«#داستانک✍»
کنترل دستم بود و داشتم بیهدف شبکهها را بالا و پایین میکردم. مادرم غر میزد: «کمتر پای این تلوزیون کوفتی بشین. مگه فردا امتحان نداری؟!» حوصله جر و بحث نداشتم. به اتاقم رفتم و کتابم را برداشتم و به بهانه رفتن به کتابخانه از خانه بیرون زدم. کج و وَج به راه افتادم و به طرف ساحل رفتم. خانۀ ما درست در مقابل دریا قرار دارد و مرز میان آنها یک خیابان است. مثل همیشه، یک عدّه شکمسیر آمده بودند اینجا برای تفریح. پلاک ماشینها میگفت: بعضیهایشان از شهرهای خیلی دور، هلک و تلک به اینجا آمدهاند. واقعا نمیتوانم درکشان کنم. یک حجم بزرگ آب، آن هم شور، اینقدر ارج و قرب دارد؟ من که از زندگی در بندر خسته شدهام. البته از زندگی در شهرهای دیگر هم خوشم نمیآید. بیشتر دوست دارم به جایی جدید بروم. اما وقتی به آنجا میروم همانجا را هم دوست ندارم. من هنوز وطن خود را پیدا نکردهام.
یک روز لب دریا، روی یک نیمکت چوبی که یک طرفش کاملاً شکسته بود و به زور میتوانست یک نفر را بر خود جای دهد؛ نشسته بودم، یک پیرمرد کچل که ریشهای سفید بلندی داشت به سمتم آمد و گفت: «سلام جاشو! اشلونک.» نگاهی بهش انداختم و گفتم: «سلام عامو، درسته که من پوستم سوخته اما جاشو نیستم. آفتاب و شرجی صورتم را واکس زده.» لبخندی زد و گفت: «ببخشید پسر جان. نیّت بدی نداشتم، فقط میخواستم سر بحث رو باهات باز کنم. دیدم اینجا کنار دریا تنها نشستی و غرق شدی؛ گفتم بیام با هم چند کلمه صحبت کنیم.» از نیمکت جدا شدم و به دریا خیره شدم و گفتم: «اره برای غرق شدن، همیشه به آب، نیاز نیست، من تو دریای وجودم غرق شدهام.» دستش را بر شانهام گذاشت و گفت: «نجات غریق نمیخوای؟» خندیدم و جوابش دادم: «نجات غریق... حتماً الان میخوای بگی برو پیش فلان مشاور و...» پوزخندی زد و شعری خواند که معنیاش را نفهمیدم: «سالها دل طلب جام جم از ما میکرد، وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد...» و ادامه داد: «خب چرا تو که قصد دریا کردی، شنا رو یاد نمیگیری تا غرق نشی؟ و اگه غرق هم شدی چرا خودت رو نمیسپاری به جریان آب تا بیارت ساحل؟» گفتم: «من کلافهام. آدم کلافه هم سنگینه، آب نمیتونه تکونش بده و میره ته دریا و خوراک ماهیها میشه.» شانههایش را جمع کرد و گفت: «شما که از بقیه جلوتری و از سنگین بودنت خبر داری. بعضیها همینو هم نمیدونند. حالا که درد رو میدونی، باید دنبال دواش بگردی. دریا که همیشه کنارته، چرا بارهای اضافیتو نمیسپاری بهش؟»
همان لحظه، دو بچه از دور صدا زدند: «بابا بزرگ، بابا بزرگ، بیا میخوایم بریم.» پیرمرد با دستان لرزانش دستم را گرفت و لبخندی عمیق زد؛ طوری که پیشانیاش پر از خط شد و گفت: «اگه شروع کنی به گشتن، حتماً پیداش میکنی...» و بعد عصازنان رفت.
من از آن روز عزم کردم و مدتی هم دنبالش گشتم اما پیدایش نکردم. شاید هم کم گشتم. حالا مدتی هست دوباره راکد شدهام و احساس میکنم چیزی درونم گندیده. این روزها اصلاً حال و حوصله هیچ کاری را ندارم اما بالاخره یک روز، دوباره از جا بلند میشوم و به دنبال نجات غریقم میگردم. من دور و بر را گشتهام، این بار باید دور خودم به دنبالش بگردم.
