eitaa logo
انجمن ادبی شاخ نبات 🍭
591 دنبال‌کننده
944 عکس
192 ویدیو
121 فایل
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد اجر صبریست کزان شاخ نباتم دادند✨ شاخ نبات، لذت همراهی با ادبیات❤️📖 حرفاتون رو می‌شنویم😌: @shakh_nabaat
مشاهده در ایتا
دانلود
«💌» عزیز زیبای من! حالتان خوب است؟ مزاحم همیشگی‌تان عهد کرده بود که نامه‌ای برایتان ارسال نکند اما...دلش تاب نیاورد. میدانم که حرفهای همیشگی‌ام حوصله‌تان را خسته می‌کند اما از قدیم گفتن مستمع سخنگو را سر ذوق آورد. وقتی مستمع شما عزیز جان باشید در نوشتن دستمان به کم نمی‌رود. البَت نوشتن چه سود؟! وقتی نبات شیرین غزل‌های سعدی، در شما اثر نکند؛ کام تلخ و قلم عاجز من که جای خود دارد. عزیز زیبای من! از زمانی که شما بار سفر بستی و از من کوچ کردی قلب من مثل کشوری شده‌است که دولت خودمختار ندارد، تظاهر به قدرت می‌کند اما به لرزش بیدی ویران می‌شود. سکوت شبش را به جای سمفونی جیرجیرک‌ها صدای هیاهو فرا گرفته است. فلق صبحگاهش رنگ خون گرفته است و در شفقش غروب افتاب خویشتن را می‌توان دید. قصد آن نیست که اوقاتتان را تلخ کنم اما در نبودنتان هیچ چیز برایم معنا نشده است و اوضاع و احوالی ندارم... صدایم مثل دستهای پیرمرد بقال می‌لرزد ترک‌های جانم کم از پینه‌های دستش ندارد. از شما گله‌ای نیست جانا به قول مش رمضون:«عاشق مثل بوته خودرو میمونه؛ رشدش دست خودش نبوده ولی همیشه زیرپا لِه میشه. عاشقم همینه، دلدادگیش به اختیار نبوده اما تا عمر میکنه باید درد عشق رو به جون بخره». و بیچاره منی که در حنظله دنبال شهد می‌گردم... در ضمیمه این نامه یک شاخه نبات پیشکش برایتان میفرستم تا چند لحظه‌ای کامتان را با یاد ما شیرین کنید 🍭 @shakhee_nabat
« ✍️» بِچِه که بودُم سر میلانِمان یَک تکیَه زده بودن به اسم شما.هرسالُم از اربعین شرو مِکِردَن تکیَه را راه مِنداختن...مُنُم بِچَه‌ها همساده را جمع مِکِردُم مُبُردُمْشان هیئت...بعضی شبا که حال نِدِشتَن بیان بهانَه میاوُردُن مُگُفتَن:« ول کن دیه یَرَه حوصِلَه نِدِرِم». ولی رگ خوابشان رو بلد بودُم سریع مُگُفتُم:«بیان بِرِم دیَه امشب شامم مِدَنااا» تا گُفتُم شام مِدَن دو تا پا هم قرض مِکِردَن مِرَفتن تِکیَه یَک حاج‌ آقا مرتضایی هم بود هر شب بِرامان حرف مِزَد و از شما مُگُف.البَت بماند وقتی حرف مِزَدا ما جیم مِزَدِم آشپزخَنَه،یا با رفیقا گپ مِزَدِم انگار نه انگار حاج‌آقا بِرا ما نطق میکنه یَک پیرغلامم داشتِم صداش مِزِدِم مش غلام؛ خِیلِ زرنگ بود تا مِدید از زیر کار در مِرِم ناخن جُلَّمان مِگِرف بِهِمان کار مُگُف. اِنقدر ازَ مو کار مِکِشید؛ آخر شَب که مِرَف، خَستَه و کوفتَه مِرَفتُم خَنَه‌مان سلام را گفته نگفته وَرچُپَّه مُشُدُم.... صُبُم هر وقت بیدار مِرَفتُم با همون لباسای لُکَّه رِفتِه مِرَفتُم تِکیَه شبای جُمعم با بِچِه ها و حاج آقا مرتضایی حرم پاتوق مِکِردیم انقدرُم شیطنت مِکِردُم کم مانده بود حرمُم دیَه رام نِدَن حالا یَک چند سال مِره که از مِشَد رِفتَیُم، اما بِچه‌ها تکیه‌شان را هرسال راه مِندِزَن.