eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
283 دنبال‌کننده
987 عکس
224 ویدیو
2 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از مراسم بله برون و خواندن صیغه محرمیت همه رفتند ، سعید هم رفت ... دقایقی بعد زنگ خانه به صدا در اومد ، سعید در قاب در ظاهر شد و گفت؛ خانم مومنی ! اومدم دنبالتون برویم مرقد امام . مکثی کردم و گفتم باشد برویم گفت پس تا شما حاضر می شوید، آقا رضا را آماده کنید ببرم تو ماشین. ماشین پدرش را آورده بود ، رضا را نشاندم جلو و خودم نشستم عقب... هنوز احساس غریبگی می کردم. در آینه نگاهی انداخت و گفت ؛ خانم مومنی اشکال نداره که داریم می رویم مرقد ؟ شما ناراحت نمی شوی ؟ _ چه اشکال داره، خیلی هم خوبه. _ می دونید چرا داریم می رویم اونجا ؟ _ نه ، برای چی ؟ _ نذر کردم برای اینکه قسمت بشود و این وصلت سر بگیرد، چهل شب جمعه بروم مرقد امام ، امشب دقیقا چهلمین شب جمعه است که با شما می رویم زیارت امام. آن شب خیلی به ما خوش گذشت ، سعید توی حرم با رضا بازی می کرد و رضا طوری بابا سعید می گفت که صد تا بابا سعید از کنارش در می آمد. سعید به آرزویش رسیده بود و می توانست برای رضا ( فرزند شهید رضا مومنی ) که تا پنج سالگی سایه پدر را بر سرش ندیده بود ، پدری کند. راوی؛ _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یه زمانی بین چند نفر از دوستان ، مشكلی پیش اومده بود ، سر یك چیز ساده و الكی. توی اون مدت ، خدا شاهده ، من بال بال زدن آقا سعید را دیدم . می گفت چرا باید بین این دوستان فاصله باشه؟! بابا این دنیا ارزش نداره؟! شما قبلا كجا بودید؟! الان كجائید؟ شما یك زمانی در جنگ بودید. شبها و روزهایی را سپری كردین که یک ثانیه ش، یك هزارم ثانیه ش، به تمام ساعاتی كه بعد از جنگ می گذرانید می ارزه ، اصلا" خوب نیست، درست نیست . به چشم خودم دیدم چقدر آقا سعید تواضع به خرج داد ، چقدر شكسته نفسی کرد تا یك جمعی را مجددا" با همدیگه رابطه شون را برقرار كرد. حتی از غرور و شخصیت خودش مایه گذاشت و بین این دوستان واسطه شد .این چیزی بود كه خیلی نسبت بهش حساسیت داشت. راوی ؛ آقای علیرضا _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
از در که می اومد تو همه بچه ها می ریختیم سرش؛ از بچه های خودش گرفته تا برادر و خواهرای کوچیک، بچه های خواهر و هر بچه ای حضور داشت وقتی زنگ در و می زد و می فهمیدیم داداش سعید اومده از طبقه سوم چند تا پله رو یکی می کردیم خودمونو برسونیم پایین و چند تا پله مونده به آخر ، سعید دستاشو باز می کرد و می پریدیم تو بغلش بعد هم که می نشست یکی مون روی پاش بود ، یکی از شونه ش بالا می رفت ، سعید دستش رو مینداخت از پشت گردنِ هر کدوم مون که روی کولش بودیم ، می گرفت و به سمت جلو ملق می زدیم و نوبت اون یکی بود ... ما بچه بودیم و این شور و هیجان داداش سعید باعث می شد، خیلی دوستش داشته باشیم و یک لحظه رهاش نمی کردیم سعید هم کم نمی آورد و تا لحظه ای که حضور داشت پایه ی شیطنت هامون بود ... راوی؛ _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
هدایت شده از شبهای با شهدا