🌊
#محمدجواد_حسین_زاده
#عضو_کانال
🍭@shakhee_nabat
«#دل_نوشت 💌»
صبح عشق است. کاروان بارانی که دیشب از شهر آسمان به راه اُفتاده بود، دارد کم کم به ایستگاه دریا میرسد و مسافرانش را پیاده میکند. ضربان قلب آنها کوبنده و چشمهایشان به رنگ شوق است. پس از رسیدن، آرمان هر قطره، چه بزرگ باشد چه کوچک! همین است؛ آخر پیوستن به اجتماع خویشتن و دریا شدن به سان آن مرغ که میخواست به سیمرغ برسد... و من موازی این سفر رویایی، پاهایم را پَتی کردهام و روی فرش ماسههای مهربان، دائم به دور زیباییها میگردم و در خاطرم تداعی میگردد که باران چون مضراب است که به سنتورِ دریا میکوبد و یک موسیقی هوشربا میسازد که میتوان در عالم خیال با آن تا همیشه رقصید. همچون موجهایی که رها از بندند و پیوسته به دنبال هم میدوند و صدف را بر ساحل میاندازند تا تماشاچیها را به وجد آورند و به این بهانه خدا را شکر گویند.
دریا از دوستان خوب من است. تا به حضورش میرسم موجهایش را به استقبال میفرستد و به غمم میکوبد تا دلم از غصّه شسته شود. من بلند میخندم و او دردم را میفهمد، دریا همچو من عاشق است و عاشق، خوب حال عاشق را میفهمد...
تا غرق چشمانش میشوم، اشکهایم بند میآید. دریا طبیب دردهایی است که از چشمها پنهاناند. در کنار دریا زندگی آرام و خالی از آلام است و حال من چون شبنمی است که در یک صبح سرد بر برگ گُل نشسته است و ترسی از نبودن ندارد...
#محمدجواد_حسین_زاده
#مخاطب_کانال
🍭@shakhee_nabat
«#داستانک📄»
رویای زیبایی بود
من بودم و تنهایی و دشتی سبز...
من، تنها در دشتی که از آفتابِ روی گندمهایش بر چشمانم نور میبارید آرام میرفتم و میرفتم... به کجا نمیدانم... شاید هم داشتم در آن نازآباد میگشتم و حظ میبردم از اقلیمی که در آن مزاحمی برای احوالم نبود... و مرتب از دوردستش گُلِ سلام میچیدم و با شوقی کودکانه آن را میبوییدم. باران هم نمنم میآمد و بوسهای بر جانم میزد و میان تماشا و زیستن، هرگز لبخند از لبهایم رخت نمیبست... دو پروانه نیز بر شانههایم نشسته و با صوتی به رنگ علاقه، سرود دوست داشتن میخواندند.
و باد آهسته در گوشم پچ پچ میکرد: هرچه داری از عشق به میان بگذار. جشن ماه عسل این زوج است که بر قایقِ شانههایت سوارند و من دارم آنها را به سفر میبرم و میچرخانم...
حالِ باشکوهی داشتم و دلم نمیخواست آن منظره حتی یک لحظه از چشمم بیفتد...
رویایی زیبایی بود
کاش صبحِ دیوانه، هیچوقت ظرف خوابم را نمیشکست...
🦋
#محمدجواد_حسین_زاده
#مخاطب_کانال
🍭 @shakhee_nabat
«#یادداشت 🗒»
صبح عشق است. کاروان بارانی که دیشب از شهر آسمان به راه اُفتاده بود، دارد کم کم به ایستگاه دریا میرسد و مسافرانش را پیاده میکند. ضربان قلب آنها کوبنده و چشمهایشان به رنگ شوق است. پس از رسیدن، آرمان هر قطره، چه بزرگ باشد چه کوچک! همین است؛ آخر پیوستن به اجتماع خویشتن و دریا شدن به سان آن مرغ که میخواست به سیمرغ برسد... و من موازی این سفر رویایی، پاهایم را پَتی کردهام و روی فرش ماسههای مهربان، دائم به دور زیباییها میگردم و در خاطرم تداعی میگردد که باران چون مضراب است که به سنتورِ دریا میکوبد و یک موسیقی هوشربا میسازد که میتوان در عالم خیال با آن تا همیشه رقصید. همچون موجهایی که رها از بندند و پیوسته به دنبال هم میدوند و صدف را بر ساحل میاندازند تا تماشاچیها را به وجد آورند و به این بهانه خدا را شکر گویند.
دریا از دوستان خوب من است. تا به حضورش میرسم موجهایش را به استقبال میفرستد و به غمم میکوبد تا دلم از غصّه شسته شود. من بلند میخندم و او دردم را میفهمد، دریا همچو من عاشق است و عاشق، خوب حال عاشق را میفهمد...
