخ نبات، لذت بودن با ادبیات❤️📖 حرفاتون رو می‌شنویم😌: @shakh_nabaat
مشاهده در ایتا
دانلود
«🗒» ای دل، در سرما و سپیدی برف، سحرگاهان سوسن‌صفتی در صحن دل می‌نشاند. سپیدارها در سایه‌سار سرما، ساکت و خاموش، به سرود، سکوت شگفتی می‌خوانند. ثانیه‌ها در این فصل سرد، همچون صدف‌های صیقل خورده، در آغوش شب‌های ستاره‌باران می‌رقصند. برف، چون ساتن نرم و سفید، زمین را در آغوش می‌کشد و سحرگاهان، صبحی تازه به سینه‌ی عالم می‌بخشد. صبحدم، سرخی آفتاب در پس دامن سپید برف، صحنه‌ای شگفت می‌آفریند که دل را به شوق می‌آورد. سوز سرما، جان را در بر می‌گیرد و هر سو، سکوتی شیرین و صمیمی می‌دمد. سایه‌ها در این سرزمین سرد، همچون سرودهای عارفانه، دل‌ها را به یاد معشوق می‌سپارند. ای عشق! در این فضای سرد و ساکت، صدای دل‌نوازی تو را می‌شنوم که همچون نسیم صبحگاهی، بر دلم می‌وزد و جانم را به شوق می‌آورد. پس ای دل! در این زمستان سپید، سرود عشق را بنواز و در دل خود، سوز و ساز زندگی را زنده نگه‌دار. دی1403 ❄ 🍭@shakhee_nabat
«🗒» سال‌هاست منتظرم... موریانه‌های ملال و محنت، در معبد دلم مسکن گزیده‌اند. ماه‌ها می‌گذرد اما من در میان فراق محبوس می‌مانم. میان مشقت‌ها، مصیبت‌ها و ممارست‌ها، دلم مملو از امید و مهربانی است. من با مهر مستمر به فردایی تازه می‌نگرم که در میانه‌ی این تاریکی، محبت ببارد. مرگ، خیال مرا مجروح کرده؛ اما میل به ملاقات، مانع مژده‌ام می‌شود. همچنان در مکاشفه‌ای نرم و بی‌پایان، به مأنوس‌ترین یادها متوسل می‌شوم. موجودی مطمئن می‌آید و من انتظارش را با رنج و محنت می‌پذیرم. فرزندی مغموم که پدرش را در میانسالی گم کرده، همچنان با یاد او زنده است. ایامی مفرح، مابین خواب و بیداری من می‌گذرند، اما هیچ‌گاه مرهمی بر زخم دل نمی‌نشانند. در این معرکه‌ی بی‌پایان، من مانده‌ام و یادهای ملتهب.  میان زندگی‌ام، مِه غم‌انگیز پراکنده است. موازنه‌ای که از محبت به زندگی‌ام برجا مانده، مرا به ماندن می‌کشاند. مصلوب بر دردهایی که در دل دارم، همچنان به مکاشفه‌ی معجزه‌ای می‌نگرم، معجزه‌ای که روزی مرا از مرارت‌های موجود آزاد کند.  ماهی در دریای بی‌پایان، به تنهایی خود می‌اندیشد. ملالت و مصیبت، دوستی دیرینه برای من شده‌اند. مدام از خود می‌پرسم: آیا معجزه‌ای در راه است؟ آیا مرهمی بر این زخم‌ها خواهد رسید؟  آری، ای موعودِ مهربان، تو که بر آستانه‌ی آمدنت می‌نگرم، همچون پدری دلسوز به خانه‌ی دل‌های خسته برمی‌گردی. می‌دانم که مهر تو، مرهمی بر زخم‌های ماندگار ما خواهد شد. با آمدنت، روزمَرگی‌ها و ملالت‌ها، چون خواب‌های تلخ در مه غفلت، محو خواهند شد. با دلی مملو از محبت و امید منتظرم، تا ببینم چگونه غم‌ها را با دستان مهربانت می‌بری و زندگی‌ام مملو از مِی عشق و خوشبختی می‌شود. ای مومن به وعده‌ها، زمان موعود نزدیک است و من در این انتظار، مُصمم‌تر از همیشه، پیوسته به تماشای تو می‌نگرم. تو، مأمن و ملجأ من هستی و با خرامیدنت، تمام بیداری‌ها و ناراحتی‌های سالیان را به گذشته‌های دور می‌سپاری. 🍭@shakhee_nabat