کارم ثبت لحظه ها بود. از پانزده سال پیش سردار را می شناختم. در ایران و سوریه و عراق عکس های زیادی ازشان گرفتم. عکسی نبود که به تصویر بکشم و آن چهره پرجذبه اش دلم را نلرزاند. در یادواره های شهدا هم سردار پای ثابت مجلس بود و کنار خانواده های شهدا حالش بهتر از همیشه. لبخند می نشست روی لب هایش و با دستان پرمهرش بچه های شهدای مدافع حرم را نوازش می کرد. با اینکه اهل دوربین نبود اما این جور وقت ها می گفت: «از من عکس بگیرید.» کم عکس ندارم از این لحظه ها . راوی:سید شهاب الدین واجدی 📚 برگرفته از کتاب ⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات شب جمعه https://eitaa.com/shabhayebashohada
نمی شود از سعید گفت و از شَربازی ها و شوخی هایش نگفت ، این جزء لاینفک وجود سعید بود. خاطرات شیطنت ها و به قول معروف آتیش سوزوندن هایش کم‌ نیست و بعد از شهادتش هم که آدم ها با آن خاطرات، یادش می کنند کلی می خندند و حال دلشان خوب می شود ولی لازم است قبلش یک مقدماتی مطرح شود ؛ سعید با همه ابعاد وجودی اش دوست داشتنی بود ، با همه ی آرام و قرار نداشتنش ، با همه ی مظلومیتِ پنهان و یا از کوره در رفتن های آشکارش، با همه شوخی ها و تواضعش ... این را خیلی ها می گفتند، کوچک و بزرگ ؛ از مادر و همسر و خواهر و فرزند گرفته تا آشنا و رفیق‌ و حتی کسی که شاید لحظاتی در کنارش بود، با تعابیر مختلف این موضوع را مطرح کردند ؛ همه به نوعی از جذابیت شخصیت و رفتار و گفتارش گفته و می گویند. گاهی باید خاطرات این چنینی اش را در بستر این دوست داشتنی بودنش گفت تا بدانیم عموما او را با همین ویژگی‌ها دوست داشتند. چون محبت‌ و عشق و نشاط را از وجودش دریافت می کردند. این مطلب، مقدمه ای کوتاه باشد برای خاطراتی از این دست. ان شاء الله که بتوانیم آنچه را مرضی رضای الهی ست ، بر قلم جاری کنیم. @shalamchekojaboodi
نماز ظهر و عصر را که خواندم ، از نمازخانه ی دوکوهه به سمت سالن غذا خوری می رفتم که آقاسعید رو دیدم ، در این حد می شناختمش که قرار است با هم برویم برای تفحص نه بیشتر. ولی چشمتان روز بد نبیند ، سلام علیک کردن همان و تا شب بلایی سر من آورد که انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم. ماشاء الله خیلی شرّ بود. آن شب بعد از نماز و غذا داشتیم برمی گشتیم سمت مقر که سعید خیلی خسته بود و بعد از کمی راه اومدن ، برگشت گفت ؛ مهدی ! ۵۰ تومن بهت می دم منو کول کن ، گفتم آقا سعید من ۵۰ تومن می دم شما بیا کول ما . نامردی نکرد و بلافاصله پرید رو کولم و منو از حسینیه حاج همت تا بالاتر از زمین صبحگاه دواند. بعدش هم که اومد پایین قشقرق راه انداخت که هر کی سوار کول مهدی بشه شهید می شه ، دو سه نفر دیگه هم با این کارِ سعید از ما سواری گرفتن . راوی؛ آقای ( این عکس مربوط به این خاطره نمی باشد و فقط به خاطر شباهتش گذاشته شده) @shalamchekojaboodi ادامه 👇
همان شب یك حنابندانی گرفتند و سعید بساطی درست کرد که ۵، ۶ نفری ریختن ، تمام سرو صورت و لباس و دست و پایم را حنا مالیدند و طوری مرا قرمز کردند که تا یكی دوروز روم نمی شد از مقر بیرون بیام.🙈 یکی دو هفته بعدش هم، سعید و محمود با هم شهید شدند. راوی؛ آقای ( این عکس مربوط به این خاطره نمی باشد و فقط به خاطر شباهتش گذاشته شده) @shalamchekojaboodi
