سال ۷۴ فرصتی برای ما ایجاد شد که با تعدادی از دوستان از جمله سعید، مدتی برای درآمد زایی روی یک معدن در غرب کشور کار کنیم. مسئولیت این کار به عهده من گذاشته شد.
در بدو ورود به آنجا با تهدید برخی رئیس معدنهای هم جوار که عمدتا عرق خور و تریاکی بودند مواجه شدیم. به مذاقشان خوش نمی آمد که یه عده بچه حزب اللهی بیایند و بخواهند در معدن هم جوارشان کار کنند. به هر حال آنها شبها بساط منقل و الواطی شان به راه بود و حضور ما مانعشان می شد.
فضای حاکم بر کارگران معادن آنجا هم به خاطر عدم رسیدگی و توجه رؤسا به آنها که حقوق هایشان را چند ماه یکبار می دادند و گاها کتک شان می زدند و رفتارهایی از این قبیل ، فضای فقر و قاچاق و اختلافات قبیله ای و عدم رعایت واجبات و حلال و حرام الهی بود. طوری که خود مسئول معدن ها می گفتند ما چشم مان را بر می داریم گاها می بینیم یک مته یا وسیله ای دزدیده می شود.
من به دلیل مشغله های کاری ام آخر هفته ها می توانستم بیایم و بقیه بچه ها هم شیفتی می آمدند. سعید حضور بیشتری داشت و دو سه هفته گاها مرخصی می گرفت و می رفت آنجا.
همان اوایل بعد از مدتی که رفتم معدن ، دیدم فضای آنجا کاملا تغییر کرده و معدن ما مثل مقر بچه بسیجی ها و فضای جبهه شده. علت این تغییرات هم عمدتا به خاطر حضور سعید بود.
بالای کوه ، روی ساختمان و به در و دیوار آنجا پرچم یاحسین ( ع) و پرچم های مختلف زده بود و عکسهای شهدا را چسبانده بود. اصلا یه فضای ملکوتی عجیبی آنجا درست کرده بود.
سعید با کارگرهایی که در قید و بند نماز و واجبات نبودند، روزی سه نوبت نماز جماعت بر پا کرده بود و بین نماز هم ۵ دقیقه ، ده دقیقه ذکر مصیبت داشت. ( البته این عکس مربوط به آن زمان و آن افراد نمی باشد)
علتش هم این بود که سعید یه بچه ی خیلی خاکی ای بود و تکبری در وجودش نبود. به خاطر همین با این کارگرا حسابی رفیق و صمیمی شده بود. تا جایی که مشکلات مالی و مسایل زندگی شان را با سعید در میان می گذاشتند و سعید هم تمام تلاشش را برای رفع آنها می کرد و یا به خانه هایشان می رفت و اختلافاتشان را حل می کرد.
۵ روز مانده به اول برج به من زنگ می زد و می گفت ؛ حاجی! سر برجه ها ، حقوق کارگرا یادت نره ، اینا گرفتارند ، فلانی بچه ش داره به دنیا می یاد اون یکی مشکل داره ... گاهی یه لیست هم جلوم می زاشت که مثلا چقدر رفته برنج و روغن خریده و داده به روستایی ها. می گفتم سعید مگه ما چقدر درآمد داریم که این طوری خرج کنیم؟!
خب بچه های ما اغلب همین خصوصیات را داشتند ولی سعید به صورت بارزتری این ویژگی ها را داشت و همین اخلاق و رفتارهای منحصر به فردش باعث شده بود کارگرها خیلی دوستش داشتند و کارهای بدشان را ترک کرده بودند، طوری که خانواده هایشان تعجب کرده بودند که اینها نمازخوان شده اند... ( ادامه دارد)
راوی : آقای عبدالله #ضیغمی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
📣📣📣
جهت شفای یکی از دوستان و همسنگران سعید در گروه تفحص شهدا که آخرین لحظاتِ شهادتِ سعید، کنارش بود و روایتگر آخرین خاطره ی حیات دنیوی سعید می باشد ؛ برادر جانباز #آقای_داوود_دشتی که در بیمارستان ، با شرایط جسمی سختی دست و پنجه نرم می کنند ، با هم چهل #دعای_مشلول می خوانیم.
