«قلم: از لغز تا جاندار انگاری»
جایگاه قلم به عنوان ابزار نوشتن همیشه مورد توجه نویسندگان و شاعران قرار گرفته است و در ادب کهن بیشتر به ابزار نوشتن یا به جنس قلم اشاره شده است.
عثمان مختاری در مقدمه یکی از قصایدش در قالب لغز به توصیف قلم میپردازد. این توصیفها با استفاده از آرایهای چون تشبیه هنری و تقویت شده است.
ارزش قلم به دلیل آنچه به یادگار میگذارد و اثری که خلق میکند، نزد پیشینیان والا بوده است تا جایی که رودکی دست قلم و نویسنده را از دست نوازنده ارزشمندتر میداند:
اگرچه چنگ نوازان لطیف دست بوند/ فدای دست قلم باد دست چنگ نواز
کلک و خامه که مصداقهای معادل و از مترادفات قلم هستند در شعر سبک عراقی به وفور دیده میشود و از همین دوران است که علاوه بر کاربرد قلم در ترکیبات تشبیهی و کنایهها، به قلم جان بخشیده، به طوری که تمام احساسات انسانی را به قلم نسبت دادهاند.
سعدی از گریستن و همدردی قلم با گفتارش سخن میگوید:
ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست /که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد
حافظ، قلم یا همان کلک را شاخه نبات و معشوق خود میداند:
حافظ چه طرفه شاخه نباتی است کلک تو/ کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است
و با نسبت دادن زبان به قلم به قدرت نویسندگی خود اشاره مینماید:
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش /کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
در دوره مشروطه که اتفاقات سیاسی و اجتماعی به دستان توانای شاعران و نویسندگان رقم میخورد، قلم به عنوان ابزار نوشتن انسانی است که مورد خطاب شاعر قرار میگیرد.
دکتر #فاطمه_نعنافروش
🍭@shakhee_nabat
« #یادداشت🗒 »
«پرواز غزل: درگذشت محمدعلی بهمنی»
من زندهام هنوز و غزل فکر میکنم،
باور نمیکنید،
همین شعر شاهد است...
امروز قلم را لختی بر غم فقدان مرد غزلهای رویایی عاشقانه بگریانیم و در حسرت و اندوه از دست دادن گزارشگر عشقهای لطیف و جانشکر در روزگاری که عشق روایت تاثیرگذاری ندارد، دریغ و افسوس سر دهیم. « «محمدعلی بهمنی» در روزگاری که شهر از عشاق جان بر کف خالیست، مردانه ظهور کرد و میراث ادب عاشقانه را در جسم غزل و با روح نیما بر سفت جان کشید:
«جسمم غزل است اما روحم همه نیماییست
در آینه تلفیق این چهره تماشایی است»
او با هر غزلش بند بند وجود خواننده عاشق را به لرزه درآورد و چونان در عمق جانش نشست که همراه و همگام با شاعر ،گوینده و سراینده نابترین ابیات و لطیفترین واژهها و بی تکرارترین روایتهای عاشقانه شد .
« محمدعلی بهمنی» توانست در غزل مانند انگشت شمار همسفران معاصرش با ابیات و مصراع های ناب چون:«گاهی دلم برای خودم تنگ میشود»، «فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز»، «ای هرچه صدا هرچه صدا هرچه صدا تو»، «یعنی همه جا تو همه جا تو همه جا تو»و« پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من» دلهای عاشق را تا همیشه مُهر مِهر زند.
بی تردید «محمدعلی بهمنی» همیشه زنده است و همین شعر شاهد اوست.
روانش مینوی و یادش جاودان
دکتر #فاطمه_نعنافروش
🍭@shakhee_nabat
«#یادداشت🗒»
بیهقی از ابر مردانی است که در کنار ستارگان تابناک دیگر در قرن پنجم اسلامی درخشید و تاریخ ایران را با نور علم و دانش و منش بی نظیر خود نورانی کرد.
وی مجموعهای از خصلتهای نیک انسانی را که در وجود خود پرورانده بود در کتابش که روزنامه واره ای راستین از تاریخ غزنویان بود بازتاب داد .
تاریخ بیهقی هم تصنیفی است در تاریخ مثل هزاران کتاب تاریخی دیگر، ولی پرسش این است که این مرد سالخورده و جهان دیده چه گفته است و چگونه نوشته است که بعد از گذشت سالها هنوز کسی در تاریخ نگاری این گونه مثال زدنی نشده است.
در واقع هرکه در تاریخ قلم رانده و میراند سرانجام سخنش «به تعصبی و تزیدی میکشد» که بیهقی سخت از آن پرهیز مینمود.
این اوج هنر وی است که توانسته تاریخی بنگارد که هیچ خوانندهای تاکنون «وی را طعنی نزده است و نگفته است شرم باد این پیر را.»
همه می دانیم و شنیدهایم که تاریخ،کتاب عبرت و درس آموزی از تجربههای گذشتگان است و به راستی تاریخ بیهقی نمونهٔ اعلای این تعریف از تاریخ است.