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند آقا مصطفی تولدت مبارک ⚘ ⚘ هدیه به روح شهید مصطفی صدرزاده @shalamchekojaboodi
گاهی امداد غیبی می رسد و یکباره یک هدایت پنهانی صورت می گیرد دیشب یکی از دوستان مان خاطره ای از سعید را از یک کانالی برای مان فرستاد، همان موقع فکری به سرمان زد که عبارت سعید شاهدی را در قسمت سراسری ایتا جستجو کنیم. حدود یک ساعت ، شاید بیشتر تمام پیامهایی که این عبارت را داشت جستجو کردم ، اکثر پیام ها که در کانالهای مختلف بود یک خاطره ی طنز از سعید بود که شاید در بیش از ۱۰۰ کانال آورده شده بود ولی نه راوی داشت و نه منبع. ان شاء الله این پیام را به زودی اینجا می گذاریم تا اگر شما راوی اش را می شناختید معرفی کنید ولی آنچه جالب بود یک پیام در یک کانال بود که توجهم را جلب کرد . آن پیام این بود 👇 « این مداحی خونه شهید کبریت چی هست سال ۱۳۶۹ رزمندگان بعد از جنگ با صدای حاج حسین سازور صدای گریه ای که میاد صدای گریه هست که بعداً در تفحص به شهادت رسید خیلی واقعا سوزناکه » توی توضیحات اون کانال ، ادمین و ارتباط با ادمین نداشت ، امروز حدود یک ساعت اون کانال را زیر و رو کرده و متوجه شدیم این کانال ادمین های مختلفی دارد و پایین آن پیام نام کاربری ادمین را آورده ، دوباره کانال را جستجو کردیم تا به شناسه آن ادمین که جایی در کانال آورده شده بود، دسترسی پیدا کردیم. برایشان پیام دادیم و ازشان خواستیم منبع این پیام را معرفی کنند، ایشون فرمودند ؛ آقای حمید پایمرد این مطلب را گفتند. از قبل اسم ایشون را شنیده بودیم و عکسی هم با سعید داشتند که بالا سر سعید ایستاده اند. شماره شان را پیدا کردیم و از موثق بودن این مطلب که نقل قول از خودشان بود مطمئن شدیم.👇👇
12-sazvar-dokoohe.mp3
2.51M
صوتی که بارها شنیده بودیم و دلمان با آن، پر گرفته بود، حالا صدای ناله های سعید را در آن پیدا کردیم. آقای پایمرد می گفتن: « این اولین باری بود که این شعر توسط حاج حسین سازور در منزل شهید کبریتچی سال ۶۹ خوانده شد و من و سعید آنجا کنار هم بودیم‌. صدای ضجه ها و ناله های سعید در این صوت به گوش می رسد.» وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ بَل أَحياءٌ ... بَل أَحياءٌ .... مگر می شود شهدا را مرده پنداشت؟! @shalamchekojaboodi
معمولا" هر جایی که می رفت ابتدا به ساکن همه باهاش رفیق می شدند. یادم هست تو هر پایگاهی که می رفت یه دفعه می دیدی بیست تا سی تا چهل تا بچه دورش جمع می شدند ، دوستش داشتند و تا شب و نصفه شب باهاش کار می کردند. یه مدت یکی از پایگاهها به هم ریخته بود. سعید را به عنوان مسئول پایگاه فرستادند اونجا که بهش سر و سامون بده . پایگاهی بود که کارش در حد صفر بود و امید چندانی بهش نبود . سعید وقتی رفت آنجا ، به طور خیلی عجیب و غریبی ، اون پایگاه ، بسیار پرکار و پر هیجان و پرشور شد و جوانها اونجا جمع شدند . بعد از چندماه که پایگاه رو به راه شد، مسئولیت پایگاه را به یکی از همون افرادی که خودش فعالش کرده بود تحویل داد و آمد بیرون. راوی ؛ آقای عبدالله _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