چنانچه در این دعای جمعی شرکت می کنید، در آدرس زیر کلمه ی ثبت را بزنید و تعداد را وارد کنید ، سپس مجددا کلمه ثبت را بزنید 👇
https://EitaaBot.ir/counter/v5e
( لطفاً تا دوشنبه ۱۳ آذر خوانده شود )
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
کار در معدن به جایی رسید که همون روسای معادنی که می گفتند آقا شما نمی تونید اینجا دوام بیاورید ، به احترام آقا سعید و بچه های دیگه ، به احترام اون پرچم هایی که سعید اونجا برافراشته کرده بود ،به احترام تصاویر شهدا و مشکی هایی که توی عزاها به در و دیوار اونجا می زدند ، آنها هم خجالت کشیدند و دیگه نتونستن اونجا هرکاری انجام دهند و اعمال زشتشان را از بیابون به شهرها و خونه هاشون بردند و اونجا محیط پاکیزه ای شد.
هر نوبت می رفتم می دیدم کارگرای معدن های این ور و اون ور هم می یان پای نماز جماعت وا میستند.
گاهی شبها هم سعید توی معدن و وسط بیابون هیئت می انداخت و بیست تا سی تا چهل تا کارگری که دیگه مثلا" ساعت 5-6 بعد از ظهر باید کار را رها می کردند و می رفتن خونه شون توی روستا ، می دیدی تا ساعت 11-12 شب به حساب هیئت موندن تو معدن.
هر وقت هم سعید شیفتش در معدن تمام می شد و قرار بود بیاید تهران تا نفر بعد برود ،کارگرا همه ناراحت می شدند که آقا سعید تو رو خدا نرو... بمون ... ( ادامه دارد)
راوی ؛ آقای عبدالله #ضیغمی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
این کارهای جاریای که دارد انجام میگیرد ــ که حالا گزارش بعضیهایش را دادند ــ خوب است، [ولی] اینها باید صد برابر بشود؛ ما توانش را داریم، آدمش را داریم، استعدادش را داریم.
می توانیم کار هنری بکنیم، می توانیم فیلمهای خوب بسازیم، می توانیم کتابهای خوب بنویسیم، می توانیم رمانهای حاکی از حوادث بسازیم؛ میتوانیم؛
[منتها] در این کارهای هنری #هدف را فراموش نکنیم، هدف را گم نکنیم. گاهی اوقات کار هنری انجام میگیرد و نیّت، کمک به این راه است، امّا آنچه اتّفاق میافتد این نیست؛ این به خاطر آن است که در اثنای راه، تحیّر و اضطراب فکری به وجود میآید و هدف فراموش می شود، گم می شود. باید مراقب این باشید.
کارهای فراوان هنری باید انجام بگیرد؛ هر کسی به نحوی که توانایی دارد.
بیانات در دیدار پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت ( ۲۹ شهریور ۴۰۲)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
این کارهای جاریای که دارد انجام میگیرد ــ که حالا گزارش بعضیهایش را دادند ــ خوب است، [ولی] اینها
اللهم إستعملنی لما خلقته له ...
و ثبت أقدامنا و انصرنا ...
🤲
در این مدتی که در معدن کار می کردیم، سعید جسته و گریخته برای تفحص می رفت و می آمد. از یه جایی به بعد کارمان در معدن خیلی سنگین شد و من دیگه از رفتن، منعش کردم. گفتم اگه بخوایم پای کار نباشیم کار جمع می شه. تو هم نمی شه هی بروی و بیایی...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
در این مدتی که در معدن کار می کردیم، سعید جسته و گریخته برای تفحص می رفت و می آمد. از یه جایی به بعد کارمان در معدن خیلی سنگین شد و من دیگه از رفتن، منعش کردم. گفتم اگه بخوایم پای کار نباشیم کار جمع می شه. تو هم نمی شه هی بروی و بیایی.
یه مدتی قبول کرد و نرفت. یکبار که سعید دو هفته ای آنجا مانده بود، من رفتم سر بزنم که گفت بیا بریم قدم بزنیم. با هم رفتیم تو دل معدن و بالای کوه، روی این سنگها که برش می دادیم، نشستیم.
