معمولا" هر جایی که می رفت ابتدا به ساکن همه باهاش رفیق می شدند.
یادم هست تو هر پایگاهی که می رفت یه دفعه می دیدی بیست تا سی تا چهل تا بچه دورش جمع می شدند ، دوستش داشتند و تا شب و نصفه شب باهاش کار می کردند.
یه مدت یکی از پایگاهها به هم ریخته بود. سعید را به عنوان مسئول پایگاه فرستادند اونجا که بهش سر و سامون بده .
پایگاهی بود که کارش در حد صفر بود و امید چندانی بهش نبود .
سعید وقتی رفت آنجا ، به طور خیلی عجیب و غریبی ، اون پایگاه ، بسیار پرکار و پر هیجان و پرشور شد و جوانها اونجا جمع شدند .
بعد از چندماه که پایگاه رو به راه شد، مسئولیت پایگاه را به یکی از همون افرادی که خودش فعالش کرده بود تحویل داد و آمد بیرون.
راوی ؛ آقای عبدالله #ضیغمی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
اصلاً زندگی عادی ش پر از مخاطره بود. موتور سواری ای که شاید هزار نفر در روز انجام دهند او به طور وحشتناکی انجام می داد. ظاهراً آدم منظمی نبود چون همیشه تو عجله و اضطرار برای رفتن بود و آروم و قرار نداشت.
تلاش کرد برای اینکه بره و همین تلاش را زمانی انجام می داد که خیلی ها نشسته بودند و فعالیتی انجام نمی دادند.
بالاخره همین تلاش و پیگیری سعید باعث شد که خدا اورا به آن چه می خواست برساند...
یک شب بعد از نماز جلوی در مسجد دیدمش، یک لباس کِرِم خاکستری پوشیده بود و به نظرم خیلی زیبا شده بود . همان طور که دست همدیگر را گرفته بودیم و داشتیم به سمت کانون ابوذر می رفتیم .گفتم: آقا سعید یه طوری شدی؟ نه؟
گفت: یه چیزی بگم ؟ من دارم می رم.
_کجا؟
_فکه
_ با کی؟ چطوری؟
_جفت و جور شده با بچه های تفحص دارم می رم.
_توکه از تخریب چیزی نمی دونی ، اگه اینطوریه ما هم بیایم.
_ نه ، رفتم دوره دیدم و بلدم
آن شب لحظه خداحافظی یک احساس لطیفی که همیشه ی همیشه با من خواهد ماند به من دست داد . حتی به خودش هم گفتم: رفتنی شدی آقا سعید ...
گفت: آره ... راستش دیگه خسسته شدم و من این خسته شدن را قشنگ فهمیدم. گفت: دیییییگه نمی تونم ...
بعد روبوسی کرد و رفت. و اون آخرین دیدار بود.
راوی ؛ آقای جعفر #اجلالی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یک شب جلوی پایگاه شهید دستغیب (کانون ابوذر ) با هم سرِ پُست بودیم.
یک دفعه سعید بدون مقدمه پرسید ؛ مجتبی! اگر راه کربلا باز بشه تو می ری کربلا ؟!
من با تعجب و بدون اینکه فکر کنم گفتم؛ معلومه که می رم، از بچگی تو سر و سینه مون زدیم ، حسین حسین گفتیم، بعد نریم؟ !! مگه میشه نرفت ؟!
یه کم سکوت بین مون حاکم شد و یک آن من به خودم اومدم و پرسیدم ؛ این چه سوالیه سعید !؟ مگه تو نِمی ری !؟
یه آهی کشید و گفت: نه !!
_ نه ؟ سعید حالت خوبه !؟
_ اینجوری حال نمیده کربلا رفتن !!
_ پس چجوری باید رفت !؟
_ کربلا رو باید خونی رفت ...
یه کم فکر کردم تازه دوزاریم افتاد چی میگه.
بهش گفتم بدجوری نور بالا می زنی سعید ، جنگ هم که تموم شده .....
چیزی نگفت.
طولی نکشید که شهید شد . شبی که داشتیم توی استخر پایگاه ( کانون ابوذر) غسلش میدادیم و جای ترکشها رو می دیدم که هنوز داشت خونریزی می کرد، یاد اون شب افتادم و فهمیدم سعید کجا رو اون شب می دید .
راوی : آقای مجتبی #عزتی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
یک شب جلوی پایگاه شهید دستغیب (کانون ابوذر ) با هم سرِ پُست بودیم. یک دفعه سعید بدون مقدمه پرسید ؛
.
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با #چهره_خونین سوی #حسین رفتن
زیبا بود این سان معراج انسانی
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند
⚘ شهید مهدی زین الدین
جنگ قانون خودش را دارد. باید فرمانده بنشیند توی اتاق جنگ، دستوراتش را از همان جا بدهد. هرچه لازم باشد و نباشد. گزارش بگیرد، گزارش بدهد، دستور عقب نشینی بدهد، دستور پیشروی بدهد، خط پدافندی و آفندی اش را فرماندهی کند.
حاجی قانون فرماندهی را دور زده بود، هم در عراق، هم در لبنان، هم در سوریه.
سوریه مرز مشخص با دشمن نداشتیم. از مقر که می آمدی بیرون معلوم نبود نیروی داعش از کجا گلوله بارانت کند، از پشت سرت یا از سمت جلو یا حتی آسمان.
توی این اوضاع حاجی اتاق فرماندهی مخصوص خودش را داشت، پشت خاکریز یا بغل دست تیربارچی. همان جایی که از هرطرف گلوله می بارید، حاجی فرماندهی می کرد.
راوی: سردار امامی
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
@shalamchekojaboodi
« رضا که به منطقه رفت چند روز بعد سعید هم راهی شد ، ولی یک هفته نشد که برگشت . وقتی زنگ در را زدند و بچه ها گفتند سعید است ، تعجب کردم، احساس کردم یک چیزی شده که سعید اینقدر زود برگشته .
وارد حیاط که شد سرش پایین بود و یک قاب عکس در دست داشت . بند پوتین هایش را که باز می کرد ، حالت غم را در سراپایش احساس کردم .
گفتم چی شده سعید جان ؟ گفت: رضا یتیم بود و یتیم دار شد .
هیچ وقت قسمت نشد رضا را ببینم ولی آنقدر نامش ورد زبان سعید بود و از علاقه ی برادرانه شان به هم آگاه بودم ، همیشه احساس مادرانه ای به او داشتم و او را پسر خودم می دانستم. »
۵ ماه بعد ، در بیست و چهارم شهریور ماه سال ۶۶ ، فرزند رضا به دنیا آمد ، نامش را محمدرضا گذاشتند و همان رضا صدایش می کردند.
وقتی جنگ تمام شد و زمان ازدواج سعید رسید ، تصمیم گرفت با همسر شهید مومنی ازدواج کند و روی این تصمیمش ایستادگی کرد.
۲۴ شهریور ماه سال ۷۱ مصادف با ۱۷ ربیع الاول، درست در سالروز تولد ۵ سالگی رضا ، عقد سعید و همسر شهید مومنی توسط مقام معظم رهبری خوانده شد و خدا رسماً یک هدیه تولد به رضای ۵ ساله داد و آن هدیه ؛ #بابا_سعید بود.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
@shalamchekojaboodi