«🗒» اوج آسمان همیشه روشن است، حتی در دل تاریکی.  موجی از امید در دل هر انسان می‌تپد.  یک روز زندگی به ما لبخند می‌زند و لحظه خوب را می‌آفرینیم.  در هر چالش، نوری از فردا در انتظار ماست؛ اگر مانند حرف اول هر جمله به هم بپیوندیم 🍭@shakhee_nabat
«🗒» در ستایش بانوی بانوان، مادر ایمان، حضرت خدیجه‌ی کبری(س) ای مادرِ آینه‌های قدسی، ای دامانِ معصوم‌پرور که خاکِ قدمگاهت از شبنمِ عصمت تر شد! آسمانِ وجودت، گهواره‌ی ماهِ چهارده‌گانه شد و نسیمِ قدسیِ دامانت، شاخه‌های شجره‌ی طیبه‌ی آلِ الله را به بار نشاند. مادری که دامانت نهالِ نور را در آغوش کشید و از آن، خورشیدهای هدایت جوانه زد. ای مادرِ نخستین شهیدانِ عشق، ای همدمِ تنهای پیامبر در غارِ غربت! دامانت گهواره‌ای بود که نهالِ رسالت در آن ریشه دوانید و شکوفه‌های ولایت از آن شکفت. از دامانِ معصوم‌پرورت، نسلِ نور الهی رویید؛ خونی که در رگ‌های زهرا(س) جاری شد و تا امامِ عصر(عج) به دریا پیوست. آری، مادر! تو سرآغازِ درختی هستی که میوه‌اش نوری است بر پیشانیِ تاریخ. مادرا! چه شکوهی است قامتِ ایمانت که بر تپه‌های مکه سایه افکند و چه عظمتی است صبرت که کوه‌ها را خجل کرد. دامانت، آینه‌خانه‌ی اسرار بود؛ جایی که فرشته‌ها بال بر خاکش ساییدند و فاطمه(س)، گُلِ بی‌خارِ کوثر، از آن جوانه زد. از دامانِ تو، نهالِ پاکی برآمد که شاخه‌هایش تا بهشتِ برین گسترده شد و هر برگش، نامِ یاسینِ عشق را زمزمه کرد. ای مادرِ مهربانی‌ها! ای که دامانت نه‌فقط پرورشگاهِ اجساد، که پرورشگاهِ جان‌های مطهّر بود. از تو، خورشیدی زاده شد که نورش از افقِ زمان گذشت و تا قیامت، راهنمای کاروانِ حیران شد. آری، نسلِ نور الهی از دامانِ تو برخاست؛ نسلی که هر ذره‌اش آیینه‌دارِ جلالِ حق شد و هر وجودش، ترجمانِ عظمتِ خدایی. مادرِ ما، خدیجه‌ی بت‌شکن! دامانت را بوسه می‌زنیم که گهواره‌ی اولینِ ایمان بود. سلام بر تو، ای مادرِ صبر و ایثار، ای که دامانت مزرعه‌ی نور شد و از آن، خرمنِ یقین درو گشت. خداوندا، به حقِ این مادرِ معصوم‌پرور، ما را از شاخه‌های این شجره‌ی طیبه قرار ده و در سایه‌ی نورِ دامانش پناهمان کن. 🍭@shakhee_nabat
