نماز ظهر و عصر را که خواندم ، از نمازخانه ی دوکوهه به سمت سالن غذا خوری می رفتم که آقاسعید رو دیدم ، در این حد می شناختمش که قرار است با هم برویم برای تفحص نه بیشتر.
ولی چشمتان روز بد نبیند ، سلام علیک کردن همان و تا شب بلایی سر من آورد که انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم. ماشاء الله خیلی شرّ بود.
آن شب بعد از نماز و غذا داشتیم برمی گشتیم سمت مقر که سعید خیلی خسته بود و بعد از کمی راه اومدن ، برگشت گفت ؛ مهدی ! ۵۰ تومن بهت می دم منو کول کن ، گفتم آقا سعید من ۵۰ تومن می دم شما بیا کول ما .
نامردی نکرد و بلافاصله پرید رو کولم و منو از حسینیه حاج همت تا بالاتر از زمین صبحگاه دواند.
بعدش هم که اومد پایین قشقرق راه انداخت که هر کی سوار کول مهدی بشه شهید می شه ، دو سه نفر دیگه هم با این کارِ سعید از ما سواری گرفتن .
راوی؛ آقای #مهدی_رفیعی
( این عکس مربوط به این خاطره نمی باشد و فقط به خاطر شباهتش گذاشته شده)
#خاطرات_سعید
@shalamchekojaboodi
ادامه 👇
همان شب یك حنابندانی گرفتند و سعید بساطی درست کرد که ۵، ۶ نفری ریختن ، تمام سرو صورت و لباس و دست و پایم را حنا مالیدند و طوری مرا قرمز کردند که تا یكی دوروز روم نمی شد از مقر بیرون بیام.🙈
یکی دو هفته بعدش هم، سعید و محمود با هم شهید شدند.
راوی؛ آقای #مهدی_رفیعی
( این عکس مربوط به این خاطره نمی باشد و فقط به خاطر شباهتش گذاشته شده)
@shalamchekojaboodi
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند
آقا مصطفی تولدت مبارک ⚘
⚘ هدیه به روح شهید مصطفی صدرزاده #صلوات
@shalamchekojaboodi
گاهی امداد غیبی می رسد و یکباره یک هدایت پنهانی صورت می گیرد
دیشب یکی از دوستان مان خاطره ای از سعید را از یک کانالی برای مان فرستاد، همان موقع فکری به سرمان زد که عبارت سعید شاهدی را در قسمت سراسری ایتا جستجو کنیم.
حدود یک ساعت ، شاید بیشتر تمام پیامهایی که این عبارت را داشت جستجو کردم ، اکثر پیام ها که در کانالهای مختلف بود یک خاطره ی طنز از سعید بود که شاید در بیش از ۱۰۰ کانال آورده شده بود ولی نه راوی داشت و نه منبع.
ان شاء الله این پیام را به زودی اینجا می گذاریم تا اگر شما راوی اش را می شناختید معرفی کنید
ولی آنچه جالب بود یک پیام در یک کانال بود که توجهم را جلب کرد . آن پیام این بود 👇
« این مداحی خونه شهید کبریت چی هست سال ۱۳۶۹ رزمندگان بعد از جنگ با صدای حاج حسین سازور
صدای گریه ای که میاد صدای گریه #شهید_سعید_شاهدی هست که بعداً در تفحص به شهادت رسید
خیلی واقعا سوزناکه »
توی توضیحات اون کانال ، ادمین و ارتباط با ادمین نداشت ، امروز حدود یک ساعت اون کانال را زیر و رو کرده و متوجه شدیم این کانال ادمین های مختلفی دارد و پایین آن پیام نام کاربری ادمین را آورده ، دوباره کانال را جستجو کردیم تا به شناسه آن ادمین که جایی در کانال آورده شده بود، دسترسی پیدا کردیم.
برایشان پیام دادیم و ازشان خواستیم منبع این پیام را معرفی کنند، ایشون فرمودند ؛ آقای حمید پایمرد این مطلب را گفتند.
از قبل اسم ایشون را شنیده بودیم و عکسی هم با سعید داشتند که بالا سر سعید ایستاده اند. شماره شان را پیدا کردیم و از موثق بودن این مطلب که نقل قول از خودشان بود مطمئن شدیم.👇👇
#یادداشت
12-sazvar-dokoohe.mp3
2.51M
صوتی که بارها شنیده بودیم و دلمان با آن، پر گرفته بود، حالا صدای ناله های سعید را در آن پیدا کردیم.
