ما در بلوک ۲ بودیم و اونا بلوک ۱ . بالکن های خانه هامان روبروی هم بود. یک روزِ پنجشنبه ای بود که آقای رسولی ناهار خانه بود، من رفتم در بالکن لباس پهن کنم که دیدم آقا سعید جلوی بلوکشان یک فرش پهن کرده و دارد می شوید... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
ما در بلوک ۲ بودیم و اونا بلوک ۱ . بالکن های خانه هامان روبروی هم بود. یک روزِ پنجشنبه ای که آقای رسولی ناهار خانه بود و من رفتم در بالکن لباس پهن کنم، دیدم آقا سعید جلوی بلوکشان یک فرش پهن کرده و دارد می شوید.
میدانستم خانمش رفته یزد و خانه نیست. برام جالب بود که در نبودِ همسرش دارد چنین کاری می کند. از دور نگاه میکردم؛ یه کیسه ی حمام آبی دستش کرده بود و با اون فرش میشست. من خنده م گرفته بود که چرا با کیسه داره فرش میشوره؟! به آقای رسولی گفتم برو کمکش کن، بهش هم یاد بده با چی بشوره، داره با کیسه فرش میشوره. گفت؛ نه بابا ؟! گفتم باور کن... منم ناهار میذارم، محبوبه خانم نیستش ، بیاد اینجا. خستگی ش در بره.
رفت و کلی با هم شوخی کردند و خندیدند ، بعد از اینکه فرش را شستند و جمع کردند، برای ناهار آمدند منزل ما.
وقتی ناهار را خوردیم و چای آوردم، آقا سعید برگشت گفت؛ آبجی! من یه سوال دارم.
چرا شما خانم ها همه ش دنبال این هستید که شوهرانتون دنبال شما باشند ؟
ما اجازه می دیم برید سفر ، فامیلاتونو ببینید، مهمونی برید، این از محبت ماست دیگه. نباید انقدر اصرار کنید که ما هم بیایم. خانم من خیلی ناراحت شد که من نتونستم باهاش برم سفر.
گفتم آقا سعید میدونی مشکل چیه؟ ما و بچههای مان بالاخره یه زمانی تنهایی زندگی کردیم، خیلیا اومدن دست کشیدن رو سر بچههامون، اومدن یه جور دیگه بهمون نگاه کردن. الان که خدا خواسته شما اومدین سرپرستی آقا رضا را تقبل کردین و آقای رسولی هم سرپرستی ما را ، ما دوست داریم به همه بگیم که ما هم سرپرست داریم، لازم نیست ترحمهای بیجا به ما بکنید. دوست داریم خانوادگی با هم باشیم، نه اینکه بخواهیم شماها را به سختی بیندازیم.
گفت؛ اصلاً از این زاویه به این قضیه نگاه نکرده بودم و اینجوری بهش فکر نکرده بودم. واقعاً من دیگه حرفی ندارم. از این به بعد سعی میکنم برنامهمو یه جوری تنظیم کنم که توی سفر و جاهایی که محبوبه دوست داره حضور داشته باشم .
راوی ؛ خانم #رسولی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
الان با همسر سعید تماس گرفتم ، توی حرم امام رضا علیه السلام در مسجد گوهرشاد بود و همزمان با اذان ظهر حرم. گفتم خاطره ی دیروز و امروز کانال را خواندی ؟ گفت نه نت ندارم.
گفتم دیروز راجع به مشهد بود و خاطره ی امروزش به این ختم شد که سعید گفت ؛ از این به بعد سعی می کنم هر جا همسرم بره همراهش بروم.
گریه ش گرفت و گفت ، من خیلی مشهد رفتم ولی اون مشهدهایی که با سعید رفتم چیز دیگری بود و خییییییلیییی خوش گذشت ... اصلا یه چیز دیگه ای بود ...
گفتم انگار سعید می خواهد بگوید الآنم که مشهد هستی من کنارت هستم.