کتاب او کتاب تأمل و تدبر است. وقایع و کسانی که از گذرگاه اندیشهٔ او می گذرند، به داوری گذاشته میشوند و آنگاه به قرارگاه ابدی تاریخ رهنمون میگردند.
تاریخ بیهقی با داشتن حکایات و داستانهای تاریخی که خود آنها را درس عبرت برای همگان میداند، همراه با حقیقت پژوهی و حقیقت نمایی او و نیز هنر نویسندگی وی به صورت رمانی گیرا و دلچسب جلوه میکند که البته خصائل نیک و ستودهٔ نویسنده نیز در رقم زدن این موفقیت بیتأثیر نیست .
بیهقی با هرکه با وی نیکی کرد حق شناسی نمود، و هرجا ناگزیر به باز نمایی عیبی شد از آنجا که خوی تاریخ نگاریش بود و سکوت را مغایر با وجدان تاریخ نویس خود میدانست با ظرافت و همراه با احساس و ابراز تاسف به بیان آن پرداخت.
قناعت پیشه نمود و از پیش کسوتانش احترام گرفت.
از حرص و آز دوری کرد و با کاردانی و وظیفه شناسی بیحدش موجبات احترام و توجه اطرافیانش را به سوی خود فراهم کرد.
احترامی که بیهقی از استادش بونصر مشکان میگیرد مثال زدنی است و نشان از سیرت نیک و اخلاق حق شناسانهٔ اوست.
بیهقی نعمت و برکت وجود استاد را خوب درک کرده است و هر چه از او در امر دبیری آموخته به کار بسته و با علاقه و ارادتی خاص، خود را به فتراک سخنان و آموخته های وی بسته است.
استادش را دربسیاری از ابواب یگانهٔ روزگار میشناسد و با محبتی فرزندانه از او سخن میگوید .
سخن در باب بیهقی بسیار است و حق اینست که این تاریخ عبرت انگیز را ایرانیان بیشتر بخوانند و پندهای نهان آن را آویزهٔ گوش سازند .
📌نوشته دکتر #فاطمه_نعنافروش
🍭@shakhee_nabat
«#تقویم_ادبی🗓»
به مناسبت روز جهانی شعر ۲۱ مارس
« نفسم شعر و تنم شعر
و روانم شعر است
من اگر شعر نباشد بخدا میمیرم»
شعر، روایتی هنرمندانه از تاریخ است که با آهنگ و عاطفه و با حقیقت کلمه میآمیزد تا به دور از هر نوع تعصب و خشکی روایتگر گذشتهٔ یک سرزمین باشد.
شعر فارسی، این کهنسالترین زمزمهٔ جانِ ایرانی،روحِ زلال تاریخ و تجلی اندیشهای است که شکوهمندانه به رشته واژگان کشیده میشود.
از نخستین سرودههای حماسی تا غزلهای عاشقانه، از تغزلهای صوفیانه تا اعتراضهای اجتماعی، شعر همواره آینهٔ دل و زبانِ مردم این سرزمین بوده است.
شعر فارسی، از رودکی و فردوسی تا منزوی و بعد از او، میراث ماندگار رنجی است که در طول تاریخ بی هیچ مرگ و فراموشی به گنجی شایگان بدل شده است.
شاعران ایرانی، گاه طوفان بودند و گاه آرامش، گاه زخم و گاه مرهم. افسوس که جهان یا آنها را نشناخت یا دیر فهمید.
قدر مسلم این است که شعر فارسی ، در جانِ تاریخ ایران و زبانِ ایرانیان زنده است.
شعر فارسی شناسنامهٔ هویت ایرانیست که فردوسی در شاهنامهٔ ارجمندش حفظ کرد. غزل حافظ است که روح ایرانی را در برابر تلاطمهای تاریخ به تفکر و تعمق فراخواند. ندای درونی خیام است که فلسفهٔ زندگی و مرگ را در رباعیات جاودانه میکند، بیان حکمت آمیز و انسان مدارانهٔ سعدی است، شور عرفانی مولاناست.
شعر فارسی ندای آزادی و اعتراض شاعران مشروطه است. فریاد انسانهایی است که همواره روایتگر حال و احوال مردم زمانشان هستند.
شعر تنها دریای واژگان زیبا نیست، شعر تنها تبلور خاطرات در قالب جملات نیست، شعر حافظهٔ پویا و زنده یک ملت است که با زبان عشق سخن میگوید.
دکتر #فاطمه_نعنافروش
🍭@shakhee_nabat
«#یادداشت🗒»
[چهار آینهٔ چهرهنمای صادق هدایت]
قهرمانان جهان فکری صادق هدایت در هیاهوی جامعه نمیگنجند؛ آنها، تنها و خسته، چون تکههایی از روح آشفتهٔ نویسنده، در میان مردم قدم میزنند، بیآنکه دیده شوند.