آقای پایمرد می گفتن: « این اولین باری بود که این شعر توسط حاج حسین سازور در منزل شهید کبریتچی سال ۶۹ خوانده شد و من و سعید آنجا کنار هم بودیم. صدای ضجه ها و ناله های سعید در این صوت به گوش می رسد.»
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ
بَل أَحياءٌ ...
بَل أَحياءٌ ....
مگر می شود شهدا را مرده پنداشت؟!
#خاطرات_سعید
#صدای_سعید
@shalamchekojaboodi
معمولا" هر جایی که می رفت ابتدا به ساکن همه باهاش رفیق می شدند.
یادم هست تو هر پایگاهی که می رفت یه دفعه می دیدی بیست تا سی تا چهل تا بچه دورش جمع می شدند ، دوستش داشتند و تا شب و نصفه شب باهاش کار می کردند.
یه مدت یکی از پایگاهها به هم ریخته بود. سعید را به عنوان مسئول پایگاه فرستادند اونجا که بهش سر و سامون بده .
پایگاهی بود که کارش در حد صفر بود و امید چندانی بهش نبود .
سعید وقتی رفت آنجا ، به طور خیلی عجیب و غریبی ، اون پایگاه ، بسیار پرکار و پر هیجان و پرشور شد و جوانها اونجا جمع شدند .
بعد از چندماه که پایگاه رو به راه شد، مسئولیت پایگاه را به یکی از همون افرادی که خودش فعالش کرده بود تحویل داد و آمد بیرون.
راوی ؛ آقای عبدالله #ضیغمی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
اصلاً زندگی عادی ش پر از مخاطره بود. موتور سواری ای که شاید هزار نفر در روز انجام دهند او به طور وحشتناکی انجام می داد. ظاهراً آدم منظمی نبود چون همیشه تو عجله و اضطرار برای رفتن بود و آروم و قرار نداشت.
تلاش کرد برای اینکه بره و همین تلاش را زمانی انجام می داد که خیلی ها نشسته بودند و فعالیتی انجام نمی دادند.
بالاخره همین تلاش و پیگیری سعید باعث شد که خدا اورا به آن چه می خواست برساند...
یک شب بعد از نماز جلوی در مسجد دیدمش، یک لباس کِرِم خاکستری پوشیده بود و به نظرم خیلی زیبا شده بود . همان طور که دست همدیگر را گرفته بودیم و داشتیم به سمت کانون ابوذر می رفتیم .گفتم: آقا سعید یه طوری شدی؟ نه؟
گفت: یه چیزی بگم ؟ من دارم می رم.
_کجا؟
_فکه
_ با کی؟ چطوری؟
_جفت و جور شده با بچه های تفحص دارم می رم.
_توکه از تخریب چیزی نمی دونی ، اگه اینطوریه ما هم بیایم.
_ نه ، رفتم دوره دیدم و بلدم
آن شب لحظه خداحافظی یک احساس لطیفی که همیشه ی همیشه با من خواهد ماند به من دست داد . حتی به خودش هم گفتم: رفتنی شدی آقا سعید ...
گفت: آره ... راستش دیگه خسسته شدم و من این خسته شدن را قشنگ فهمیدم. گفت: دیییییگه نمی تونم ...
بعد روبوسی کرد و رفت. و اون آخرین دیدار بود.
راوی ؛ آقای جعفر #اجلالی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یک شب جلوی پایگاه شهید دستغیب (کانون ابوذر ) با هم سرِ پُست بودیم.
یک دفعه سعید بدون مقدمه پرسید ؛ مجتبی! اگر راه کربلا باز بشه تو می ری کربلا ؟!
من با تعجب و بدون اینکه فکر کنم گفتم؛ معلومه که می رم، از بچگی تو سر و سینه مون زدیم ، حسین حسین گفتیم، بعد نریم؟ !! مگه میشه نرفت ؟!
یه کم سکوت بین مون حاکم شد و یک آن من به خودم اومدم و پرسیدم ؛ این چه سوالیه سعید !؟ مگه تو نِمی ری !؟
یه آهی کشید و گفت: نه !!