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم رزق این شب جمعه مون 😭
هدایت شده از شبهای با شهدا
پابرهنه راه افتاد وسط هواپیما. یکی دو نفر نبودند که. دویست و خرده ای رزمنده بودند؛ فاطمیون، زینبیون، حیدریون. پیشانی تک تکشان را بوسید. دقیق که نگاه می کردی، قطرات اشک را در گوشه چشم هایش می دیدی.
توی خط هم که گره به کار می افتاد، فقط کافی بود رزمنده ها صدایش را از پشت بی سیم بشنوند. جانشان را کف دست می گرفتند و می زدند به قلب دشمن.
شاهد شهیدش؛ مقداد مهدی که توی عملیات شیخ سعید پایش شکسته بود. هر روز برای عیادتش می رفتم آسایشگاه. حاجی که توی بی سیم اعلام کرد زینبیون بیایید توی خط، بلندگو را برداشتم: «بچه ها می دونم خسته اید، حاج قاسم گفته زینبیون بیان پای خط. الان ما تکلیف داریم بریم.»
به ساعت نگذشته، به ستون ایستادند از این سر تا آن سر. ته ستون یکی ایستاده بود که قدش از همه بلندتر بود. با خودم گفتم مقداد که پایش توی گچ بود، پس کی می تواند باشد؟! رفتم سراغش. خود مقداد بود.
نگاهم افتاد به پاهایش که توی پوتین بودند. چشم هایم چهارتا شد: «الان باید پات توی گچ باشه. اینجا چه کار می کنی؟ گچ پات کو؟»
سرش را بالا گرفت و گفت: «حاجی گفته تکلیفه، زینبیون باید بیان توی خط. پام دیگه خوب شد.» با پای شکسته زد به خط تا حرف فرمانده سلیمانی روی زمین نماند.
راوی: سردار جعفر جهروتی زاده / حجت الاسلام محمدمهدی دیانی
_______
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
⚘هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند ( شهید مهدی زین الدین)
هدایت شده از شبهای با شهدا
⚘به نیابت از همه #شهدا
🍃🍃🍃🍃🍃
🤲 جهت سلامتی و #فرج_امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🤲 #نجات_مردم_غزه
🤲 #نابودی_اسرائیل کودک کش و حامیانش
⏰ تا ساعت ۲۴ روز جمعه ۱۰ آذر ماه ۱۴۰۲
✅ ختم ۱۴ هزار #صلوات با 👇
#عجل_فرجهم
💌 هدیه می کنیم به #چهارده_معصوم علیهم السلام
📣 کسانی که می خواهند در این ختم شرکت کنند در آدرس زیر، تعداد صلوات را وارد کنند
👇👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/egoqj3
#میهمانی_شهدا
#سیل_صلوات
https://eitaa.com/shabhayebashohada
سال ۷۴ فرصتی برای ما ایجاد شد که با تعدادی از دوستان از جمله سعید، مدتی در یک معدن در قروه سنندج کار کنیم... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
سال ۷۴ فرصتی برای ما ایجاد شد که با تعدادی از دوستان از جمله سعید، مدتی برای درآمد زایی روی یک معدن در غرب کشور کار کنیم. مسئولیت این کار به عهده من گذاشته شد.
در بدو ورود به آنجا با تهدید برخی رئیس معدنهای هم جوار که عمدتا عرق خور و تریاکی بودند مواجه شدیم. به مذاقشان خوش نمی آمد که یه عده بچه حزب اللهی بیایند و بخواهند در معدن هم جوارشان کار کنند. به هر حال آنها شبها بساط منقل و الواطی شان به راه بود و حضور ما مانعشان می شد.
فضای حاکم بر کارگران معادن آنجا هم به خاطر عدم رسیدگی و توجه رؤسا به آنها که حقوق هایشان را چند ماه یکبار می دادند و گاها کتک شان می زدند و رفتارهایی از این قبیل ، فضای فقر و قاچاق و اختلافات قبیله ای و عدم رعایت واجبات و حلال و حرام الهی بود. طوری که خود مسئول معدن ها می گفتند ما چشم مان را بر می داریم گاها می بینیم یک مته یا وسیله ای دزدیده می شود.