شروع کرد حرف زدن و درد و دل کردن ، گفت من خسته شدم ..دلم تنگ شده ... اجازه بده یه هفته دیگه برم تفحص انرژی بگیرم دوباره می یام.
گفتم سعید ما از اول شرط کرده بودیم یا معدن نریم یا اگر رفتیم کارهای حاشیه ای مون رو بزاریم کنار و واستیم پای کار معدن.
آنقدر با حالت التماس گفت و گفت و اصرار کرد تا منو راضی کنه و قبول کنم. بالاخره اون شب رضایت منو گرفت و گفتم باشه فقط دو روز اجازه بده من برم تهران یکی دو نفر از بچه ها رو بفرستم جای تو بیایند بعد برو.
آن دو سه روز را هم تحمل کرد و بعد آمد تهران و رفت برای تفحص. شاید یک هفته ده روز از رفتنش به تفحص نگذشته بود که شهید شد.
خبر شهادتش که به معدن رسید ، من رفتم معدن دیدم همان کارگرهایی که بویی از فضای جبهه و جنگ نبرده بودند و در عالم دیگری سیر می کردند ، هر کدوم یه طرف توی این بیابون، مثل بچه رزمنده ها گریه می کنند. این گریه ها و تأثرشان به خانواده هاشون و معدن های اطراف هم کشیده شده بود.
بعد از سعید ما هم خیلی اونجا دوام نیاوردیم و دل و دماغ کار کردن هم نداشتیم. روزی که داشتیم معدن را جمع می کردیم چیزی که از سعید اونجا به یادگار ماند؛ همین پرچم ها و بیرق ها و شعرهای مداحی بود که سعید روی در و دیوار نصب کرده بود .
و اون عکسهای خود سعید که کارگرها به دیوار زده بودند و خاطراتی که از او در ذهنشان تا آخر عمر باقی ماند... موقعی که باهاشون تسویه می کردیم ، با گریه پولشان را می گرفتند و می رفتند...
راوی ؛ آقای عبدالله #ضیغمی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
در این مدتی که در معدن کار می کردیم، سعید جسته و گریخته برای تفحص می رفت و می آمد. از یه جایی به ب
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
شبهای هیئت عشاق الخمینی ، سعید می رفت حاج محسن حسینی ( سخنران ) را از بلوار ابوذر می آورد فلاح. یک بار وسیله نداشت، به من زنگ زد گفت؛ ممد! بیا بریم دنبال حاج محسن ، گفتم باشه بریم. من با یه لندکروز اومدم دنبال سعید، سوارش کردم و از سمت راه آهن انداختیم که برویم بلوار ابوذر.
توی مسیر، ترافیک شدیدی بود و سعید هم عجله داشت که زودتر حاج محسن را برداره که به هیئت برسه. دید من یه مقدار با احتیاط حرکت می کنم ، گفت این رانندگی کارِ تو نیست. گفتم مگه تو می خوای چی کار کنی ؟ نکنه می خوای پرواز کنی؟ گفت بیا بشین بغل، گفتم چشم.
سعید نشست پشت فرمون و من نشستم کنارش ببینم می خواد چی کار کنه ؟ یه دفعه دیدم یه مقدار که جلو رفت، انداخت توی پیاده رویی که از سمت میدون راه آهن به سمت میدون کشتارگاه بود.
با لندکروز توی پیاده رو !!! همه با تعجب ما رو نگاه می کردند 😳
از اون ور هم انداخت توی خط ویژه ... واقعا من همینجوری مونده بودم ، نه می تونستم حرف بزنم نه چیزی ... شاید باورتون نشه در عرض یه ربع بیست دقیقه رسید در خونه ی حاجی. یعنی واقعا دست فرمونش یک بود. اگه تا الان زنده بود همه ما رو به کشتن داده بود. 😁
راوی ؛ آقای محمد #عبادی_فر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
شهدای دست نیافتنی ؛ شهدای مقدس شده اتفاقی که سالهاست در زمینه ی شهید و شهادت افتاده است ؛ ساختن تص
لطفا باز هم این مطلب👆 را بخوانید تا شبهه ای برای گذاشتن خاطراتی مثل خاطره اخیر ، باقی نمانَد.