_ نه ؟ سعید حالت خوبه !؟
_ اینجوری حال نمیده کربلا رفتن !!
_ پس چجوری باید رفت !؟
_ کربلا رو باید خونی رفت ...
یه کم فکر کردم تازه دوزاریم افتاد چی میگه.
بهش گفتم بدجوری نور بالا می زنی سعید ، جنگ هم که تموم شده .....
چیزی نگفت.
طولی نکشید که شهید شد . شبی که داشتیم توی استخر پایگاه ( کانون ابوذر) غسلش میدادیم و جای ترکشها رو می دیدم که هنوز داشت خونریزی می کرد، یاد اون شب افتادم و فهمیدم سعید کجا رو اون شب می دید .
راوی : آقای مجتبی #عزتی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
یک شب جلوی پایگاه شهید دستغیب (کانون ابوذر ) با هم سرِ پُست بودیم. یک دفعه سعید بدون مقدمه پرسید ؛
.
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با #چهره_خونین سوی #حسین رفتن
زیبا بود این سان معراج انسانی
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند
⚘ شهید مهدی زین الدین
جنگ قانون خودش را دارد. باید فرمانده بنشیند توی اتاق جنگ، دستوراتش را از همان جا بدهد. هرچه لازم باشد و نباشد. گزارش بگیرد، گزارش بدهد، دستور عقب نشینی بدهد، دستور پیشروی بدهد، خط پدافندی و آفندی اش را فرماندهی کند.
حاجی قانون فرماندهی را دور زده بود، هم در عراق، هم در لبنان، هم در سوریه.
سوریه مرز مشخص با دشمن نداشتیم. از مقر که می آمدی بیرون معلوم نبود نیروی داعش از کجا گلوله بارانت کند، از پشت سرت یا از سمت جلو یا حتی آسمان.
توی این اوضاع حاجی اتاق فرماندهی مخصوص خودش را داشت، پشت خاکریز یا بغل دست تیربارچی. همان جایی که از هرطرف گلوله می بارید، حاجی فرماندهی می کرد.
راوی: سردار امامی
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
@shalamchekojaboodi
« رضا که به منطقه رفت چند روز بعد سعید هم راهی شد ، ولی یک هفته نشد که برگشت . وقتی زنگ در را زدند و بچه ها گفتند سعید است ، تعجب کردم، احساس کردم یک چیزی شده که سعید اینقدر زود برگشته .
وارد حیاط که شد سرش پایین بود و یک قاب عکس در دست داشت . بند پوتین هایش را که باز می کرد ، حالت غم را در سراپایش احساس کردم .
گفتم چی شده سعید جان ؟ گفت: رضا یتیم بود و یتیم دار شد .
هیچ وقت قسمت نشد رضا را ببینم ولی آنقدر نامش ورد زبان سعید بود و از علاقه ی برادرانه شان به هم آگاه بودم ، همیشه احساس مادرانه ای به او داشتم و او را پسر خودم می دانستم. »
۵ ماه بعد ، در بیست و چهارم شهریور ماه سال ۶۶ ، فرزند رضا به دنیا آمد ، نامش را محمدرضا گذاشتند و همان رضا صدایش می کردند.
وقتی جنگ تمام شد و زمان ازدواج سعید رسید ، تصمیم گرفت با همسر شهید مومنی ازدواج کند و روی این تصمیمش ایستادگی کرد.
۲۴ شهریور ماه سال ۷۱ مصادف با ۱۷ ربیع الاول، درست در سالروز تولد ۵ سالگی رضا ، عقد سعید و همسر شهید مومنی توسط مقام معظم رهبری خوانده شد و خدا رسماً یک هدیه تولد به رضای ۵ ساله داد و آن هدیه ؛ #بابا_سعید بود.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
@shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
سالهاست که تصمیم به ثبت خاطرات سعید داریم و تا الان به دلایل مختلف از عدم اراده راسخ گرفته تا خواست خدا ، این اتفاق رقم نخورده و هر بار، کار تا یک جایی رسیده و متوقف شده است.
این روزها که باز رسالت ثبت خاطراتش را بار دیگر بر دوشمان سنگین تر احساس می کنیم، تصمیم گرفتیم در راستای جمع آوری مطالب و تدوین کتاب ، کانالی را هم در این جهت فعال کنیم و خود را ملزم به تدوین روزانه ی یک خاطره کنیم.
