eitaa logo
انجمن ادبی شاخ نبات 🍭
615 دنبال‌کننده
1هزار عکس
202 ویدیو
130 فایل
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد اجر صبریست کزان شاخ نباتم دادند✨ شاخ نبات، لذت همراهی با ادبیات❤️📖 حرفاتون رو می‌شنویم😌: @shakh_nabaat
مشاهده در ایتا
دانلود
«🔔» و اما این روزها رنگ‌ها بی‌رنگ شدند مردم می‌خندند ولی نمی‌خندند زنده‌ایم همانند قلبی که سال‌هاست تپیدن را از یاد برده برگ‌ها می‌ریزند و بهار می‌آید شکوفه می‌دهند و پاییز می‌آید شاید روزی دقیقه‌ای ثانیه‌ای همه‌چیز در یک پاییز آغاز شده چه کسی می‌داند؟ شاید نفس‌های قناری در پاییز گرفته که کنون کلاغ‌ها آسمان شهرمان را دودی کرده‌اند انسان‌ها اما شادند خنده‌هایشان را که همانند دل‌های خاکستری‌شان شده نمیبینی؟ و من می‌مانم در این خلقت در مقابل آن آفريننده که چگونه به انسان آموخته در زمانی که بره‌ای پوستین گرگ به تن کنی!   کافر شوی در اوج صوفی‌گری در اوج خواستن گیسوانش تنفر بورزی ولی این روزها درون هر بُتی را که راه می‌رود باز کنی به سنگ می‌رسی سنگی سخت که سال‌هاست در خواب خوش مستی به دنبال نگارَش است این بوی مشک عنبر از قعر چاه می‌آید کلاف‌های کاموای افکارم را باز می‌کنم و بیشتر گره می‌خورد این شال گردن کی تمام خواهد‌شد؟ 📝دینا نقشی زیلدباف  دبیرستان غیردولتی نورهدی _یازدهم انسانی  از کاشان 🍭@shakhee_nabat
«✍️» روزی از روزهای سخت فلسطین، مادری در خرابه‌ها درد می‌کشید و در میان آوار، دست و پنجه نرم می‌کرد. فرزندی که در شکمش بود به سختی لگد می‌زد، دردا و دریغا که مادر نمی‌توانست کاری کند و کسی هم آنجا نبود که او را نجات دهد. تمام فلسطین حالا خونین‌شهر شده بود، تمام مردم به این طرف و آن طرف پراکنده می‌شدند و در زیر لب به خود ذکر می‌گفتند؛ اسرائیلی‌ها موشک‌های خود را به طرف فلسطین می‌فرستادند و به هیچ‌کس رحم نمی‌کردند. مادر هنوز در میان آوار بود، او می‌دانست قرار نیست زنده بماند؛ پس اشهدش را خواند و سر به تخته سنگی نهاد و فرزندش را به خدا سپرد بعد از چند ساعت فرزند فلسطینی به دنیا آمد و در میان آواری که بر روی مادرش بود فرزند دست و پا می‌زد و جیغ می‌کشید تا این‌که زنی آمریکایی او را میان آوار پیدا کرد با اینکه دلش نمی‌خواست او را بردارد ولی لحظه‌ای انگار تلنگری بر او وارد شد آن بچه را بغل گرفت و به خانه‌اش برد و برای او غذا و پوشاک تهیه کرد. فرزند فلسطینی حالا در کشور دشمن بود بعد از چند سال فرزند نُه ساله شد و او دیگر زبان انگلیسی را آموخته بود؛ زیرا از حقیقت غفلت کرده بود فرزند به سن ۲۰ سالگی رسید و با مردی ۲۲ ساله ساکن اسرائیل ازدواج کرد، آن‌ها با هم زندگی خوبی داشتند تا اینکه شبی به خواب رفت، زنی با چادری مشکی و پاره به خواب او آمده و گفت فرزند عزیزم سکینه جان من مادر تو هستم، تو ساکن کشوری هستی که حالا توسط نیروهای ارتش ظالم اسرائیلی محاصره شده است. به تو اسم مکانی را می‌گویم شاید بگویی من خرافاتی هستم و این خواب خیالی است ولی نه! به فلسطین بیا، کوچه‌ای خراب را خواهی دید که درخت نخلی در آن رشد کرده و هنوز سبز است و بقیه درختان خشک، به آنجا بیا مرا به یاد خواهی آورد فرزند از خواب پرید و با خود گفت وای این دیگر چه خوابی بود فرزند با خود فکر کرد و به این نتیجه رسید که باید برود ببیند که آیا این زن راست می‌گوید یا واقعاً خوابش خیالی است. بعد از ظهر چمدان خود را بست و به فلسطین رفت؛ آنجا را به نظر روزی دیده بود اما یادش نمی‌آمد چه روزی دنبال آدرس آن زن می‌گشت که چشمش به درخت نخل سبزی افتاد انگار خوابش واقعی بوده است. ناگهان دید درخت نخل به طرز عجیبی جایی را نشان می‌دهد اول کمی ترسید ولی رفت نوشته‌ای روی تخته سنگی با زبان عربی نوشته شده بود را ترجمه کرد. نوشته بود: "عزیزم تو روزی به اینجا می‌آیی، باید بگویم تو به اینجا تعلق داری!" فرزند چیزهایی از کودکی‌اش به خاطر آورد و فهمید او دختری ساکن فلسطین است زانو زد و به خاک بوسه زد آنگاه گریه‌هایش سرازیر شد. فرزندان فلسطینی را جمع کرد و به نیابت از مادرش برای آن‌ها آب و غذا و چادر اسکان برپا کرد دختر حال مسلمان شد و چادری بر سر کرد و اسم خود را (زهرا) گذاشت و در آنجا عربی را آموخت و به مداوای مصدومان فلسطینی پرداخت. دانش آموز پایه هفتم مدرسه زنده یاد سبزپوشان 🍭@shakhee_nabat