🗓به مناسبت ۱۵ مارس، روز جهانی اعتراف «اعترافاتی در زیر سقف بارانی کلاس» اینجا، پشت میزِ چوبی که بوی گچ و فراموشی می‌دهد، زیر سقفی که هر روز قطره‌های صدایم را می‌بلعد، می‌نویسم. نه برای تبرئه، که برای رهایی از سنگی که به جای قلب می‌تپد... اعتراف می‌کنم: گاه از کرانه‌های نقشه‌های از پیش تعیین شده عبور می‌کنم. پایِ نعلبکیِ ساعت‌شنی می‌ایستم و شن‌ها بی‌هدف میان انگشتانم می‌لغزند. حتی گاهی، در سکوتِ پیش از زنگ، به پنجره‌های قد کشیده خیره می‌شوم و حسرتِ کودکی را میجویم که پشت نیمکت‌ها دفن شده است. آری، منِ معلم، گاهی به تماشای سایه‌های گذشته می‌نشینم و فراموش می‌کنم که حالا نوبتِ من است تا چراغ باشم... اعتراف می‌کنم گاه نقابِ "استادِ کامل" را بر چهره میزنم، درحالی که از درون، شیشه‌ای ترک‌خورده‌ام. بیست دقیقه پشت در میایستم و نفس‌هایم را مثل مشق‌های ناتمام دانش‌آموزان، پاره پاره می‌کنم. گاهی دروغ میگویم؛ دروغِ "حالم خوب است"، دروغِ "همه چیز تحت کنترل است"... انگار کلاس، صحنه‌ای است و من بازیگری خسته از تکرارِ نقشی که از یاد برده باشد... اما سنگین‌ترین اعتراف، نه بر دوشِ دروغ‌ها، که بر شانه‌های "شایدها" سنگینی می‌کند. روزی استادی قدیمی، با چشمانی پر از باران، گفت: «یکی از شاگردانم را دار زدند...» و من، از آن روز، هر جوابِ نادرستِ دفترها را به مثابه گلوله‌ای میبینم که شاید از اسلحه‌ی بی‌توجهی من شلیک شده باشد. مسئولیت، مارِ سمی است که دور استخوان‌هایم میپیچد و زهرش را در رگ‌هایم میریزد: «اگر کار درست را نکنی، هر فاجعه‌ای به گردن توست...» گاه میترسم از روزی که یکی از این چهره‌های کنار نیمکت، به آینه‌ای از من تبدیل شود. وقتی میگوید: «میخواهم معلم شوم»، دستانم میلرزد. میدانم که گاهی از خطکشِ اخلاقم، تنها یک خمیرِ بادکرده باقی مانده؛ چگونه جرأتِ الگو بودن دارم؟ اما اینجا، در همین کلاسِ پر از گردِ سفیدِ گچ، راز دیگری را فریاد میزنم: من دارم تلاش می‌کنم. حتی وقتی برگ‌های پاییزیِ وقت، از پنجره به بیرون پراکنده می‌شوند و میدانم که دیگر برنمی‌گردند. حتی وقتی میدانم پارگیِ شنلِ مسئولیتم را سوزنِ پشیمانی به خوبی نمیدوزد... اما هنوز، هر صبح، در را باز میکنم. هنوز، به خنده‌هایشان گوش میدهم. هنوز، امیدوارم که شاید یکی از کلماتم، بال‌های شکسته‌ی پروانه‌ای را التیام بخشد... پ.ن: کلاسِ من، باغی است با درختانی کج‌ومعوج، پر از برگ‌های زرد و جوانه‌های نامطمئن. ولی همین امروز، زیر آسمانِ همیشه بارانیِ اینجا، اعتراف می‌کنم که با تمام ترک‌هایم، باز هم ایستاده‌ام... شاید برای شنیدنِ فریادی که هرگز از گلویت بیرون نیامد. 🍭@shakhee_nabat