او در داستانهایش بخشی از خودش را پنهان در جامهٔ قهرمانانش، بر کاغذ میتکاند.
در کوچهپسکوچههای ذهن صادق هدایت، همیشه مردی ایستاده بود که با همهٔ راهیبت و صلابتش، زخمی پنهان در دل داشت؛ مردی چون «داش آکل»
هدایت، خود را پشت سبیل کلفت و خنجر آویزانِ این پهلوان پنهان کرده بود؛ گویی میخواست فریادهای خاموشِ دل خستهاش را در سینهٔ مردی بگذارد که میان غیرت و غربت، میان غرور و غم، گرفتار است.
«داش آکل» در ظاهر قوی بود، اما در باطن، تنهاتر از هر عاشق شکستخوردهای. نگاهش شبیه هدایت بود؛ نگاهی که دنیا را نه از پسِ شور، که از پسِ شک و شرم و شکست میدید.
او نمیجنگید تا ببرد؛ میجنگید تا به کسی نگوید دل در گرو نونهالی دارد که دلبرانه رنگ از رخ و برگ از جان او ربوده است.
داش آکل، مردی است که لب فروبستهاش بلندترین فریاد را دارد. پشت سبیل و خنجر، قلبی شکسته پنهان کردهاست.
عاشقی که شرافتش نگذاشت عشق را فریاد بزند. پهلوانی که از درون، بهقدر هر شکستخوردهای تنها بود.
همانگونه که هدایت، در پشت نقاب غرور روشنفکری و تلخی قلم، انسانی بود لطیف و شکننده. هر دو در برابر عشق شکست خوردند، اما نگذاشتند کسی اشکشان را ببیند. هر دو سکوت را بر فریاد ترجیح دادند، زیرا فریاد، نزد آنها نشانهٔ ضعف بود.
«سگ ولگرد»، حیوانی مطرود و زخمی، که بیشتر از هر انسانِ «عاقل»، رنج را میفهمد، نگاهش، نگاهِ انسانی بیپناه است، که نه خانهای دارد و نه امیدی به دستی مهربان.
سگ ولگرد شرح پریشانیهای غربتبار صادق هدایت در پاریس است که بیجایگاهی در جهان و بیتعلق به هیچ خاک پرسهٔ سرگردانی میزند.
درد بیخانمانی سگ، طنین همان احساس غربتیست که هدایت را در درون میسوزاند.
او سگ را نوشت، اما دردِ خودش بود که زوزه کشید.
در «بوف کور»، دیگر حتی نامی برای قهرمان نمیماند. او خودِ تکهتکهٔ نویسنده است، غرق در تاریکی، گرفتار کابوس، دلزده از تکرار، مجذوب زنی اثیری و ترسیده از سایهٔ خود.
راوی بوف کور، خودِ هدایت است وقتی عقل و جنون، درونش را از هم میدَرند. همان کسی که مرز خیال و واقعیت را گم کرده، در دم زنی را میپرستد و درحال نفرین میکند، او جهان را پوچ میبیند و در همان پوچی، غرق میشود.
هدایت، در راوی بوف کور، بیپردهترین چهرهٔ ذهنیاش را ترسیم کردهاست. انسانی که حتی از نگاه خودش نیز در امان نیست.
در سه قطره خون، پسرک دیوانه، ساده و سرشار از پرسش، زندگی را نه از پسِ منطق، که با چشمهای کودکیِ زخمی خود مینگرد. مرز واقعیت و خیال برایش فرو ریخته؛ همانگونه که برای خالقش.
هدایت، خود نیز گاه آن پسرک است. ناظر بیقرار جهان، پرسشگرِ بیجوابِ حقیقت. دلهرهها و بیاعتمادیهای کودکانهاش، که از همان سالهای نخست زندگی با او ماندند، در زمزمههای دیوانهٔ این داستان دوباره زنده شدند.
این چهار چهره، چهار آینهاند.
هدایت را نمیتوان یکباره شناخت؛ او را باید لایهلایه، در نگاه سگ، در چهرهٔ پهلوان، در زمزمهٔ دیوانه و در کابوس روشنفکرِ پریشان، جستوجو کرد.
او خویشتن خویش را پنهان کرده، اما نه آنقدر که نشود از میان واژهها پیدایش کرد.
نویسندهای که خود، در همهٔ داستانهایش زندگی میکند؛ پارهپاره، خاموش، اما زندهتر از هر شخصیت دیگر.
دکتر #فاطمه_نعنافروش
🍭@shakhee_nabat
«#یادداشت🗒»
[قلندر یا قدیس: چهرهٔ عاشقانه و قلندرانهٔ عطار در آینهٔ غزل]
غزل قلندرانهٔ عطار، تلفیقی است از سلوک عرفانی، بیپروایی رندانه، و جسارتی شاعرانه که راه را برای شاعرانی چون مولانا و حافظ هموار ساخت. عطار، با چنین غزلهایی، نهتنها قلندرانه سخن گفت، بلکه پایهگذار این لحن و اندیشه در شعر فارسی گشت.