من به دلیل مشغله های کاری ام آخر هفته ها می توانستم بیایم و بقیه بچه ها هم شیفتی می آمدند. سعید حضور بیشتری داشت و دو سه هفته گاها مرخصی می گرفت و می رفت آنجا.
همان اوایل بعد از مدتی که رفتم معدن ، دیدم فضای آنجا کاملا تغییر کرده و معدن ما مثل مقر بچه بسیجی ها و فضای جبهه شده. علت این تغییرات هم عمدتا به خاطر حضور سعید بود.
بالای کوه ، روی ساختمان و به در و دیوار آنجا پرچم یاحسین ( ع) و پرچم های مختلف زده بود و عکسهای شهدا را چسبانده بود. اصلا یه فضای ملکوتی عجیبی آنجا درست کرده بود.
سعید با کارگرهایی که در قید و بند نماز و واجبات نبودند، روزی سه نوبت نماز جماعت بر پا کرده بود و بین نماز هم ۵ دقیقه ، ده دقیقه ذکر مصیبت داشت. ( البته این عکس مربوط به آن زمان و آن افراد نمی باشد)
علتش هم این بود که سعید یه بچه ی خیلی خاکی ای بود و تکبری در وجودش نبود. به خاطر همین با این کارگرا حسابی رفیق و صمیمی شده بود. تا جایی که مشکلات مالی و مسایل زندگی شان را با سعید در میان می گذاشتند و سعید هم تمام تلاشش را برای رفع آنها می کرد و یا به خانه هایشان می رفت و اختلافاتشان را حل می کرد.
۵ روز مانده به اول برج به من زنگ می زد و می گفت ؛ حاجی! سر برجه ها ، حقوق کارگرا یادت نره ، اینا گرفتارند ، فلانی بچه ش داره به دنیا می یاد اون یکی مشکل داره ... گاهی یه لیست هم جلوم می زاشت که مثلا چقدر رفته برنج و روغن خریده و داده به روستایی ها. می گفتم سعید مگه ما چقدر درآمد داریم که این طوری خرج کنیم؟!
خب بچه های ما اغلب همین خصوصیات را داشتند ولی سعید به صورت بارزتری این ویژگی ها را داشت و همین اخلاق و رفتارهای منحصر به فردش باعث شده بود کارگرها خیلی دوستش داشتند و کارهای بدشان را ترک کرده بودند، طوری که خانواده هایشان تعجب کرده بودند که اینها نمازخوان شده اند... ( ادامه دارد)
راوی : آقای عبدالله #ضیغمی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
📣📣📣
جهت شفای یکی از دوستان و همسنگران سعید در گروه تفحص شهدا که آخرین لحظاتِ شهادتِ سعید، کنارش بود و روایتگر آخرین خاطره ی حیات دنیوی سعید می باشد ؛ برادر جانباز #آقای_داوود_دشتی که در بیمارستان ، با شرایط جسمی سختی دست و پنجه نرم می کنند ، با هم چهل #دعای_مشلول می خوانیم.
چنانچه در این دعای جمعی شرکت می کنید، در آدرس زیر کلمه ی ثبت را بزنید و تعداد را وارد کنید ، سپس مجددا کلمه ثبت را بزنید 👇
https://EitaaBot.ir/counter/v5e
( لطفاً تا دوشنبه ۱۳ آذر خوانده شود )
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
کار در معدن به جایی رسید که همون روسای معادنی که می گفتند آقا شما نمی تونید اینجا دوام بیاورید ، به احترام آقا سعید و بچه های دیگه ، به احترام اون پرچم هایی که سعید اونجا برافراشته کرده بود ،به احترام تصاویر شهدا و مشکی هایی که توی عزاها به در و دیوار اونجا می زدند ، آنها هم خجالت کشیدند و دیگه نتونستن اونجا هرکاری انجام دهند و اعمال زشتشان را از بیابون به شهرها و خونه هاشون بردند و اونجا محیط پاکیزه ای شد.
هر نوبت می رفتم می دیدم کارگرای معدن های این ور و اون ور هم می یان پای نماز جماعت وا میستند.
