«#داستانک✍️»
هر وقت که دلم میگیرد به کلبهی مخفی خودم میآیم، کلبهای که سرشار از آرامش است.
بخواهم آن را توصیف کنم، میتوانم بگویم کلبهای چوبی که پر از گل و گیاه است در جایی خلوت که وقتی باران میآید بوی نم خاک با فضای کلبه آمیخته میشود و بهترین احساس را به تو منتقل میکند. امروز یکی از روزهایی است که دلم گرفتهاست برای آرامش بیشتر دست به قلم میشوم و موضوعم را به احساس، اختصاص میدهم.
احساس در همهی انسانها جاری است؛ یکی زیاد و دیگری کم ولی اینگونه نیست که فردی بگوید که من احساس ندارم و اگر این را میگوید میخواهد توجه بیشتری را به خود جذب کند.
بیشک همهی ما این جملهی معروف را زیاد شنیدهایم که میگوید بین عقل و احساس، عقل را انتخاب کنید ولی این جمله اشتباه به نظرم میآید.
بین عقل و قلب پر احساس هیچ انسانی نمیتواند عقل را انتخاب کند؛ همهی ما به هر دوی آنها نیاز داریم. احساسی که نباشد زندگی معنایی ندارد و اگر عقلی نباشد آن وقت ما دیوانهای بیش نیستیم ولی باید تعادل این دو را رعایت کنیم؛میدانم خیلی سخت است تعادل ایجاد کردن بین عقلی که میگوید نه و احساسی که میگوید بله! ولی اگر ایجاد شود، میتوانی قوی بودن را به خودت نسبت بدهی چون اگر در کارهای سخت دوام بیاوری قوی محسوب میشوی.
بعضی احساسها خیلی راحت ابراز میشوند چون با عقل جور در میآیند و با عقل توافق کردهاند ولی ابراز بعضی از احساسها سخت است؛ من اسم آنها را "احساسهای جنگجو" میگذارم چون درحال جنگ هستند نه از بین میروند و نه کامل ابراز میشوند. مثل اینکه همزمان از یک نفر نفرت داری ولی باز هم آن را دوست داری، آن موقعه است که بین نفرت و دوست داشتن جنگ شروع میشود و این سخت است.
گاهی وقتها احساسهایی در وجود ما قرار دارد که به خاطر وجودشان جنگی بین درون و بیرون ما شروع میشود، جنگی که کسی از آن خبر ندارد چون ما با خود بیرونیمان و با خود درونیمان فرق زیادی داریم. خود بیرونی که خیلی میخندد ولی از درون در حال فروپاشی است، شاید دیگران بگویند چه دل خوشی دارد ولی آیا واقعاً خوش است یا به قول معروف خندهی من از گریه غم انگیزتر است؟
ما آدمها تمام احساساتمان را ابراز نمیکنیم، شاید دیگران ببینند و فکر کنند آنچه که نشان میدهیم تمام احساساتمان است ولی اینگونه نیست؛ ما انسانها شادی را راحتتر از غم بروز میدهیم ولی اگر کسی گریهی ما را ببیند برچسب ضعیف بودن یا لوس بودن را به ما میچسباند که راحت در هر شرایطی گریه میکنیم ولی نمیدانند این گریه بخشی از غم ما را نشان میدهد، نمیدانند ما با خود درونیمان میجنگیم که همهی احساساتمان را بروز ندهیم با اینکه همهی احساساتمان را نشان نمیدهیم، دیگران ضعیف و لوس بودن را به ما نسبت میدهند وای به حالی که تمام احساساتمان را نشان دهیم ولی ما باید احساساتمان را حتی بخشی از آن را ابراز کنیم و در خودمان نریزیم تا از اینی که هستیم داغانتر نشویم کاش در بین آدمها کسی پیدا شود که بدون قضاوت کردنمان و بدون آنکه متوجه این باشد که در درونمان چه میگذرد، برای لحظهای ما را در آغوش بگیرد و آراممان کند.
یادمان باشد دیگران را از روی ظاهر قضاوت نکنیم، ما فقط بیرون آنها را میبینیم و از درون آنها خبر نداریم، خبر نداریم چه احساساتی دارند شاید درونشان درگیر جنگی بیپایان باشد.
مراقب حال یکدیگر باشیم :)🌻🫂
#مبینا_دوستی_زاده
#عضو_انجمن
🍭@shakhee_nabat
«#پاکت_نامه💌»
معشوق بیخبر
سالیان زیادی بود که قلبش را دو دستی تقدیمش کرده بود، تقدیم کسی که حتی از وجودش خبر ندارد چه بسی که بداند دلی به نامش سند خورده است، سندی منگولهدار که تا ابد به نامش خواهد ماند. به هر کجا که میرفت انتظار تمام وجودش را فرا میگرفت، منتظر بود که شاید گوشهای از شهر او را ببیند. گاهی آنقدر اطرافش را نگاه میکرد به امید اینکه شاید او در آن مکان بودهاست و او انعکاس به جا ماندهی نگاهش را بتواند ببیند.
نمیدانست چه چیزی دلبستهاش کردهاست. وقتی از دور به تماشای اوست و حتی هنوز طعم گرم آغوشش را نچشیدهاست، هزارانبار در فکر چشیدن لعل شیرین لبانش بودهاست، هزارانبار خودش را در مقابل او تصور میکند که به احساسش اعتراف میکند ولی همه اینها خیالی بیش نبود.
او از همه چیز آگاه بود و این آگاهی مانند پتکی برایش بود. ساعتها این آگاهی ذهن او را درگیر میکند که دیگر دلبسته عشق آتشینش نباشد ولی با این حال میدانست احساسها اجازه نمیگیرند. بارها با خودش عهد بسته بود و هر بار با دیدن دوبارهاش، عهدشکنی کردهاست.
او عاشق بود اما معشوق بیخبر در واقع معشوقی در کار نبود و همین او را عصبی
میکرد. او جسارت گفتن احساسش را نداشت و فقط امیدوار بود که با دیدنش ضربان قلبش به نوسان نیافتد و تمام وجودش خواستن او را فریاد نزند آرزو داشت یا احساسش از بین برود یا احساسش دو طرفه باشد؛ چون معتقد بود دو طرفه بودن احساسشان باعث میشود حتی اگر در جهان خارج به وصال هم نرسند، در جهان دیگری حتی اگر یکدیگر را نشناسند روحهای خسته و مشتاقشان یکدیگر را در آغوش میگیرند.
او بیطاقت ولی در عین حال با طمأنینه منتظر بود بفهمد این احساس دوطرفه است یا نه او در فراق یارش میسوخت و برای وصال شیرین مشتاق بود...
#مبینا_دوستی_زاده
#عضو_انجمن
🍭@shakhee_nabat