اصلاً زندگی عادی ش پر از مخاطره بود. موتور سواری ای که شاید هزار نفر در روز انجام دهند او به طور وحشتناکی انجام می داد. ظاهراً آدم منظمی نبود چون همیشه تو عجله و اضطرار برای رفتن بود و آروم و قرار نداشت. تلاش کرد برای اینکه بره و همین تلاش را زمانی انجام می داد که خیلی ها نشسته بودند و فعالیتی انجام نمی دادند. بالاخره همین تلاش و پیگیری سعید باعث شد که خدا اورا به آن چه می خواست برساند... یک شب بعد از نماز جلوی در مسجد دیدمش، یک لباس کِرِم خاکستری پوشیده بود و به نظرم خیلی زیبا شده بود . همان طور که دست همدیگر را گرفته بودیم و داشتیم به سمت کانون ابوذر می رفتیم .گفتم: آقا سعید یه طوری شدی؟ نه؟ گفت: یه چیزی بگم ؟ من دارم می رم. _کجا؟ _فکه _ با کی؟ چطوری؟ _جفت و جور شده با بچه های تفحص دارم می رم. _تو‌که از تخریب چیزی نمی دونی ، اگه اینطوریه ما هم بیایم. _ نه ، رفتم دوره دیدم و بلدم آن شب لحظه خداحافظی یک احساس لطیفی که همیشه ی همیشه با من خواهد ماند به من دست داد . حتی به خودش هم گفتم: رفتنی شدی آقا سعید ... گفت: آره ... راستش دیگه خسسته شدم و من این خسته شدن را قشنگ فهمیدم. گفت: دیییییگه نمی تونم ... بعد روبوسی کرد و رفت. و اون آخرین دیدار بود. راوی ؛ آقای جعفر _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یک شب جلوی پایگاه شهید دستغیب (کانون ابوذر ) با هم سرِ پُست بودیم. یک دفعه سعید بدون مقدمه پرسید ؛ مجتبی! اگر راه کربلا باز بشه تو می ری کربلا ؟! من با تعجب و بدون اینکه فکر کنم گفتم؛ معلومه که می رم، از بچگی تو سر و سینه مون زدیم ، حسین حسین گفتیم، بعد نریم؟ !! مگه میشه نرفت ؟! یه کم سکوت بین مون حاکم شد و یک آن من به خودم اومدم و پرسیدم ؛ این چه سوالیه سعید !؟ مگه تو نِمی ری !؟ یه آهی کشید و گفت: نه !! _ نه ؟ سعید حالت خوبه !؟ _ اینجوری حال نمیده کربلا رفتن !! _ پس چجوری باید رفت !؟ _ کربلا رو باید خونی رفت ... یه کم فکر کردم تازه دوزاریم افتاد چی میگه. بهش گفتم بدجوری نور بالا می زنی سعید ، جنگ هم که تموم شده ..... چیزی نگفت. طولی نکشید که شهید شد . شبی که داشتیم توی استخر پایگاه ( کانون ابوذر) غسلش می‌دادیم و جای ترکش‌ها رو می دیدم که هنوز داشت خونریزی می کرد، یاد اون شب افتادم و فهمیدم سعید کجا رو اون شب می دید . راوی : آقای مجتبی _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
. باید گذشتن از دنیا به آسانی باید مهیا شد از بهر قربانی با سوی رفتن زیبا بود این سان معراج انسانی
هر کس در شب‌ جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند ⚘ شهید مهدی زین الدین
جنگ قانون خودش را دارد. باید فرمانده بنشیند توی اتاق جنگ، دستوراتش را از همان جا بدهد. هرچه لازم باشد و نباشد. گزارش بگیرد، گزارش بدهد، دستور عقب نشینی بدهد، دستور پیشروی بدهد، خط پدافندی و آفندی اش را فرماندهی کند. حاجی قانون فرماندهی را دور زده بود، هم در عراق، هم در لبنان، هم در سوریه. سوریه مرز مشخص با دشمن نداشتیم. از مقر که می آمدی بیرون معلوم نبود نیروی داعش از کجا گلوله بارانت کند، از پشت سرت یا از سمت جلو یا حتی آسمان. توی این اوضاع حاجی اتاق فرماندهی مخصوص خودش را داشت، پشت خاکریز یا بغل دست تیربارچی. همان جایی که از هرطرف گلوله می بارید، حاجی فرماندهی می کرد. راوی: سردار امامی 📚 برگرفته از کتاب ⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات شب جمعه @shalamchekojaboodi