هر سالُم بیشتر مِرَن تکیه‌شان بزرگ تر مِرَه...شِنیدُم آشپزخَنَه‌شان را هم عوض کِردَن مو ولی هَنوزُم دِلُم پیش تکیَه جامانده💔 دِلُم پای منبر حاج آقا مرتضایی، آشپزخَنَه‌مان،بِچِه‌های همسَدَمان💔 شیطَنَتامان، خِستَگی‌هامان، شبای جمعه حرم رفتَنامان، قیمه‌های تِکیه‌مان... اصلا اینا همَه بهانس مادِلُم پیشْ شما جامانده مُگُم آقا! نِمِخِی به مو نگایی بِندِزی؟ بخدا ای دل مو هم لُکَّه رِفتَ دِلُم قِنج مِرَه یَک بار دیه صحنتان را بِبینُم، ضریحتان را بِبینُم...مُدُنُم بِراتان نوکر خوبی نَبودُم اما شما که آقایی یَک نگاهی به مو هم بُکُن بُخدا دِلُم بِراتان تَنگَه...ما نمک گیرتانیم آقا از همون بِچگی که دستمو گرفتی محبتت تو دِلُمه یادُمه حاج آقا مرتضایی مُگُف:« آقا گِداها و دل شکسته‌ها را خریدارشانه از ما که کاری بر نمیه خوده آقا ما رو دلداده خودش مُکُنه». خلاصه که آقامیخوام بیام پیشت بِگُم چِه بِلایی سر خودُم آوُردُم هیچیُم نِدِرَم! جز اینکه سرْ سفره شما نِشستُم نون و نمکتان را خُوردُم. اعتباری که پیش کسی نِدِرُم ولی شما ضامن مو مِشِن؟💔 🍭@shakhee_nabat
«💌» سراغت را از نارنج رسیده درخت گرفتم، از گل‌های محمدی رها شده در کاسه آب به هنگام بدرقه، از گلدان گل سرخ لب حوض... هیچکدام یادی از تو در خاطرشان نبود. درمانده‌ام که سراغت را از که بگیرم. در این شهر حتی یک نفر هم غریبه آشنای مرا نمی‌شناسد؟ کاش می‌توانستم مثل مردم احساس را به ذهول و نسیان بسپارم؛ اما نمی‌شود. این من بیچاره را میبینی؟! بارها در تلاش فراموشی‌ات، هزاران بار فرو ریخته‌است. 🍊 🍭 @shakhee_nabat
«📄» اسمش اسدالله بود ولی ما باباحاجی صداش میزدیم. زن و اولاد نداشت.از دار دنیا فقط یه باغ انار داشت و ته این باغ یه اتاق نقلی بود که‌اونجا زندگی می‌کرد.وقتی پاییز می‌رسید درخت‌های انارشکوفه میزد و باباحاجی کلی ذوق می‌کرد.آخرای پاییز که میشد انارها حسابی رسیده بودن، انقدر که ترک میخوردن.نمیدونم چرا اما کار همیشگیش بود که یه طبق از انارهای نوبرانه و رسیده باغ را می‌برد یک میدون تره‌‌بار قدیمی یک پارچه کهنه قرمز رنگ هم پهن می‌کرد و طبق انارها را روی اون پارچه میگذاشت. خودش هم مثل همیشه روی همون سکوی بغل میوه فروشی اوستا رجب مینشست و انارها را میفروخت. روز آخر پاییز که می‌شد نمی‌رفت میدون. تو اتاقش میموند و همه چراغ‌ها را خاموش می‌کرد.