غزلی که با مطلع شورانگیز «عزم آن دارم که امشب نیممست / پایکوبان کوزهٔ دردی به دست» آغاز میشود، در زمرهٔ درخشانترین نمونههای غزل قلندرانه در شعر فارسی است. غزلی که میتوان آن را نماد تلاقی شور عارفانه، زبان رندانه و لحن طغیانگر قلندر دانست.
در غزل قلندرانه، زبان از هیبت رسمی عارفان صوفیمشرب فاصله میگیرد و به سخن شوریدهدلی بدل میشود که پردهٔ زهد و تزویر را میدرد و به میخانهٔ حقیقت پناه میبرد.
در چنین فضایی است که عطار نیشابوری، بیتردید مبدع راستین غزل قلندرانه در ادب فارسی و زمینهساز تحولات بزرگ در زبان عشق و عرفان میگردد.
در میان مفاهیم بنیادینی که این غزل بر دوش میکشد، عشق جایگاهی ویژه دارد. عشقی که نه در قالب تغزل ، بلکه در بستر شور قلندری و عطش وجودی، خود را نشان میدهد. بیتهای میانی شعر، گویای این هنجارشکنی است.
«تا کی از تزویر باشم خودنما؟ / تا کی از پندار باشم خودپرست؟
پردهٔ پندار میباید درید / توبهٔ زهاد میباید شکست»
شاعر با زبانی تند و رها، و با یک هنجارگریزی هنرمندانه پرده از چهرهٔ زهد ریاکارانه برمیدارد و عشق را راه رهایی از بند پندار و تزویر میداند.
این نگاه، برآمده از مشربی است که در آن، عشق نه ابزار لذتجویی، بلکه نیروی محرکهٔ سلوک و رفتن به سوی حقیقت است.
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، در تحلیلی درخشان و ذوقمندانه، ریشهٔ نگاه عاشقانه و قلندرانهٔ عطار را در عرفان به خاستگاه جغرافیایی و فرهنگی آن پیوند میزند؛ آنجا که میگوید: «عشق از خراسان خیزد، از آن روی که عطار خراسانی است».
این گزارهٔ کوتاه اما عمیق، حکایت از پیوندی ژرف میان فضای عرفانی خراسان و ظهور عشقی دارد که در شعر عطار، از مرزهای لفظی عبور میکند و به حقیقتی وجودی و هستیشناختی بدل میشود.
در ادامهٔ غزل، شور عاشقانه به شکلی حسی و گسترده ادامه مییابد:
«ساقیا، درده شرابی دلگشای / هین که دل برخاست، غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار / دور گردون زیر پای آریم پست»
واژهٔ «غم» در ادب فارسی معادل عشق است، عشقی که تمامی دردهای دنیوی را درمان میکند. «غم عشق»، نه تنها نشانگر شوق و اشتیاق به وصال است، بلکه همان نیرویی است که قلب را از قید هر چیزی جز حقیقت آزاد میسازد.
غزل در ادامه، به اوج خود میرسد:
«پس چو عطار از جهت بیرون شویم / بیجهت در رقص آییم از الست»
در این فراز نهایی، عاشق نه در چارچوب جهت و عقل و حسابگری، که در میدان بیجهتی الست، به رقصی ازلی و ابدی درمیافتد؛ رقصی که تنها عاشق قلندر میتواند آن را فهم و تجربه کند.
از اینرو، میتوان گفت که غزل قلندرانه در شعر عطار، تجلیگاه پیوند سهگانهٔ عشق، عرفان، و رندی است؛ پیوندی که از خراسان برخاست، در زبان عطار صورت گرفت، و میراثی گرانسنگ برای مولوی، حافظ و دیگران بهجا گذاشت.
📌نوشته دکتر #فاطمه_نعنافروش
🍭@shakhee_nabat
«#یادداشت🗓»
پایان گلستان: پایان یک شاهکار و آغازی برای جاودانگی آن
شب اول اردیبهشت ماه جلالی، شب پایان یک بیپایان، لحظهٔ پایان نبوغ بیپایان یک هنرمند، شب پایان یافتن گلستان سعدی...
در آن شبِ بیپایان، هنگامی که قلم سعدی آخرین کلمهها را مینگاشت، سکوتی عمیق در دلش نشسته بود...
آن لحظه، لحظهای با شکوه و غرورآفرین بود.
آن لحظه نه تنها پایان یک کتاب، بلکه آغاز جاودانگی کلماتی بود که بر دل تاریخ حک شد.
او در پایان این آغاز، با خود به مکاشفهای رسید که تنها در دل انسانهای بزرگ رخ میدهد: پی بردن به قدرت کلمات و حکمت نهفته در آنها.
در ذهن او، شاید همهچیز به یک نقطه رسیده بود؛ نقطهای که در آن، دیگر قلم، قادر به کشیدن نبود.