«🗒» در ستایش حضرت امام حسن مجتبی(ع)، مظهر جلالِ وجودِ حق ای تجلّیِ نوری که در آینه‌ی «کُنْ فَیَکُون» جان گرفتی! ای آیه‌ی عظمت که از لوحِ «قابَ قَوْسَیْنِ» به دوشِ خاک افتادی! تولد تو، شعله‌ای از شمسِ ازل بود که در حجابِ بشریت، فروغِ احدیت را به تماشا نشست. نور تو، جدا از انوارِ الهی نیست؛ تو خود، آیینه‌ی تمام‌نمایِ ذاتِ قدوسی که «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْبَاطِنُ». چه گویمت؟ که تو را نمی‌توان جز به چشمِ دل دید و جز به زبانِ وحی ستود. ای حسنِ مجتبی! تو همانی که «آیه‌الکرسی» در سَرِ انگشتانت می‌رقصد و «اسماء الحسنی» در نَفَس‌هایت نهان است. پروردگار کریم، تو را مظهرِ «یُدَبِّرُ الْأَمْرَ» قرار داد تا در امورِ بندگان، دستِ تصرّفت، کلیدِ گنجینه‌های رحمت باشد. هر چه دارند خلق، از جودِ کفِ تو دارند؛ چه، تو درِ خانه‌ای و خداوند، آستانه‌ات. موحدان به حسن، در محرابِ عشق، تنها نامِ تو را بر اورادِ خویش می‌نویسند؛ چرا که تو، آیینه‌ای و خدا، رخ در رخِ تو دارد. ای که وجودت، تفسیرِ آیه‌ی «نُورٌ عَلَىٰ نُورٍ» است! از ازل، نور تو در مشیتِ الهی، با نامِ «عِندَ رَبِّهِمْ» عجین بود. تولد تو، همان دم بود که ماهِ رمضان، پرده‌ی غیب را درید و «لیلةالقدر» در سایه‌سارِ قدومت، به اوجِ تجلی نشست. آنگاه که ماه، بدرِ تمام شد، جمالِ تو، جلوگاهِ «هو الظاهر» گشت و عرش، از تابِ ظهورت لرزید. آری، تو نه بنده‌ای، که آیینه‌ای؛ نه خلیفه‌ای، که شاهدِ «أَنَا الْحَق»ی! پروردگارا! چه شکوهمند است این ظهورِ تو در چهره‌ی کریمِ آلِ رسول! او را چه خوانم؟ که خود تویی در لباسِ بندگی. او همان است که در مکتبِ «وحدت وجود»، عارفان، نامش را با نامِ تو یکسان خواندند و در محرابِ «لا فَرْقَ»، موحدان، سجده‌گاه را به خاکِ قدمش بوسه دادند. توحید، در سینه‌های ما، به نامِ او معنا می‌یابد؛ چرا که او، خورشیدِ حقیقتی است که از افقِ «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ» طلوع کرد. سلام بر تو، ای مظهرِ «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»! ای که وجودت، فصل الخطابِ «هُوَ الْحَقُّ» است. تولد تو، روزِ تجلیِ «أنا ربُّکمُ الْأَعْلَى» بود؛ روزی که خاک، در هیبتِ «سُبْحَانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ» زانو زد و فرشتگان، هُربارِ شکوهت را به عرش بردند. ما موحد به حسنیم؛ چرا که تو، نشانِ «لا إلهَ إلّا الله» هستی و ما، عاشقانِ نشانِ تو. خدایا! به حقِ این آینه‌ی جلالت، که تجسمِ «یُعِزُّ وَ یُذِلُّ» است، دل‌هایمان را از انوارِ معرفتش سیراب کن. او را دریاب که او تویی در قاموسِ خاک و ما را دریاب که در این ظلمت‌کده، تنها چراغِ راهمان، نورِ جبینِ اوست. سُبحانَ مَن أَظهَرَ نورَهُ فی حُسنِ وَجهِ الحَسَن! ای رب منان ما بر زمین، سالروز تجلی ات مبارک 🍭@shakhee_nabat