تا غرق چشمانش میشوم، اشکهایم بند میآید. دریا طبیب دردهایی است که از چشمها پنهاناند. در کنار دریا زندگی آرام و خالی از آلام است و حال من چون شبنمی است که در یک صبح سرد بر برگ گُل نشسته است و ترسی از نبودن ندارد...
🌊
#محمدجواد_حسین_زاده
#مخاطب_کانال
🍭 @shakhee_nabat
« #دستخط🖋 »
عارفی را پرسیدند: زندگی به جبر است یا به اختیار؟...
اثر #محمدجواد_حسین_زاده
🍭@shakhee_nabat
«#داستانک📄»
مینی بوس به داخل کوچه پیچید. یکی، از صندلیهای عقب فریاد زد: «غوغا کنید که رسیدن نزدیک است.» صدای کِل و جیغ و دستها، کوچه را آمادۀ بزمی کرد که قرار بود بزودی در آنجا برپا شود. لحظهای بعد مینیبوس جلوی در یک خانه توقف کرد. میزبانان به استقبال ایستاده بودند. اسپند به هوا چاشنی میافزود و گرمای دستها و آوای لبخندها، صمیمیت را به نمایش میگذاشت. میان تقدیم سلامها به خانه وارد شدیم...
اینجا خانۀ آقای مهربان، در بالاده روستای کناری ما است و حضور پرشور ما به سبب امر خیر است. دلِ کاکای ما در این خانه به دام افتاده است. من خود شاهدم که او مدتیست دل ندارد و بیقرار است. حالا ما در پوشش خواستگاری برای پس گرفتن آن دل دزدیده شده، به اینجا لشکر کشیدهایم.
حیاط خانه آب و جارو شده است و نظم از در و دیوار آن میچکد. مهتابیها دور تا دور خانه روشناند تا همۀ تصمیمها با چشمان باز و در روشنی اتخاذ شوند. ما مهمانان با راهنمایی خانم مهربان در پذیرایی خانه ساکن شده و به پشتیهایی منقش به گُلهای سرخ، تکیه دادهایم و همه در حال صحبت با کناردستی خود هستند...
پدربزرگ که در بالای مجلس نشسته، از جمع میخواهد صلواتی ختم کنند و جلسه را رسمی اعلام میکند. صحبت بر سر مسائل مختلف آغاز میشود. گفتوگوهایی شکل میگیرد، سوالاتی طرح میگردد و پاسخهایی تقدیم میشود. من به این بخش از خواستگاری علاقهای ندارم. برمیخیزم تا به حیاطی بروم که زیباییاش مرا به خود مشغول کرده است. به حیاط میآیم و لب حوضی مینشینم که فوارۀ وسط آن بر سیبهای گلابی غلتان، آب میپاشد. به گلدانهای شمعدانی که از بالا آویز است مینگرم و برای عاشقان آرزوی خوشبختی میکنم. میان این بیخبری، صدای صلوات به گوش میرسد و این به معنای پایان صبحتهای زمخت است.
به اتاق باز میگردم. شیرینی و شربت دارد جلوی مهمانان میچرخد و محفل، در ترانه و شادی غرق است.
اگر پرنده بودم و میتوانستم از بالا به خانهها بنگرم، حتماً میدیدم این خانه امشب نوری خاص دارد. به آن سبب که چراغ عشق به دست دو کبوتر در ایوانش گرا شده است.
#محمدجواد_حسین_زاده
#مخاطب_کانال
🍭@shakhee_nabat
جمعیت روی لباسها خم بود. حنانه یک کاپشن صورتی که کلاه هم داشت و پولکهایی بر آن می درخشیدند را برداشته و پوشیده بود و به مادرش میگفت: «قشنگ است مامان؟ بهم میاد؟» مادرش تا او را با آن کاپشن دید گفت: «خیلی قشنگه عزیزم، مثل گل نسترن زیبا شدهای اما حیف که زور پولمان بهش نمیرسه.» حنانه در آیینهای که آقای عبدلی به ماشینش تکیه داده بود، نگاهی به خودش انداخت و خیلی از آن کاپشن خوشش آمد. به خودش در آینه لبخندی زد اما چند ثانیه بعد به یادش افتاد که باید این خلعت را پس دهد و لبخند شیرینش، تبدیل به حسرتی تلخ شد. شاید خودش متوجه نبود اما یک روز وقتی به همراه پدرش برای کشیدن دندانش به شهر رفته بودند، دختری را با کاپشن صورتی دیده بود و دلش آن را خواسته بود و حالا این میل، بروز پیدا کرده بود. کاش حداقل این چیزهای کوچک دیگر به دل کسی نمیماند.
#محمدجواد_حسین_زاده
#مخاطب_کانال
🍭@shakhee_nabat