شاید لحظهای با خود فکر میکرد: «این کلمات، این حکمتها، همچون گلهای سرخ، در دل انسانها شکوفا خواهند شد. و من، با همین کلمات، در دل زمان جاودانه خواهم ماند.»
اما در همین لحظه، چیز دیگری در دلش بود؛ بغضی در گلویش بود که این روزها و شبها گلویش را میفشرد و آن را فرو میداد، چیزی از جنس غم، غمی مانند پایان یک سفر دلانگیز.
او بیش از هر چیز در جستجوی حقیقتی بود که شاید هیچگاه نمیتوانست بهطور کامل آن را بیابد. او آگاه بود که هر واژهاش، هر حکمتش، در خدمت انسانیت است و از اینکه چنین اثری خلق کرده بود، بر خود میبالید، اما این غرور همراه با آرامش عمیقی بود، زیرا میدانست که قصب الجیب حدیثش را چون کاغذ زر خواهند برد و تأثیر کلام شیرینش فراتر از زمان و مکان خواهد رفت.
او اکنون تنها یک نویسنده نبود، یک راهنما بود، یک شیخ یک معلم با چراغی دردست که از دل روزگاران پیچیده روشنی به ارمغان آورده بود.
در آن لحظات پایان گلستان، سعدی نه تنها از نوشتن، بلکه از لمس حقیقتی بزرگتر و فراتر از خود احساس غرور میکرد. او این پایان را آغاز اثری میدانست که برای همیشه در دلها جاودان خواهد شد و در هر زمان و مکانی ادامه خواهد داشت.
📌نوشته دکتر #فاطمه_نعنافروش
🍭@shakhee_nabat
«#یادداشت🗓»
زندگی در سایهٔ یک سار🌱
[یکم اردیبهشت سالروز درگذشت سهراب سپهری]
«پشت کاجستان، برف است.
و آنسوتر، سکوت.»
سکوتی که نه غیبت صدا، که حضور ناب طبیعت است.
در جهان سهراب، واژهها موجوداتی زندهاند.«جنبش واژه زیست» زیباترین عنوان است برای شعر سهراب، واژه ها در شعر سهراب تنها روایت نمیکنند زیستن در تار و پود هستی را تجربه میکنند.
او شاعر تماشاست؛ شاعری که نمیگوید «ببین»، بلکه همه تن چشم میشود و همهٔ وجود «نگاه».
«برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.»
غربتش نه دوری از چیز و کس که دور شدن از خویشتن خویش است، جدایی از اصالت گمگشتهٔ انسانی، در روزگار سیمان و آهن و سنگ.
او در دل همین جادهٔ غریب، دستی به سوی انسان امروز دراز میکند و مهر و عاطفه می جوید، آنهم از انسانی که در لابهلای سنگینیهای روزگار بی مهر فراموش کرده است که «باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب» هم سهمی از زندگیست.
در نگاه او، جزئیات کوچک، رازهایی بزرگ دارند.شاخهٔ پیچکی که به سمت اوج میخزد، حیاط خیس از باران بهاری، شیشههایی که قطرهقطره میتپند..
و در دل همین قاب ساده:
«من، و دلتنگی، و این شیشه خیس.»
سهراب سکوت را مینویسد،
بیآنکه آن را بشکند.
او در میانهٔ این دیار بی یار، با گنجشکها، با دیوارها، میخواند و مینگارد و مینویسد:
«مینویسم، و فضا.
مینویسم، و دو دیوار، و چندین گنجشک.»
او مینویسد چون خوب میبیند، خوب لمس میکند، او مینویسد تا گفتنی ها را بگوید تا بودنیها را بماند و میماند و با جهان، بیادعا گفتوگو میکند.
در سکوت خانه، در کنج حیاط، هر کس کاری میکند و زندگی ادامه دارد:
«یک نفر دلتنگ است.
یک نفر میبافد.
یک نفر میشمرد.
یک نفر میخواند.»
و سهراب، در این میان، فقط نگاه میکند.
و از دل همین نگاه آرام است که معنای زندگی را میچیند:
«زندگی یعنی: یک سار پرید.»
او جهان را سیال و سبک میبیند، اما نه گیج و سبکسرانه.
در چشم او، هر چیز، حتی دلتنگی، ریشه در جایی دارد:
«از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشیها کم نیست:
مثلا این خورشید،
کودک پسفردا،
کفتر آن هفته...»
دلخوشیهایی کوچک، اما عمیقتر از هر فریاد. در منطق سهراب، معنویت
در دل زندگی همین زندگی معمولی و بیریا جاریست، همچنانکه آب جاریست:
«یک نفر دیشب مرد،
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند.»
در شعر او، زمان، آهسته میگذرد؛ نه بر ساعت، که بر روح.
«قطرهها در جریان،
برف بر دوش سکوت،
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.»
و چه تصویری لطیفتر از آن؟
گویی زمان، دیگر تازیانه نیست؛ نوازش است.
سهراب به جهان سخت نمینگرد؛ او با جهان مهربان است.