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
شبهای هیئت عشاق الخمینی ، سعید می رفت حاج محسن حسینی ( سخنران ) را از بلوار ابوذر می آورد فلاح. ی
این عکس هم گویا مربوط به سفر جنوبی ست که با موتور رفته بودند. به روایت آقای دارابی انگار رسالتی را حس می کردند که هر جا ماشینِ چپ کرده ای افتاده بود ، کنارش توقف کنند و عکسی بگیرند
ما هم به تناسب خاطرات رانندگی های عجیب و غریب سعید، این عکسها را سر درِ خاطره می گذاریم.
« بارها گفته ایم؛ #شهادت، مرگ تاجرانه است، مرگ پر سود است، این روغن ریخته را نذر امامزاده کردن است. »
مقام معظم رهبری
هر کمکی از دستش بر می آمد به افراد ضعیف می کرد؛ از گرفتن دست یک پیرزن تا کمک مالی به مستضعف.
اهل خریدن لباس نو نبود، گاهی هم که می خرید بعد از چند وقت می دیدم لباسش تنش نیست. می گفتم لباست چی شد؟! می گفت جا گذاشتم. می گفتم تو که همه ش داری جا می گذاری. می گفت یه بنده خدایی لباس نداشت ، لباسم رو دادم بهش.
از نداری مردم طوری صحبت می کرد که اشک مرا هم در می آورد و من هم پا به پایش غصه می خوردم. می گفت فلانی کارش خوب نیست ، فلانی نداره، وضعش خوب نیست ، فلانی یتیمه، تا جایی که می توانست خودش کمک می کرد و یا از کسانی که توانایی مالی داشتند جمع آوری می کرد.
به پدرش می گفت؛ ما وضعمان خیلی خوب است و داریم پادشاهی می کنیم. بعضیها مستأجرند، سقف خانه شان چکه می کند و در حال پایین آمدن است، کرایه خانه ندارند بدهند...
خودش هم چندان چیزی نداشت و به شوخی می گفت ؛ ما اول برج که حقوق می گیریم همه رو قیمه قیمه می کنیم و تا آخر برج سینه می زنیم.
بعد از شهادتش یک نفر آمده بود مسجد محله مان دنبال سعید و خانه مان را پیدا کرده بود. می گفت یک جوانی می آمد و کمک هایی که برای مستحق جمع می کرد، برایمان می آورد، چند روزی از سعید بی خبر بود و بعد می شنود که شهید شده است.
راوی ؛ #مادر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
برای کار به معدن رفته بود و قرار بود بعد از یک هفته به تهران بیاید ، تماس گرفت و گفت؛ خانوم! من امشب حدود ساعت ۹ می یام تهران. رضا که از مدرسه اومد وقتی بهش این خبر و دادم، آنقدر ذوق کرد که حد نداشت.
کارامو انجام دادم و شام هم گذاشتم. شب شد ، سفره رو پهن کردم و هر چی منتظر سعید شدیم ، نیومد.
حدود ساعت ۱۲ شب زنگ زد گفت: خانم شرمنده ، نمی تونم بیام. اون کسی که قرار بود جای من بیاد، هنوز نیومده.
خیلی ناراحت شدم، گفتم سعید به خاطر من نه ، به خاطر این بچه که انقد خوشحال شد می اومدی ، بعدم با دلخوری گوشی رو گذاشتم .
غذای بچه ها را دادم و خواباندمشان. نزدیک اذان صبح، صدای زنگ خانه اومد.در را که باز کردم دیدم سعید با کفشهای گلی، شلوار پاره و وضع آشفته جلوی در است. از دیدنش خیلی خوشحال شدم.
راوی : #همسر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
حقیقت این است که ما اهل دنیا کمتر از آنیم که بخواهیم یاد شهید را زنده کنیم ، بلکه این شهید است که یادش را بهانه ای می کند تا جرعه ای آب حیات را نشانمان دهد و قلوب ما قبرستان نشینان عادات سخیف را قدری به تپش وادارد.
شهدا از آن سوی عالم نگاهی به پرونده خالی اعمالمان می اندازند و به فکر راه نجاتی برای ما می گردند ... می گن بیچاره چیزی نداره ... بلکه یاد آنها روحی بر این کالبدهای بی جان بدمد ...
