eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
300 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
308 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
10.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما را به دعا کاش فرامــوش نسـازند رندان سحر خیز که صاحب نفسانند 🌙حلول ماه رمضان مبارکباد💐
آقا سعید در تسلیحات لشگر پیش آقای داداش‌پور اینا بودند و ما در گردان عمار ...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ آقا سعید در تسلیحات لشگر پیش آقای داداش‌پور اینا بودند و ما در گردان عمار برای انجام برخی کارها که به تسلیحات می رفتیم از همانجا با ایشان آشنا شدیم و بعدا هم برای عملیات کربلای پنج به گردان عمار آمدند. خب اون‌چیزی که از ایشون در آن عملیات برای من خیلی برجسته است این بود که ما وقتی مرحله اول رو انجام دادیم، برگشتیم اومدیم کارون تا نیروها را سازماندهی مجدد کنیم. اونجا ما به همه بچه‌هایی که بودند، ‌آمادگی می‌دادیم و برای مراحل بعدی خودمونو مهیا می کردیم، چون دوباره دستور دادند که بریم منطقه. خب یک تعدادی از بچه‌های ما مجروحانی بودن که حاضر نبودند برن عقب و شاید همون توی خط‌ و یا نهایتا اون پست‌های امداد نزدیک خط، پانسمان‌شون کرده بودند و از همونجا زده بودن بیرون و برگشته بودن گردان. این تعداد سبب شده بودند که یک مقدار دغدغه‌ای برای ما درست بشه که این مجروح رو ما دوباره چه جوری می‌خوایم ببریم عملیات؟! اصرارمون هم بر این بود که هیچ تکلیفی بر عهده شما نیست و برگردید بروید تهران؛ دنبال مداواتون. ولی این بچه ها قبول نمی‌کردند که برگردند عقب و اصرارشون به موندن در منطقه برای همراهی کردن با گردان توی عملیات بود. یکی از اون مجروحین؛ سعید شاهدی عزیز بود که با اینکه به فرمانده‌ گروهان ها و دسته ها هم گفته بودیم که اصلا مجروح‌ها رو اجازه ندید بیان و راهنمایی و تشویقشان کنید که برن عقب، موقع حرکت دیدم ایشون تو جمع بچه‌هاست. اونجا از ماشین پیاده‌ش کردم و گفتم مگه نگفتیم نباید همراهی کنید؟! شما باید برید عقب دنبال مداوا باشید. خلاصه ایشون رو راهی کردیم و تصور کردیم که ایشون رفت عقب دیگه و همراه گردان نیست. رفتیم سمت خط و نزدیک منطقه‌ای که دیگه باید وارد کار می‌شدیم، بچه‌ها که از ماشین ها اومدن پایین، باز در کمال تعجب دیدم که از یکی از این ماشین‌های تویوتا، آقا سعید اومد پایین. یک روحیه جهادی فوق العاده‌ و شجاعت بسیار بالایی داشت که با تن مجروح، مجدد اومد و اونجا دیگه نمی‌شد ما کاری بکنیم. می دونستیم کسی که تا آنجا آمده از آن به بعدشم می یاد و شرایط به گونه‌ای نبود که بخواهیم وسیله‌ای جور کنیم و برگردونیمش عقب. نهایتاً خودش رو برای رفتن به مرحله بعدی عملیات به ما تحمیل کرد. این خاطره ای از این شهید بود که در ذهن من خیلی برجسته و موندگار شد؛ اینکه با اون شرایط خیلی خاص عملیات کربلای ۵ و اون آتیش سنگین که ما مرحله اول با آن همه شهید و مجروح مجبور شدیم بر اساس دستور، یک گام بیایم عقب‌تر. خب اون شرایط سخت رو دیدن، اون شهادت‌ها رو دیدن، اون مجروحیت‌ها رو دیدن، اون جاموندگی‌ها رو دیدن، اون آتیش سخت و سنگین رو دیدن، کسی باز حاضر باشه با تن مجروح برگرده بیاد ... با اون مجروحیتی که ترکش به بازوش خورده بود، هیچ توجیهی دیگه نبود، می‌تونست بگه آقا بالاخره من مجروحم و باید برم دیگه. دلیل