و ما، اگر لحظهای بایستیم، اگر ساکن شویم،شاید در خلوتی ناب، پر زدن سار سهراب را بشنویم.
و بیهیاهو دریابیم که:
«زندگی یعنی: یک سار پرید.»
📌نوشته دکتر #فاطمه_نعنافروش
🍭@shakhee_nabat
«#یادداشت🗒»
۱۴ اردیبهشت زادروز حمیدی شیرازی
مرگ شبدیز؛ مرثیهای برای بیان خاطره و شکوه عشق از کفرفته
«درنگی بر مثنوی حمیدی شیرازی»
در مثنوی بلند «مرگ شبدیز»، حمیدی شیرازی روایت مرگ اسب خسرو پرویز را دستمایهٔ آفرینش منظومهای قرار میدهد که از محدودهٔ یک داستان تاریخی فراتر میرود و به مرثیهای پرطنین برای عشق، خاطره، شکوه سلطنت، و جوانی بدل میگردد.
شبدیز، تنها مرکب محبوب شاه نیست؛ او حامل رازهاست، گواه لحظههای عاشقانه خسرو و شیرین، همدم تنهاییها و صبوریهای خسرو، و آئینهٔ دوران پرشکوه جوانیاش.
مثنوی با گزارشی از مرگ شبدیز آغاز میشود.
شاعر میگوید:
خبر بردند روزی پیش پرویز
که بر جا ماند آن رخشِ سبکخیز
نه آهنگ چرا دارد، نه نخجیر
هماهنگ است با مرغان شبگیر
مرکب چالاک، که روزی چون باد میتاخت، اکنون آرام گرفته، خفته در بستر مرگ. خسرو، با شتاب خود را به بالین اسب میرساند، اما آنچه میبیند، نه آن یار وفادار، که سایهای از خاطرات گذشته است:
دلی در سینه خود پر ز خون یافت
که کوهی بیستون را بیستون یافت
در ادامه، شاه در برابر یاران از شبدیز یاد میکند، نه بهعنوان مرکبی کارآمد، بلکه چونان تجسمی از عشق و یادگار شیرین:
بههنگامِ خزانم نوبهاری است
مرا از عشقِ شیرین یادگاری است
و چهقدر تلخ است این سطرها، زمانی که پرویز اعتراف میکند اگر شبدیز را از کف بدهد، دیگر آهنگ کوهستان، آن جایگاه دیدار با شیرین، نیز نخواهد داشت:
گر او را روزگاری جان نباشد
مرا آهنگِ کوهستان نباشد
حمیدی در این ابیات، بهطرزی ماهرانه، زبان را از سطح توصیف بیرونی به سطحی درونی و نمادین میکشاند: شبدیز دیگر اسب نیست، «دیباچهٔ عشق و غم» است:
مرا گنجور رازِ زندگانی است
مرا آئینه صبحِ جوانی است
مرا در زندگی جامِ جَم این است
مرا دیباچه عشق و غم این است
و شاه از بیم آنکه کسی مرگ او را اعلام کند، فرمانی خشونتبار میدهد:
کسی گر گفت با من: "مرد شبدیز"
زبانش برکنم با خنجرِ تیز
این فرمان، نه نشانه ستمگری شاه، که نشانه شدت اندوه او و ناتوانیاش از پذیرش حقیقتی تلخ است.
از اینجاست که نکیسا، چنگنواز حکیم و رازدان دربار، برای بازگویی خبر، راهی دیگر برمیگزیند؛ راه موسیقی.
نکیسا، بهجای کلام، نغمهای مینوازد. چنگ میزند، نوایی میآفریند و راز را چنین در پردهای از حکمت میگوید:
شهنشه نیک میداند که هستی
شبی خواب است و روزی چند مستی
دریغا! زندگانی جز دمی نیست
در این گیتی بساطِ خرّمی نیست
ز مرگی، مردهای بر پا نخیزد
چو در خاک اوفتد، از جا نخیزد
بمیرد گر نکیسای سخنساز
نگردد زنده شبدیزِ جهانتاز
نه گوهر زاید از گوهر شکستن
نه پیکر ساختن از دُرّ شکستن
نکیسا با هنری متعالی، شاه را به پذیرش مرگ فرامیخواند؛ با لحنی تلخ، اما خردمندانه.
خطاب او تنها به خسرو نیست؛ بلکه به همه ماست که دل به گذشتهای بستهایم، به شکوهی که باز نمیگردد، به عزیزی که دیگر نیست.م
نکیسا میگوید: در جهان ناپایدار، باید زیستن را در اکنون جست، نه در مرثیه گذشته:
به جای مردگان با زندگان باش
طرب سازِ دلِ درماندگان باش
چو از کف گوهری افتاد و بشکست
دگر یک را نکو میدار در دست
و در پایان، وقتی شاه با بغض و بهت از او میپرسد: شبدیز من مرد؟، نکیسا بهظرافت و ایهام و در کمال زیرکی پاسخ میدهد:
نکیسا گفت با لحنی دلاویز
نه من گفتم – چنین فرمود پرویز!