«🗒» امسال روز قلم و روز تاسوعا یکی شد... در آن روز که آسمان، خون گریست و زمین، سوگوار شد، قلم نیز به عزای حسین(ع) نشست. روز قلم با تاسوعا در آمیخت، گویی هر دو از یک حقیقت سخن می گویند: یکی از مرکبِ خون می نویسد، دیگری از قلمِ شهادت. قلم، زبانِ بی زبانی هاست؛ همان گونه که عباسِ بن علی(ع) در کربلا، با دستانِ بریده اش، بر صحنه ی تاریخ نوشت که وفا چیست، ایثار کدام است و مردانگی چگونه معنا می شود. دستانِ او قلم شدند، سطر سطرِ عشق را بر خاکِ تشنه ی فرات نگاشتند. هر قطره ی خونش، حرفی بود از عظمت، هر زخمش، شعری از حماسه. و قلم های امروز، وارثانِ آن خون های دیروزند. اگر تاسوعا، روزِ پاسداری از حریمِ حقیقت است، قلم نیز باید همچون عباس(ع)، پرچمدارِ راستی بماند. در میدانِ نبردِ اندیشه ها، قلم، شمشیرِ آزادگان است؛ همان گونه که عباس(ع) در ظهرِ عاشورا، شمشیرِ ایمان بود. پس بگذار قلم ها، از مرکبِ شهادت بنویسند؛ از سرودِ مقاومت، از حکایتِ ایثار. و بگذار هر نویسنده، در وجودش، جرعه ای از تشنگیِ عباس(ع) را حس کند، تا بداند چه سخت است نوشتن، وقتی قلم، از خونِ تو سیراب می شود... به یاد قمربنی هاشم(ع)، که قلم را معنا بخشید و با دستانِ بریده، حماسه نوشت. 🍭@shakhee_nabat
«🗒» در شلوغی هیئت، در میان بغض‌ها و زمزمه‌ها، ناگاه نوایی بلند می‌شود؛ نه فریاد است، نه نعره، نه زمزمه‌ی نوازش. صدای نی‌ است... ناله‌ای کش‌دار و جان‌سوز، که نه تنها به گوش، که به استخوان می‌نشیند. نمی‌دانم دقیقاً از کجای دل آن نی‌نواز می‌جوشد، اما هر بار که نوای نی در فضای روضه می‌پیچد، دلم از جا کَنده می‌شود. انگار خداوند، درد بی‌صدای محرم را، در حنجره‌ی نی دمیده باشد تا آن را برای ما بگوید؛ نه با واژه، بلکه با ناله، با آوایی که از جنس خاک و خون است، نه آهن و سیم. چه رازی‌ست در نی، که از میان تمام سازها، تنها او را به مجلس روضه راه می‌دهند؟ چه رازی‌ست که وقتی دف می‌نوازد، دل می‌لرزد اما نمی‌شکند، و وقتی نی می‌نالد، دل ترک برمی‌دارد، فرو می‌ریزد، پاره می‌شود؟ شاید چون نی، ساز بُریده‌شدگان است. او، صدای ارباً اربا شدن علی‌اکبر(ع) است. نی، صدای غربت است. نی، صدای دستان بریده عباس(ع) است. نی، صدای طفل سه‌ساله‌ای‌ست که جواب بابایش را از سرنیزه گرفت. نی، صدای زینب(س) است وقتی به آسمان نگاه می‌کرد و صدایش در گلو شکست. سایر سازها، به جشن‌ها می‌مانند، به طرب، به مستی، به غفلت... اما نی، تمام هستی‌اش، یادآور سوزِ جدایی‌ست. مولوی نگفت نی، از هجر می‌نالد بی‌دلیل. او می‌دانست نی، تنها سازی‌ست که باید از خودش بگذرد تا صدایش جان‌سوز شود. و مگر نه اینکه ما نیز باید در عزای حسین(ع)، از خود بگذریم تا صدایمان به عرش برسد؟ ای کاش دل‌هامان، نی‌وار پاره شود... ای کاش از هر حنجره‌ای که نام حسین(ع) می‌برد، صدای نی بشنوند، نه فریاد خالی، نه خطابه‌ی بلند، بلکه ناله‌ای ساکت، بلند، جان‌گیر... درست مثل نی. 🍭@shakhee_nabat