گر میسر نیست ما را کامشان
عشق بازی می کنیم با نامشان
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
حقیقت این است که ما اهل دنیا کمتر از آنیم که بخواهیم یاد شهید را زنده کنیم ، بلکه این شهید است که
قسمت های آبی رنگ متن، دارای لینک می باشد ، با زدن روی آن به محتوای مربوطه دسترسی پیدا می کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر غواص مفقودالاثر محسن جاویدی ... دیگه ماهی نمیخورم...
⚘⚘⚘
شهدا زنده اند و فقط زمان حیات دنیوی شان خاطره سازی نمی کنند، این خاطرات ، بعد از شهادتشان هم جریان دارد.
بعد از اینکه آقا رضا مومنی با آقای مرتضی بیگدلی (برادر آقای احمد بیگدلی ) تماس می گیرند، ایشون درخواست آقا رضا را اجابت نموده و در قالب صوت، ماجرای نیابت خودشون از سعید را امروز براشون فرستادند که عین آن را پیاده کردیم و در کانال می گذاریم ؛ این هم رزق امروزمون
👇👇
از موتورسواری تا رفاقت
از آن روزی که شما ( آقا رضا ) تماس گرفتید، خیلی خاطرات گذشته برام زنده شده و اصلا حال و هوام عوض شده، امیدوارم که حالا نظر شهید هم به ما باشه.
از اونجایی که آقا سعید یه رفاقتی با اخوی بزرگتر ما داشت ، خیلی در منزل ما رفت و آمد می کرد و با هم خیلی صمیمی بودند . خب منم اون موقع سنی نداشتم فکر می کنم ۴، ۵ ساله م بود .
تنها خاطره و تنها دیداری که در ذهنم مونده از آقا سعید که من اون زمان بهشون می گفتم عمو سعید اینه که ؛ یه موتور هزار داشت و با این موتور می اومد دنبال برادر من . نمی دونم می اومد جلوی در معطل می شد یا خودش عمدا معطل می کرد که در این فاصله منو سوار موتور کند؛ سوار می کرد و می رفتیم یه دوری با هم می زدیم تو محل و بر می گشت.
یادم هست همیشه یه نگاه محبت آمیز و خاصی به بچه ها داشت. انگار که واقعا یه جورایی برادرِ اخوی ما بود، یا برادر بزرگترم و یا جای عموی من بود ، محبتش این شکلی بود که حتما باید منو سوار موتور می کرد و یه دوری می زد و بعد می آورد دم منزل مون پیاده می کرد.
این تنها خاطره از آقا سعید در ذهن من باقی موند تا سالهای بعد. اون زمان هم که ایشون شهید شد من حدودا ۸ ساله م بیشتر نبود و موقع تشییع پیکر و مراسمات شون منو شرکت ندادند متاسفانه. دیگه فقط اسمشون مونده بود تو ذهنم و می دونستم اون عمو سعیدی که می اومد دم منزل ما و منو با موتور می برد دیگه وجود نداشت.
راوی: آقای #مرتضی_بیگدلی
#خاطرات_سعید
ادامه ⬇️
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
۱۵ ، ۱۶ ساله شدم و یه روز با یه سری رفقا از طرف مسجد رفته بودیم بهشت زهرا ؛ گلزار شهدا .
من فقط توی همون خردسالی یه دفعه رفته بودم سر مزار شهید شاهدی و دیگه نرفته بودم. یهویی به بچه هایی که با هم بودیم گفتم: من اینجا یه شهید می شناسم که توی بچگی هام دیدمش و با موتور منو سوار می کرد می برد دور می زد.
اصلا ناخودآگاه من کشیده شدم به سمت قطعه ۲۹ ؛ سرمزار آقا سعید شاهدی . بعد از اینکه من به یه سنی رسیده بودم که خودمو شناخته بودم تا حدودی، این جرقه ای بود که افتاد تو دل من و اونجا یه ارتباط قلبی پیدا کردم با ایشون. یعنی همینکه این به دلم افتاد که برم سر مزارشون، برای من یه اتفاق ویژه ای بود.