کافی برای رفتن داشت و تاکیدهای ما هم حجت رو تمام کرده بود. یعنی دیگه هیچ نگران این بحث نبود که از نظر شرعی، تکلیفی داشته باشه ولی باز برگشت به منطقه و در مرحله دوم عملیات شرکت کرد. راوی؛ آقای سید محمود ( که در زمان عملیات کربلای ۵، جانشین فرمانده گردان عمار بودند) ___________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ امروز از صبح خاطره ی مجروحیت سعید در کربلای۵ خودی نشان داده است و هنگام عصر، این تصویر سعید است که با لباس رزم و مجروح در ذهن مان پررنگ می‌شود؛ سعید با ترکشی که بازویش را سوراخ کرده و باز مُصرانه در عملیات می‌ ماند ... یک آن به فکرمان خطور می کند که چطور می شود در آن شرایط در عملیات ماند؟! عملیاتی که مثل نقل و نبات، آتش و تیر و ترکش می‌بارد ... در پاسخ؛ این جمله شهید چمران در ذهن مان خیلی پررنگ نقش می‌بندد؛ وقتی شیپور جنگ نواخته می شود مرد از نامرد شناخته می شود. مردانگی و جوانمردی؛ زمزمه‌ای که سعید از صبح در گوش مان تکرار می‌کند؛ مهم نیست چقدر عبادت و اعمال نیک انجام داده‌ای؟ مهم این است که چقدر مَرد میدان های سخت هستی؟! خودش خاطره ی مجروحیتش در کربلای ۵ را در ذهن مان مجسم کرده و می‌خواهد که ثبت شود تا باز هم در تاریخ بماند که سربازان خمینی(ره)؛ همانها که دهه چهل در قنداقه بودند، حالا چه جوانمردانی شده‌اند؛ مردانی عجیب و دیدنی که نه یک جان، هزاران جان، کف دست گرفته‌اند و به میدان آمده اند تا صادقانه و از سویدای دل ندا دهند که حسین جان! اگر هزار جان داشته باشم برای تو فدا می‌کنم. @shalamchekojaboodi
می گفت؛ « شبی که مجروح شدم و به بیمارستان منتقل شدم، رضا مومنی تا آخر شب این طرف و آن طرف، حتی در کانتینرهایی که شهدا را می آوردند به دنبالم گشته بود و چون هیچ اثری از من پیدا نکرده بود، احتمال داده بود که شهید و یا اسیر شده ام. آخر شب، ناامید به مقر برمی‌گردد و گریه و زاری راه می‌اندازد و می‌گوید سعید مفقود شده. من که همان شب از بیمارستان به مقر برگشتم، صدای رضا را شنیدم و پرسیدم این صدای‌ آه و ناله‌ی چه کسی ست؟ بچه ها گفتند رضاست که تو را پیدا نکرده و دارد گریه می کند.» سعید پیش او می رود و می‌گوید رضا چته؟ رضا از خوشحالی نمی‌دانست چه کار کند، می گوید من پدرم درآمد فکر کردم اسیر یا مفقود شدی. سعید هم در جوابش می گوید؛ کور خوندی، من تا حلوای تو رو نخورم شهید نمی‌شوم، خاطرت جمع باشد. طولی هم نمی کشد و یکی دو ماه بعد رضا شهید می شود. راوی؛ __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ اولین شب ماه رمضون سال ۷۴ بود و حدودا" یکماه از شهادت آقاسعید گذشته‌بود. موقع اذان که همگیِ اهل خونه دور سفره افطار نشسته بودیم، بی اختیار یاد سعید افتادم؛ یاد هیئت رفتن‌هامون، افطاری‌های دخمه، شب‌های احیاء، مسجدرفتن‌ها و ... بعد از اینکه اذان رو گفتن، خواستم روزه‌ام رو باز کنم، دیدم گلوم گرفته و تحت فشار یه بغض سنگین، هیچی پایین نمی‌‌ره و چیزی نمی‌تونستم بخورم. همزمان یاد بچه‌های سعید افتادم و یاد روزهایی که ترک موتور سعید می‌رفتیم به خونواده‌های مستمند و بچه‌های قد و نیم قد سرکشی می‌کردیم. بچه‌هایی که دور و بر سعید رو می‌گرفتند و عموسعید، عموسعید می‌گفتند. اونها حتما نمی‌دونستن دیگه سعید شهید شده. همه این تصاویر و خاطرات پشت‌سرهم می‌اومدند جلوی چشام و اشک تو چشمم حلقه زده‌ بود. کم