کورسوی نور اتاقش هم یک شمع کوچیک بود. هر بار که ازش می‌پرسیدم چرا روز اخر پاییز رو میدون نمیری، دست به سرم می‌کرد. ولی امسال دیگه نتونست اینکارو بکنه از بد روزگار باباحاجی مریضی سخت گرفت و خونه نشین شد.با یک کاسه لعابی خرمالو رفتم عیادتش. ولی دیگه باباحاجی مثل قبل نبود.غزل رفتن زمزمه لبش شده بود.میگفت من و عزرائیل با هم دست تو دستیم.همین امروز فرداست که من‌را با خودش ببره.اصلا همین نفس‌های آخرش دلیلی شد تا عقده دل بازکنه‌وسرنخی از این کلاف پیچیده درد دلش به ما بده.سرنخ این کلاف قصه دلدادگیش به ماه‌طلعت دختر همسایشون بود. +سرکوچمون یه میدون تره‌بار بود که پاییز انارهای تر و تازه میاورد. اولین بار اونجا دیدمش که داشت انارها رو جدا می‌کرد و تو پاکت میگذاشت.نگاهم که به چشمانش گره خورد دیگه نفهمیدم دور و برم چه خبره! چشماش مثل ماه شب چهارده می‌درخشید. چارقد گلدار سرش مثل یه هاله قداست صورتشو گرفته بود.حیا و عفتی که داشت بهم اجازه نمیداد با نگاه میخ کوبم معذبش کنم ولی از اون طرف غوغا توی دلم هم نمیتونستم آروم کنم. پیگیرش که شدم فهمیدم هر هفته میاد مغازه اوستا رجب‌خریدمیکنه.منم کار و بار رو ول کردم پاپیچ اوستاشدم تا بذاره شاگردیش را بکنم. عمو رجبم که فهمیده بود شاگردی‌بهونست من دلم جای دیگه گیره قبول کرد که میدون کار کنم. وقتی شروع به کار کردم هر هفته منتظر بودم که پنجشنبه بشه و ماه طلعت بیاد خرید. تا برای چند دقیقه هم که شده‌ زیرچشمی نظاره یار کنم. چند مدتی که گذشت خواستم خودم را جمع و جور کنم حرف دلم رو بهش بزنم ولی نتونستم. هر دفعه یه چیزی مثل مایع لجز تیغ دار تو گلوم بود که نمیذاشت حرفم دلم را بزنم و حناق میگرفتم. زمونه میگذشت منم مثل چرخ و فلکی بودم که فقط دور خودش می‌چرخید دریغ از اینکه یک قدم رو به جلو بره! انقدر این دست و اون دست کردم تا مرغ از قفس پرید. به خودم اومدم دیدم چهل و اندی ساله که دیگه ماه طلعت پنچشنبه‌ها نمیاد میدون انار بخره. دیر فهمیدم، انقدر دیر که دیگه ماه‌طلعتی نبود؛ رفته بود. ماه‌طلعت که رفت همه دلخوشی من رو هم تو چمدونش گذاشت و با خودش برد. بعد رفتنش روزهای پنجشنبه طبق انارهای نوبرونه رو میبرم همون میدون تره بار تا شاید به بهونه این انارها دوباره ببینمش ولی...اون دیگه رفته و تمام یادگاری من از ماه طلعت همین باغ اناره که بعد از من هم این باغ دیگه رونق قبل رو نداره. چون این انارهای نوبرونه ثمره دلدادگی من به ماه طلعته. بعد من هیچکس نمیتونه به اندازه من ماه‌طلعت رو دوست داشته باشه. من که بار سفر ببندم، هم این باغ انار از بین میره هم خاطره چهل سال عشق بی‌ثمر 🍭@shakhee_nabat