یه چند سالی گذشت و یه ماجرای جدیدی پیش اومد؛ سال ۸۵ بود که یه سری دوستان یه طرحی را پیشنهاد دادند که البته از سال ۸۴ حرفش شده بود که آقا توی محل بیایم این بحث طرح نیابت شهدا را راه اندازی کنیم و بگیم هر جوانی نایب یه شهیدی باشه و اساس هم بر این باشه که یه ارتباط قلبی با اون شهید برقرار کنه و سیره و شخصیت اون شهید را بشناسه و ادامه دهنده راه اون شهید باشه.
سه دوره از این طرح نیابت برگزار شد و دوره چهارم می خواست برگزار بشه که یه هو من به خودم اومدم که چرا من نه؟! چرا من نباید نایب یه شهیدی باشم ؟ دوستان گفتند ما درگیر کارهای اجرایی هستیم و داریم بحث را مدیریت می کنیم ، نیازی نیست ما نایب شهید بشیم و بزاریم افراد دیگه نایب بشن.
ولی از قضا من گفتم من می خوام نایب سعید شاهدی بشم و اون بنده خدایی که بحث ثبت نام این موضوع را انجام می داد گفت: دو سه نفر از بچه ها هستند که داوطلبن نایب این شهید بشن و این شهید خواهان زیاد داره. گفتم من تو بچگی م این شهید رو دیدم و احساسش کردم. حق با منه که نایبش بشم.
بماند که این داستان نیابت اتفاق نیفتاد و من همونجا گفتم؛ بابا! این ارتباط، دلیه ... شما نمی تونی ساختاری براش تعریف کنی که حتما باید حکمی امضا بشه و یه مسئولیتی داده بشه و ...
در هر صورت دوباره یه اتفاق جدیدی برای من رقم خورد و اون اتفاق قلبی که چند سال قبل رقم خورده بود که هر دفعه می رفتم گلزار شهدا ، حتما باید سر مزار آقا سعید شاهدی می رفتم ، مجدد این ارتباط پررنگ تر شد و من بیشتر دیگه سر مزار آقا سعید شاهدی می رفتم.
یه عهدنامه ای بود که اون موقع ما برای نیابت از شهدا امضا می کردیم و این بود که حتما در همه ی مسیر زندگی ، این شهید را حاضر و ناظر ببینیم و هر جا که رفتیم به نیابت از اون شهید باشه و یه جورایی این تعلق خاطر، همیشگی باشه.
من بعد از اون توفیق شد که سفر کربلا رفتم به نیابت آقا سعید شاهدی رفتم ، حج رفتم به نیابت آقا سعید شاهدی ، سفرهای مشهد و قم جمکران و سوریه و هر جا رفتم من به نیابت از آقا سعید شاهدی رفتم.
یعنی یه جوری شده بود که دیگه بچه ها منو به نام آقا سعید شاهدی می شناختند، یعنی توی مسجد، توی پایگاه ، هر جا حرف می شد می گفتند سعید شاهدی ؛ مرتضی بیگدلی
حتی می خوام اینو بهتون بگم که ما با بچه ها مشهد می رفتیم یا برای قم جمکران می رفتیم، من بلیط می خواستم بگیرم، به نام سعید شاهدی بلیط می گرفتم .
اصلا یکی از دلایلی که من لباس سبز پاسداری پوشیدم همین آقای سعید شاهدی بود که به شوق اینکه ایشون ، بسیجی پاسدار بودند و در این کسوت مشغول بودند به خاطر همین گفتم که من برم این لباس سبز را بر تن کنم.
کل ماجرای نیابت و ارتباط قلبی من با ایشون به این صورت بود. من همیشه تاسف قلبی می خورم که من اون روزی که نایب آقا سعید شدم، یه چیزی روی سنگ مزارشون دیدم که سنی که به شهادت رسیدند ۲۷ سالگی بود ، اون زمان من سنم خیلی کمتر از سن آقا سعید شاهدی بود و همیشه آرزوم بود که منم به سن آقا سعید برسم شاید این توفیق نصیبم بشه. ولی الان ده سال بیشتر از شهادت آقا سعید عمر کردم ولی نتونستم راهی که آقا سعید رفته رو به درستی برم.
واقعا آقا سعید توی زندگی من یه جایگاه ویژه ای داره و هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام می دم.
راوی : آقای #مرتضی_بیگدلی
@shalamchekojaboodi