تا اگر روزی ما نبودیم ، لااقل قدم کوچکی برای نشر اینها برداشته باشیم و مدیون شهید خانواده مان نشویم.
این ایام که هر روز به دنبال خاطره ای میان خاطرات سعید می گردیم تا کدامش را اینجا بگذاریم ، سرگردانی و حیرانی جالبی را تجربه می کنیم.
خاطراتی که با آن می خندیم و یا اشکمان سرازیر می شود ، خاطراتی که گاهی ترک موتور سعید با آن رانندگی عجیب و غریبش ما را به پرواز در می آورد و گاهی در گوشه ای دنج به فکر فرو می برد ... نمی دانیم کدام را بگذاریم و چطور از سر و ته آن بزنیم تا در فضای مجازی بگنجد.
یک بخش دیگر از این حواشی مهم تر از متن ، تعریف این خاطرات و یادآوری اش برای مادر سعید است که چنان مجذوب و مشتاق ، گوش می سپارد و قلبش به تپشی شیرین می افتد با هیجانات خاطرات سعید ... و باز آخرش تکرار می کند؛ «همیشه می گویم سعید ، شیرین بود و بعدها از زبان علما روایتی شنیدم که حب اهلبیت در دل شیعیان ما ، آنها را شیرین می کند ...»
این روزها هم خودش خاطره است ... روزهای حیرانی ...
گاهی اراده می کنیم سعید را با هر آنچه از او شنیده ایم، به زبان خود روایت کنیم ... ولی
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
در این میان وقتی یکی از دوستان سعید احساس مسئولیت می کند و خودش خاطراتی را برایمان می فرستد ، کأن سعید را می بینی که ایستاده و مدیریت می کند ... بل أحیاءٌ ...
سعید جان!
دستی به دعا بردار و کمکمان کن که شرمنده شهدا نشویم 🤲
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
یه روز صبح با هم رفتیم حقوق گرفتیم ، شبش اومد گفت یه پولی داری به من قرض بدی ؟!
گفتم تو که صبح حقوق گرفتی!
گفت یه بنده خدایی گرفتار بود ، پول می خواست ، حقوقم رو دادم بهش. الان صادق مریض شده ، پول ندارم ببرمش دکتر ...
این یکی از خصلت های سعید بود همینطوری بی حساب کتاب می بخشید و صداش رو هم در نمی آورد ، اینجا هم چون من پرسیدم جوابم رو داد.
راوی : آقای اکبر #طیبی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یک شب بعد از هیئت عشاق الخمینی و ایست بازرسی بسیج ، حدود ساعت ۳ نصف شب رفتم خونه و با همون لباسها خوابیدم ، دوساعت بعد، موقع نماز صبح، سعید اومد دنبالم.
چهره ی درهم و ناراحتی داشت . گفتم چی شده ؟ گفت اکبر طیبی فوت کرده ... 🔰
@shalamchekojaboodi
یک شب بعد از هیئت عشاق الخمینی و ایست بازرسی بسیج ، حدود ساعت ۳ نصف شب رفتم خونه و با همون لباسها خوابیدم ، دوساعت بعد، موقع نماز صبح، سعید اومد دنبالم.
چهره ی درهم و ناراحتی داشت . گفتم چی شده ؟ گفت اکبر طیبی فوت کرده
گفتم ؛ بابا ما با هم سر ایست بازرسی بودیم، طوری ش نبود . گفت ؛ حالش بد شد و حمله قلبی کرد ، تا بیایم بجنبیم از دست رفت
هاج و واج نگاهش کردم و باورم نمی شد
_ بپر بریم
_ کجا؟
_ تو راه بهت می گم
_ نماز نخوندم هنوز
_ اونجا می خونی
موتور هزار زیر پاش بود، ترکَش نشستم ، آنقدر با سرعت می رفت که من فقط دستمو محکم به کمرش گرفته بودم و خودم مثل یه پرچمی که باد تکانش می ده ، قشنگ روی هوا بودم. مخصوصا وقتی به دست اندازها می رسید، کاملا در حال پرواز بودیم.