«💌» نگارا! این نامه را برای تو می‌نویسم، هرچند که قلمم جوهره وجودش را ندارد از تو بگوید اما به ضرب چند کلمه‌ای برایت می‌نویسم. جانان من سلام. حالتان خوب است؟ حقیقتش دلتنگی کاسه صبرم را لبریز کرد و چاره‌ای جز نوشتن نامه نداشتم. میدانم شاید حوصله‌ام را نداشته باشی؛ اما من هم جرأت رو در رو حرف زدن با شما را ندارم.از وقتی رفتی انگار چیزی در من گمشده است و احساسی در من غبار حسرت و پشیمانی خورده است. تو، میدانی برایم چگونه‌ای؟؟ تو همانی که در زلالی و پاکی چشمان سیاهت می‌توان بازتاب جهان را دید؛ آرامش صدایت همانند سمفونی پرندگان در آغاز بهار است، همان موسیقی تسلی بخشی که با هیچ مُسکنی نمی‌شود عوض کرد. وقتی میخندی تمام زیبایی‌های جهان در گوشه چال گونه‌ات جمع می‌شود. تو همانی که عطر موهایت حتی از یاس‌های پشت حصار هم خوشبوتر است؛ و پریشانی‌اش همانند گرگ و میش هوا... و بند دل ما هم وصل به همان تار و پود زلف های شماست. بیشتر از اینها می‌شود از زیباییت گفت اما زیبایی حقیقی تو را نه من می‌توانم بنویسم، نه کمال الملک می‌تواند بکشد و نه افصح المتکلمین می‌تواند بیان کند. در ستایش شگفتی شما لغت و واژه کم است و اِلا بنا بر گفتن آنچه که در دل میگذرد باشد تا نسیم بادصبا حرفها برایتان دارم... کاش می‌شد قلب‌هایمان را به هم پیوند زد تا درک کنی چه شور و شیدایی در دل این عاشق دیوانه رخنه کرده‌است؛ لااقل چندشبی را تو با یاد ما سحر می‌کردی. اینطوری شاید کمتر در حق ما جفا می‌کردی و بیشتر به ویرانه‌های قلبم سر می‌زدی. علی ایها الحال زیاد مصدق اوقات شریفتان نمی‌شوم و به همین چند کلام بسنده می‌کنم. اما یادتان باشد جای شما در گوشه قلبم تا ابد خالی می‌ماند. و شاید روزی از فراغ یار فرو ریزد.... در پیوست این نامه پیشکشی برایتان فرستاده‌ام؛ همان دلی که شیدای خود کرده‌اید. پیش خودتان باشد بهتر است، شاید روزی قصد کردید خرابی هایش را آباد کنید.❤ 🍭@shakhee_nabat
«🗒» ژانویه1939 ویتگنشتاین نوشت که: بر زندگی نشسته‌ام، مثل سوارکار ناشی بر اسب، این را که همین حال پایین نمی‌افتم، فقط به نجابت اسب مدیونم». این حقیقی ترین مجاز زندگی است که لحظه‌های بسیاری، سکان را به دست قضا سپرده‌ایم و دل به رحمش بسته‌ایم. هرچند چاره‌ای بر آن احوال محنت بارِ حزن نداریم... نبود علاج، همه ما را به بن بست رسانده و دردهای مشترک را خلق کرده است. دردهایی که به جای قلب در ما تپیده‌اند و در عاقبت به این نتیجه رسانده‌اند که قسمت تو از آمال آرمان‌هایت همین است و بس. به نظر، گاهی باید تمام تراژدی‌های زندگی را بساط کرد؛ در همان کنج منتهی به بن‌بست و نظاره‌گر پیش‌آمدهای محسوس و ملموس شد. و این گزاره را تامل کرد که:« جهان مشتاق تر است که ترک ضمیر خویش کند». 🍭@shakhee_nabat
«🗒» ما نه خالق اثر، بلکه مفسر آن هستیم. باید حجاب ذهنمان را کنار بزنیم؛ و خود را از میان برداریم تا در تفسیرمان حق جلوه کند. 🍭@shakhee_nabat