«مرگ شبدیز» شعریست که در آن اسطوره، عاطفه، هنر و حکمت در هم تنیدهاند.
حمیدی در این اثر، تاریخ را به ادبیات، و اندوه را به اندیشه بدل کرده است.
این شعر، تنها سوگنامهای برای مرگ یک اسب نیست؛ بلکه تصویری از وداع انسان با خاطرات، جوانی، معشوق، و شکوهی است که روزی چنان روشن و پرهیجان بود، و اینک، جز در پردههای موسیقی نکیسا یا در آیینه شعر، نمیتوان سراغی از آن گرفت.
نوشته: دکتر #فاطمه_نعنافروش
🍭@shakhee_nabat
«#یادداشت🗒»
[از دشت واژه تا قلهٔ حماسه: تأملی بر پیوند زبان فارسی و فردوسی]
۲۵ اردیبهشت، روز پاسداشت زبان فارسی و بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی، نه فقط روزی در تقویم، که مجالی است برای اندیشهورزی در شکوهمندترین پیوند میان زبان و اندیشه، میان میراث و آفرینش. تأملی ژرف در پیوندی که چون رشتهای زرّین، نام یک زبان و نام یک مرد را برای همیشه در حافظهٔ تاریخ به هم گره زده است.
اکنون باید پرسید: زبان فارسی باید به داشتن فردوسی بنازد یا فردوسی به فارسیاش؟
پاسخ، در پیوندِ ژرف و دوسویهٔ این دو گنجینه ارزشمند ایرانیان است.
پیش از آنکه فردوسی، شاهنامه را بسراید، این زبان فارسی بود که با گوهرهای نهفته در جان خویش، او را پرورد و سپس چاشنی عشق به وطن و خردورزیِ ایرانی ادبیات جهان را به اسطورهای به نام فردوسی که نمادی از نبوغ پارسیان است،آراست.
زبانی که در جان خود، آهنگ حماسه، نغمهٔ مهر، شکوهِ خرد، و آواز تاریخ را نهفته داشت.
زبان فارسی، نه تنها ابزار سخن گفتن،که جهانی از اندیشه و احساس بود؛ بستری پُرگنجایش که فردوسی،شاعرِ حماسه، سیمرغوار بر شانههای آن ایستاد و بلندترین صدا را از دل تاریخ درداد.
در زبان فارسی، واژگانی بود که میتوانست عظمت ایران را روایت کند. نغمههایی بود که میتوانستند خشم و اندوه و امید یک ملت را در خود بپروراند.
این زبان، فردوسی را در آفرینش شاهنامه یاری داد و پیوند او را با فرهنگ نیاکان، با اسطورههای کهن، با موسیقی کلام، و با اصالت دیرپای ایرانی عمیقتر نمود.
فردوسی، فرزند شایستهٔ کهنزبان فارسی، با نیروی عشق به میهن، با غیرتی از تبارِ خورشید،و با همتی که از خونِ حماسه میجوشید، به این زبان جان دوباره بخشید.
و اینگونه شاهنامهٔ فردوسی، حافظ هویت ملی و سند زندهٔ توانمندیهای بیکران زبان فارسی شد.
زبانی که میتواند هم شمشیر بران باشد و هم لالایی مادرانه، هم روایتگر درد باشد و هم آواز شادی.
اگر فردوسی نبود، زبان در طوفان روزگاران در غباری از فراموشی بیرنگ و ناپدید میشد و اگر زبان دیرینهٔ فارسی نبود، خلق چنین بنایی از سخن امکانپذیر نمیشد.
در این پیوند دو سویه، زبان و شاعر یکدیگر را آفریدند، بالیدند، و جاودانه شدند.
در روز بزرگداشت حکیم طوس، شایسته است که ابتدا به زبان فارسی درود بفرستیم؛ که مادری بود زاینده،صبور و گرانمایه و آنگاه، به فرزندی چون فردوسی ببالیم که با زبانِ مادرانهاش، رویاهای یک ملت را به حماسه بدل کرد و تاریخ را بر ستونی از شعر، استوار ساخت.
نوشته: #فاطمه_نعنافروش
🍭@shakhee_nabat
«#یادداشت🗒»
«اندیشههای خیامی پاسدار انسانیت در گذر زمان »
💙🌱به مناسبت ۲۸ اردیبهشت روز بزرگداشت خیام نیشابوری
در هیاهوی جهان مدرن، آنگاه که ذهن آدمی زیر بار هیولای اطلاعات و فشار معنازدایی، از درک هستی فرومیماند، صداهایی از ژرفای تاریخ برمیخیزند که همچنان میتوانند چراغی بر این ظلمتسرا بیفروزند.
یکی از این صداها، صدای عمر خیّام نیشابوری است؛ شاعری که در پشت رباعیهای کوتاه و سادهنمایش، حکمتهایی ژرف، تلخ، اما نجاتبخش، نهفته دارد.