گاهی شبها هم سعید توی معدن و وسط بیابون هیئت می انداخت و بیست تا سی تا چهل تا کارگری که دیگه مثلا" ساعت 5-6 بعد از ظهر باید کار را رها می کردند و می رفتن خونه شون توی روستا ، می دیدی تا ساعت 11-12 شب به حساب هیئت موندن تو معدن.
هر وقت هم سعید شیفتش در معدن تمام می شد و قرار بود بیاید تهران تا نفر بعد برود ،کارگرا همه ناراحت می شدند که آقا سعید تو رو خدا نرو... بمون ... ( ادامه دارد)
راوی ؛ آقای عبدالله #ضیغمی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
این کارهای جاریای که دارد انجام میگیرد ــ که حالا گزارش بعضیهایش را دادند ــ خوب است، [ولی] اینها باید صد برابر بشود؛ ما توانش را داریم، آدمش را داریم، استعدادش را داریم.
می توانیم کار هنری بکنیم، می توانیم فیلمهای خوب بسازیم، می توانیم کتابهای خوب بنویسیم، می توانیم رمانهای حاکی از حوادث بسازیم؛ میتوانیم؛
[منتها] در این کارهای هنری #هدف را فراموش نکنیم، هدف را گم نکنیم. گاهی اوقات کار هنری انجام میگیرد و نیّت، کمک به این راه است، امّا آنچه اتّفاق میافتد این نیست؛ این به خاطر آن است که در اثنای راه، تحیّر و اضطراب فکری به وجود میآید و هدف فراموش می شود، گم می شود. باید مراقب این باشید.
کارهای فراوان هنری باید انجام بگیرد؛ هر کسی به نحوی که توانایی دارد.
بیانات در دیدار پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت ( ۲۹ شهریور ۴۰۲)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
این کارهای جاریای که دارد انجام میگیرد ــ که حالا گزارش بعضیهایش را دادند ــ خوب است، [ولی] اینها
اللهم إستعملنی لما خلقته له ...
و ثبت أقدامنا و انصرنا ...
🤲
در این مدتی که در معدن کار می کردیم، سعید جسته و گریخته برای تفحص می رفت و می آمد. از یه جایی به بعد کارمان در معدن خیلی سنگین شد و من دیگه از رفتن، منعش کردم. گفتم اگه بخوایم پای کار نباشیم کار جمع می شه. تو هم نمی شه هی بروی و بیایی...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
در این مدتی که در معدن کار می کردیم، سعید جسته و گریخته برای تفحص می رفت و می آمد. از یه جایی به بعد کارمان در معدن خیلی سنگین شد و من دیگه از رفتن، منعش کردم. گفتم اگه بخوایم پای کار نباشیم کار جمع می شه. تو هم نمی شه هی بروی و بیایی.
یه مدتی قبول کرد و نرفت. یکبار که سعید دو هفته ای آنجا مانده بود، من رفتم سر بزنم که گفت بیا بریم قدم بزنیم. با هم رفتیم تو دل معدن و بالای کوه، روی این سنگها که برش می دادیم، نشستیم.
شروع کرد حرف زدن و درد و دل کردن ، گفت من خسته شدم ..دلم تنگ شده ... اجازه بده یه هفته دیگه برم تفحص انرژی بگیرم دوباره می یام.
گفتم سعید ما از اول شرط کرده بودیم یا معدن نریم یا اگر رفتیم کارهای حاشیه ای مون رو بزاریم کنار و واستیم پای کار معدن.
آنقدر با حالت التماس گفت و گفت و اصرار کرد تا منو راضی کنه و قبول کنم. بالاخره اون شب رضایت منو گرفت و گفتم باشه فقط دو روز اجازه بده من برم تهران یکی دو نفر از بچه ها رو بفرستم جای تو بیایند بعد برو.
آن دو سه روز را هم تحمل کرد و بعد آمد تهران و رفت برای تفحص. شاید یک هفته ده روز از رفتنش به تفحص نگذشته بود که شهید شد.