« رضا که به منطقه رفت چند روز بعد سعید هم راهی شد ، ولی یک هفته نشد که برگشت . وقتی زنگ در را زدند و بچه ها گفتند سعید است ، تعجب کردم، احساس کردم یک چیزی شده که سعید اینقدر زود برگشته . وارد حیاط که شد سرش پایین بود و یک قاب عکس در دست داشت . بند پوتین هایش را که باز می کرد ، حالت غم را در سراپایش احساس کردم . گفتم چی شده سعید جان ؟ گفت: رضا یتیم بود و یتیم دار شد . هیچ وقت قسمت نشد رضا را ببینم ولی آنقدر نامش ورد زبان سعید بود و از علاقه ی برادرانه شان به هم آگاه بودم ، همیشه احساس مادرانه ای به او داشتم و او را پسر خودم می دانستم. » ۵ ماه بعد ، در بیست و چهارم شهریور ماه سال ۶۶ ، فرزند رضا به دنیا آمد ، نامش را محمدرضا گذاشتند و همان رضا صدایش می کردند. وقتی جنگ تمام شد و زمان ازدواج سعید رسید ، تصمیم گرفت با همسر شهید مومنی ازدواج کند و روی این تصمیمش ایستادگی کرد. ۲۴ شهریور ماه سال ۷۱ مصادف با ۱۷ ربیع الاول، درست در سالروز تولد ۵ سالگی رضا ، عقد سعید و همسر شهید مومنی توسط مقام معظم رهبری خوانده شد و خدا رسماً یک هدیه تولد به رضای ۵ ساله داد و آن هدیه ؛ بود. راوی؛ @shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سالهاست که تصمیم به ثبت خاطرات سعید داریم و تا الان به دلایل مختلف از عدم اراده راسخ گرفته تا خواست خدا ، این اتفاق رقم نخورده و هر بار، کار تا یک جایی رسیده و متوقف شده است. این روزها که باز رسالت ثبت خاطراتش را بار دیگر بر دوشمان سنگین تر احساس می کنیم، تصمیم گرفتیم در راستای جمع آوری مطالب و تدوین کتاب ، کانالی را هم در این جهت فعال کنیم و خود را ملزم به تدوین روزانه ی یک خاطره کنیم. تا اگر روزی ما نبودیم ، لااقل قدم کوچکی برای نشر اینها برداشته باشیم و مدیون شهید خانواده مان نشویم. این ایام که هر روز به دنبال خاطره ای میان خاطرات سعید می گردیم تا کدامش را اینجا بگذاریم ، سرگردانی و حیرانی جالبی را تجربه می کنیم. خاطراتی که با آن می خندیم و یا اشکمان سرازیر می شود ، خاطراتی که گاهی ترک موتور سعید با آن رانندگی عجیب و غریبش ما را به پرواز در می آورد و گاهی در گوشه ای دنج به فکر فرو می برد ... نمی دانیم کدام را بگذاریم و چطور از سر و ته آن بزنیم تا در فضای مجازی بگنجد. یک بخش دیگر از این حواشی مهم تر از متن ، تعریف این خاطرات و یادآوری اش برای مادر سعید است که چنان مجذوب و مشتاق ، گوش می سپارد و قلبش به تپشی شیرین می افتد با هیجانات خاطرات سعید ... و باز آخرش تکرار می کند؛ «همیشه می گویم سعید ، شیرین بود و بعدها از زبان علما روایتی شنیدم که حب اهلبیت در دل شیعیان ما ، آنها را شیرین می کند ...» این روزها هم خودش خاطره است ... روزهای حیرانی ... گاهی اراده می کنیم سعید را با هر آنچه از او شنیده ایم، به زبان خود روایت کنیم ... ولی خوشتر آن باشد که سر دلبران گفته آید در حدیث دیگران در این میان وقتی یکی از دوستان سعید احساس مسئولیت می کند و خودش خاطراتی را برایمان می فرستد ، کأن سعید را می بینی که ایستاده و مدیریت می کند ... بل أحیاءٌ ... سعید جان! دستی به دعا بردار و کمکمان کن که شرمنده شهدا نشویم 🤲 @shalamchekojaboodi