کم دیگه داشتم نزد اهل خونه ضایع می‌شدم که از سر سفره افطار یهویی بلند شدم و رفتم بیرون که یه دل سیر، ولی خاموش و بیصدا برای سعیدم اشک بریزم تا غم دل و بغض گلوم کمی سبک‌ بشه. بقیه براشون سوال شد، ولی مادرم قبل از اینکه از اتاق خارج بشم موضوع رو متوجه شد و گفت فکر کنم یاد رفیقش سعید افتاده😭 خلاصه این شده بود وضعیت و حال و روزای اون موقع‌های ما و بقیه بروبچه‌های عاشق سعید❤ راوی: آقای محمود ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌در سال‌های جبهه رفتنش، همیشه باید به او اصرار می‌کردیم بیاید یا با نامه و تلفن ما را در جریان حالش قرار دهد. بعد از اینکه مجروح شد و با پیغام و پسغام ما به تهران آمد و دوباره به جبهه بازگشت، یکی دو ماه بعد دستش عفونت کرده بود و دکتر همانجا به او گفته بود؛ دستت را باید قطع کنیم. آمد تهران و گفت مامان دعا کنید، عفونت دستم به استخوان رسیده و اگر خوب نشود قطع می‌کنند. ما هم خیلی دعا کردیم و خداروشکر دستش خوب شد. همان ایام پسر یکی از اقوام مان شهید شده بود و مادرش که شنیده بود سعید مجروح شده و باز به جبهه برگشته، به من می‌گفت چرا گذاشتی برود؟! مگر ندیدی بچه من شهید شد؟! گفتم سعید اگر لازم باشد از روی نعش من هم می گذرد و می رود، ما هم راضی هستیم به رضای خدا، هر چه خدا بخواهد همان می‌شود. راوی؛ __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ 💌 نامه ی پدر بزرگوار سعید در تاریخ ۳۰ فروردین ۶۶ برای سعید ⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ پس از تقدیم عرض سلام، سلامتی شما را ازدرگاه خداوند متعال خواهانم. اگر پرسان حال پدرو مادر خود بوده باشید بحمدالله کسالتی نداریم و به دعا گویی تو و سایر رزمندگان مشغول هستیم. و نامه ای که تاریخ ۶۶/۱/۲۲ نوشته بودی در تاریخ ۶۶/۱/۲۹ به دست ما رسید و خیلی خوشحال شدیم و اما .. طبق فرمایشات امام امت مبنی بر اینکه هر کسی می‌تواند به جبهه برود شما می توانستید و رفتید، آیا بهتر نبود اطلاع قبلی به پدرو مادرت می‌دادی و مانند سایر رزمندگان می رفتی تا اینکه نامه در جانماز بگذاری؟! ما که از رفتن تو اکنون راضی هستیم ولی خودت کدام رو می‌پسندی؟! به هر حال امیدوارم خداوند در هرکجا که هستی تو را حفظ و به سلامت بدارد و بتوانی خدمتگزار دین و قرآن باشی و ان‌شاءالله به یاری حضرت مهدی (عج) رزمندگان عزیز بتوانند هر چه زودتر ریشه پوسیده درخت بی حاصل همچو صدام را در منطقه برکنند و همگی به یاری حق با سربلندی و پیروزی به خانواده های خود بازگردند. اما در رابطه با جواب امتحان گفته اند قبول شده اید و دیگر آنکه بنویس بدانم ۴۵ روز یا سه ماه هستید کدام یک؟! و راجع به عباس؛ بعد از اینکه از هم جدا شدید، ایشان را برده بودند مشهد و بازگشت در منطقه و هنوز نامه ای نداده و آدرس جدیدی نداده است. بیش از این مزاحم نشوم. خواهران و برادرانت همگی خوب هستند و سلام می‌رسانند. عمه ها و دایی وبچه ها همگی خوب هستند و سلام می‌رسانند. تمام بستگان سلام می‌رسانند. در ضمن رحمتِ اکبر آقا که مجروح شده به آلمان انتقال پیدا کرد جهت درمان. و دیگر عرضی ندارم در پایان سلامتی تو را از درگاه ایزد منان خداوند تبارک وتعالی آرزو دارم و امیدوارم هر چه زودتر همه رزمندگان به پیروزی نهایی برسند و آقا امام زمان عج همه شمایان را یاری کند. خدانگهدارت ۶۶/۱/۳۰ نامه‌ی @shalamchekojaboodi