خبر شهادتش که به معدن رسید ، من رفتم معدن دیدم همان کارگرهایی که بویی از فضای جبهه و جنگ نبرده بودند و در عالم دیگری سیر می کردند ، هر کدوم یه طرف توی این بیابون، مثل بچه رزمنده ها گریه می کنند. این گریه ها و تأثرشان به خانواده هاشون و معدن های اطراف هم کشیده شده بود.
بعد از سعید ما هم خیلی اونجا دوام نیاوردیم و دل و دماغ کار کردن هم نداشتیم. روزی که داشتیم معدن را جمع می کردیم چیزی که از سعید اونجا به یادگار ماند؛ همین پرچم ها و بیرق ها و شعرهای مداحی بود که سعید روی در و دیوار نصب کرده بود .
و اون عکسهای خود سعید که کارگرها به دیوار زده بودند و خاطراتی که از او در ذهنشان تا آخر عمر باقی ماند... موقعی که باهاشون تسویه می کردیم ، با گریه پولشان را می گرفتند و می رفتند...
راوی ؛ آقای عبدالله #ضیغمی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
در این مدتی که در معدن کار می کردیم، سعید جسته و گریخته برای تفحص می رفت و می آمد. از یه جایی به ب
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
شبهای هیئت عشاق الخمینی ، سعید می رفت حاج محسن حسینی ( سخنران ) را از بلوار ابوذر می آورد فلاح. یک بار وسیله نداشت، به من زنگ زد گفت؛ ممد! بیا بریم دنبال حاج محسن ، گفتم باشه بریم. من با یه لندکروز اومدم دنبال سعید، سوارش کردم و از سمت راه آهن انداختیم که برویم بلوار ابوذر.
توی مسیر، ترافیک شدیدی بود و سعید هم عجله داشت که زودتر حاج محسن را برداره که به هیئت برسه. دید من یه مقدار با احتیاط حرکت می کنم ، گفت این رانندگی کارِ تو نیست. گفتم مگه تو می خوای چی کار کنی ؟ نکنه می خوای پرواز کنی؟ گفت بیا بشین بغل، گفتم چشم.
سعید نشست پشت فرمون و من نشستم کنارش ببینم می خواد چی کار کنه ؟ یه دفعه دیدم یه مقدار که جلو رفت، انداخت توی پیاده رویی که از سمت میدون راه آهن به سمت میدون کشتارگاه بود.
با لندکروز توی پیاده رو !!! همه با تعجب ما رو نگاه می کردند 😳
از اون ور هم انداخت توی خط ویژه ... واقعا من همینجوری مونده بودم ، نه می تونستم حرف بزنم نه چیزی ... شاید باورتون نشه در عرض یه ربع بیست دقیقه رسید در خونه ی حاجی. یعنی واقعا دست فرمونش یک بود. اگه تا الان زنده بود همه ما رو به کشتن داده بود. 😁
راوی ؛ آقای محمد #عبادی_فر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
شهدای دست نیافتنی ؛ شهدای مقدس شده اتفاقی که سالهاست در زمینه ی شهید و شهادت افتاده است ؛ ساختن تص
لطفا باز هم این مطلب👆 را بخوانید تا شبهه ای برای گذاشتن خاطراتی مثل خاطره اخیر ، باقی نمانَد.
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
شبهای هیئت عشاق الخمینی ، سعید می رفت حاج محسن حسینی ( سخنران ) را از بلوار ابوذر می آورد فلاح. ی
این عکس هم گویا مربوط به سفر جنوبی ست که با موتور رفته بودند. به روایت آقای دارابی انگار رسالتی را حس می کردند که هر جا ماشینِ چپ کرده ای افتاده بود ، کنارش توقف کنند و عکسی بگیرند
ما هم به تناسب خاطرات رانندگی های عجیب و غریب سعید، این عکسها را سر درِ خاطره می گذاریم.
« بارها گفته ایم؛ #شهادت، مرگ تاجرانه است، مرگ پر سود است، این روغن ریخته را نذر امامزاده کردن است. »
مقام معظم رهبری