بعد از چند دقیقه جلوی مسجد شهدا در اتوبان آهنگ ، ایستاد و جمعیتی رو دیدم که در حیاط مسجد در حال خواندن زیارت عاشورا بودند، به سعید گفتم اینجا چه خبره ؟
گفت جنازه ی اکبر طیبی اون جلوست ، حسین سازور داره بر پیکرش زیارت عاشورا می خونه!!!
بهت زده رفتم وسط جمعیت ، بعضی بچه رزمنده های قدیمی را در آن بین شناختم ، خیلی ها چفیه روی سرشان انداخته بودند و تو حال خودشون گریه می کردند.
رفتم جلو ، جایی که حاج حسین یک چفیه انداخته بود روی سرش و داشت می خوند . کنارش ایستادم، وقتی حاج حسین از زیر چفیه، یک جفت پای برهنه دید با تعجب سر بلند کرد و بدون اینکه خواندنش قطع بشه ، با دست اشاره کرد چیه ؟! چی کار داری اینجا ؟!
من دنبال جنازه می گشتم ، ولی خبری ازش نبود.
یک هو دور و اطراف رو با چشم گشتم تا سعید را ببینم ، در کمال تعجب دیدم سعید با همان بادگیر سورمه ای اسپیلت که تابستان و زمستان تنش بود ، کنار سه چهار نفر از بچه ها ایستاده و دارند به من می خندند.
تازه فهمیدم سرکار هستم و مرا برداشته آورده مراسم زیارت عاشورای مسجد شهدا. از دور با اشاره بهش گفتم یه انتقامی ازت بگیرم، اون سرش ناپیدا ...
روحش شاد ، دلم برای شوخی هایش تنگ شده
راوی ؛ آقای مجتبی #عزتی
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شهدای دست نیافتنی ؛ شهدای مقدس شده
اتفاقی که سالهاست در زمینه ی شهید و شهادت افتاده است ؛ ساختن تصوری از شهداست که از ما خیلی فاصله دارند.
شهدایی که تماما کارهایشان درست است و غلط املایی ندارند.
در عرصه جمع آوری و ثبت خاطرات نیز ، چه مصاحبه شونده چه مصاحبه کننده تصورشان این است که فقط باید خاطرات خاصی از شهید مطرح شود که وجه مقدسی از او را به نمایش بگذارند.
شهیدی که دست نیافتنی می شود و فاصله زیادی با مردم عادی دارد. و حتی اگر نویسنده ای بخواهد شهید را آنچه که بوده به تصویر بکشد، ناشران، کتاب را از فیلتر مقدس خودشان عبور می دهند و شهیدی که دوست دارند را تحویل جامعه می دهند.
حقیقتش سالهاست در گوشه و کنار ، هر مطلبی ، نوشته ای ، برنامه تلویزیونی ای از سعید را می بینیم به غربت سایر شهدا بیشتر پی می بریم ؛ #شهدای_دست_نیافتنی_شده
می خواهیم همه شهدا را در یک قالب بریزیم، و آن شهیدی را بسازیم که خودمان می پسندیم. تا مبادا لکه ای بر تقدس او بیفتد.
در حالیکه این شهید ، آن نبوده که شمای نویسنده و یا برنامه ساز می خواهی . این شهید ، خودش بوده . خودش با تمام درست و غلطش. البته هنر به تصویر کشیدن همین درست و غلط هم ، هنر مهمی ست و آن هم چارچوب خاص خودش را دارد و باید کسانی که در جهت زنده نگه داشتن یاد شهدا قدم بر می دارند خود را به این هنر مجهز کنند.
شهدا که دست نیافتنی شدند ، جوانان ما به الگوهایی رو می آورند که دست یافتنی ترند.
و این شهید که قرار بود حلقه ی اتصال نسل انقلاب با نسلهای بعدی شود ، فقط برای مذهبیون تماشایی خواهد بود و این همان تحریف شهید و شهادت است.
حقیقتش ما بنای چنین چیزی را نداریم ؛ که فقط بگوییم سعید در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد و مسیری را ترسیم کنیم که کأن چاره ای جز شهادت در پایانش نبوده. البته بنا هم نداریم هر چیزی را بگوییم.
ما باید بتوانیم مسیر رشدش را درست به تصویر بکشیم و ان شاء الله که شهدا خودشان آن به آن کمکمان کنند که بیراهه نرویم.
التماس دعا
#یادداشت
@shalamchekojaboodi