خیّام، نه بهسان عارفان، جهان را محل گذار به عالمی برین میبیند، و نه همچون متشرعان، آدمی را در زنجیر تکالیف دینی به اسارت میکشد.
او مرد شک است، اما شک او فروبرنده نیست؛ بیدارکننده است.
در روزگاری که انسان معاصر، میان طوفان ایدئولوژیها،فناوری افسارگسیخته،و گمگشتگی معنوی، پیِ معنایی تازه میگردد،خیّام با نگاهی اگزیستانسیال و زبانی شاعرانه، دعوت به زیستن در اکنون میدهد.
او با بیاعتنایی به فریبهای فردای نامعلوم، و طعنه به حسابگریهای عقل منفعتطلب، در دل انسان مدرن این زمزمه را مینشاند که:
بهجای آنکه عمر خویش را در ترس از دوزخ یا امید به بهشت ضایع سازیم، به بودن بیندیشیم، به حضور، به لحظه، به جرعهای شراب که نماد آگاهی و شعف زندگیست.
شاید در جهانی که از خرافههای دینی خسته است، اما هنوز به معنایی تازه نرسیده، خیّام بتواند حلقهٔ پیوندی باشد میان شکگرایی و امید، میان لذت و خرد، میان فرد و هستی.
او نه تنها دینی را به سُخره نمیگیرد که ایمان را به ابزار قدرت بدل کرده است، و شور زندگی را در دل واژگان تلخ فلسفی، به کام جان میریزد.
رباعیات خیّام، با همه کوتاهیشان، مواجههای است با مفاهیم بنیادینِ مرگ، اختیار، زمان، و معنا.
اینها همان پرسشهاییاند که فلسفه مدرن و روانشناسی اگزیستانسیال نیز به آنها بازگشتهاند.
خیّام، بیآنکه نامی از «بحران معنا» ببرد، هزار سال پیش از نیچه و سارتر، از پوچی هستی سخن گفته و راهی دیگر نشان داده: نه انکار، نه فرار، بلکه زیستن آگاهانه و مسئولانه زمانی که کوزهٔ ذهنت سرشار از سوالاتیست بی پاسخ.
در چنین نگاهی، اندیشه خیامی نه متعلق به گذشته است و نه در حیطه ادبیات صرف محدود میماند؛ بلکه امروز، بیش از هر زمان دیگر، ما را به تأملی دوباره در باب انسان، اختیار و حقیقت فرامیخواند.
📌نوشته: دکتر#فاطمه_نعنافروش
🍭@shakhee_nabat
«#یادداشت🗒»
بازخوانی مکتب واسوخت در غزل رهی:
در میان شاعران معاصر که دل در گرو سنت دیرپای غزل نهادهاند، کمتر کسی را میتوان یافت که بهسان رهی معیری، با زبانی نرم و دلی پرخروش، همزمان به لطافت تغزل و صلابت اندیشه وفادار مانده باشد.
رهی در بسیاری از سرودههای خویش، دلبسته آن عشقهای آسمانی و طبعهای لطیف مشرقزمین است، اما در پارهای از ابیات بهروشنی، طنین اندیشهای نو و لحنی عصیانگرانه به گوش میرسد؛ آوایی که با مکتب واسوخت قرابت دارد.
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
این بیتها، بر خلاف ساختار غالب غزل سنتی که در آن عاشق سراپا خاکساریست و معشوق تجلی بینیازی، نشان از نوعی بازتعریف رابطه عاشقانه دارد؛ رابطهای که در آن، عاشق با تمام شور درونیاش، بر کرامت خویش پای میفشارد. او عشق را چونان آئینهای دوسویه مینگرد که بیپاسخ، بیمعناست؛ و تنها در صورتِ پاسخ متقابلِ دل و جان، ارزشِ پرستیدن و سوختن مییابد.
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم تو را و آنگه گرفتارت شوم
در این بیت، شاعر از محدوده تغزل گامی به بیرون مینهد و خودآگاهانه، با تأکید بر فردیت خویش، از تقلید عاشقانهای که مایه خفت و بیهویتیست، کناره میگیرد. او دیگر آن دلباخته بیپناه نیست؛ او شکارگریست که نخست به حیله مهر، معشوق را به دام میآورد، و آنگاه دل در گروش مینهد.
این لحن، بهظاهر لطیف اما جسورانه، برگرفته از روح مکتب واسوخت است؛ مکتبی که در آن عاشق، حق دارد ناز را با ناز پاسخ دهد و بازی را نه با تسلیم، که با تدبیر اداره کند.
در این دو بیت، رهی معیری نهتنها از منظر زیباییشناسی زبان و صور خیال، غزلی دلنشین میآفریند، بلکه در لایههای درونی آن، اندیشهای را میپرورد که حاصل نوعی بلوغ روحی و اجتماعی است: انسانی که حتی در ساحت دلدادگی، به کرامت و اراده خویش وفادار میماند.
📍نوشته: دکتر #فاطمه_نعنافروش
🍭@shakhee_nabat