مهمان غزلی از کتاب هستید🫖🍪:
میچکد از گونه ام یک ریز شبنم در سکوت
آب دارد میشود این کوه کم کم در سکوت
شب که میافتم به یادش میفشارم در بغل
بالشم را با خیالی تخت محکم در سکوت
میکشم وقتی پتو را تا گلو، حس میکنم
میرود تا سقف گویی این جهنم در سکوت
صبح یعنی دیدن کابوس با چشمان باز
میخورم صبحانه را با بغض آن هم در سکوت
پچ پچ گنجشکهای گیج با هم در حیاط
همزمان با رویش گلهای مریم در سکوت
شهر یعنی آسمانی تیره بارانی سیاه
اجتماع ناگزیر چند آدم در سکوت
حيف حالم را نمیفهمد کسی این روزها
گوش شیطان کر یکی را دوست دارم در سکوت
#عبدالحسین_انصاری
🍭@shakhee_nabat