فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر غواص مفقودالاثر محسن جاویدی ... دیگه ماهی نمیخورم...
⚘⚘⚘
شهدا زنده اند و فقط زمان حیات دنیوی شان خاطره سازی نمی کنند، این خاطرات ، بعد از شهادتشان هم جریان دارد.
بعد از اینکه آقا رضا مومنی با آقای مرتضی بیگدلی (برادر آقای احمد بیگدلی ) تماس می گیرند، ایشون درخواست آقا رضا را اجابت نموده و در قالب صوت، ماجرای نیابت خودشون از سعید را امروز براشون فرستادند که عین آن را پیاده کردیم و در کانال می گذاریم ؛ این هم رزق امروزمون
👇👇
از موتورسواری تا رفاقت
از آن روزی که شما ( آقا رضا ) تماس گرفتید، خیلی خاطرات گذشته برام زنده شده و اصلا حال و هوام عوض شده، امیدوارم که حالا نظر شهید هم به ما باشه.
از اونجایی که آقا سعید یه رفاقتی با اخوی بزرگتر ما داشت ، خیلی در منزل ما رفت و آمد می کرد و با هم خیلی صمیمی بودند . خب منم اون موقع سنی نداشتم فکر می کنم ۴، ۵ ساله م بود .
تنها خاطره و تنها دیداری که در ذهنم مونده از آقا سعید که من اون زمان بهشون می گفتم عمو سعید اینه که ؛ یه موتور هزار داشت و با این موتور می اومد دنبال برادر من . نمی دونم می اومد جلوی در معطل می شد یا خودش عمدا معطل می کرد که در این فاصله منو سوار موتور کند؛ سوار می کرد و می رفتیم یه دوری با هم می زدیم تو محل و بر می گشت.
یادم هست همیشه یه نگاه محبت آمیز و خاصی به بچه ها داشت. انگار که واقعا یه جورایی برادرِ اخوی ما بود، یا برادر بزرگترم و یا جای عموی من بود ، محبتش این شکلی بود که حتما باید منو سوار موتور می کرد و یه دوری می زد و بعد می آورد دم منزل مون پیاده می کرد.
این تنها خاطره از آقا سعید در ذهن من باقی موند تا سالهای بعد. اون زمان هم که ایشون شهید شد من حدودا ۸ ساله م بیشتر نبود و موقع تشییع پیکر و مراسمات شون منو شرکت ندادند متاسفانه. دیگه فقط اسمشون مونده بود تو ذهنم و می دونستم اون عمو سعیدی که می اومد دم منزل ما و منو با موتور می برد دیگه وجود نداشت.
راوی: آقای #مرتضی_بیگدلی
#خاطرات_سعید
ادامه ⬇️
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
۱۵ ، ۱۶ ساله شدم و یه روز با یه سری رفقا از طرف مسجد رفته بودیم بهشت زهرا ؛ گلزار شهدا .
من فقط توی همون خردسالی یه دفعه رفته بودم سر مزار شهید شاهدی و دیگه نرفته بودم. یهویی به بچه هایی که با هم بودیم گفتم: من اینجا یه شهید می شناسم که توی بچگی هام دیدمش و با موتور منو سوار می کرد می برد دور می زد.
اصلا ناخودآگاه من کشیده شدم به سمت قطعه ۲۹ ؛ سرمزار آقا سعید شاهدی . بعد از اینکه من به یه سنی رسیده بودم که خودمو شناخته بودم تا حدودی، این جرقه ای بود که افتاد تو دل من و اونجا یه ارتباط قلبی پیدا کردم با ایشون. یعنی همینکه این به دلم افتاد که برم سر مزارشون، برای من یه اتفاق ویژه ای بود.
یه چند سالی گذشت و یه ماجرای جدیدی پیش اومد؛ سال ۸۵ بود که یه سری دوستان یه طرحی را پیشنهاد دادند که البته از سال ۸۴ حرفش شده بود که آقا توی محل بیایم این بحث طرح نیابت شهدا را راه اندازی کنیم و بگیم هر جوانی نایب یه شهیدی باشه و اساس هم بر این باشه که یه ارتباط قلبی با اون شهید برقرار کنه و سیره و شخصیت اون شهید را بشناسه و ادامه دهنده راه اون شهید باشه.
سه دوره از این طرح نیابت برگزار شد و دوره چهارم می خواست برگزار بشه که یه هو من به خودم اومدم که چرا من نه؟! چرا من نباید نایب یه شهیدی باشم ؟ دوستان گفتند ما درگیر کارهای اجرایی هستیم و داریم بحث را مدیریت می کنیم ، نیازی نیست ما نایب شهید بشیم و بزاریم افراد دیگه نایب بشن.
ولی از قضا من گفتم من می خوام نایب سعید شاهدی بشم و اون بنده خدایی که بحث ثبت نام این موضوع را انجام می داد گفت: دو سه نفر از بچه ها هستند که داوطلبن نایب این شهید بشن و این شهید خواهان زیاد داره. گفتم من تو بچگی م این شهید رو دیدم و احساسش کردم. حق با منه که نایبش بشم.
بماند که این داستان نیابت اتفاق نیفتاد و من همونجا گفتم؛ بابا! این ارتباط، دلیه ... شما نمی تونی ساختاری براش تعریف کنی که حتما باید حکمی امضا بشه و یه مسئولیتی داده بشه و ...
در هر صورت دوباره یه اتفاق جدیدی برای من رقم خورد و اون اتفاق قلبی که چند سال قبل رقم خورده بود که هر دفعه می رفتم گلزار شهدا ، حتما باید سر مزار آقا سعید شاهدی می رفتم ، مجدد این ارتباط پررنگ تر شد و من بیشتر دیگه سر مزار آقا سعید شاهدی می رفتم.
یه عهدنامه ای بود که اون موقع ما برای نیابت از شهدا امضا می کردیم و این بود که حتما در همه ی مسیر زندگی ، این شهید را حاضر و ناظر ببینیم و هر جا که رفتیم به نیابت از اون شهید باشه و یه جورایی این تعلق خاطر، همیشگی باشه.
من بعد از اون توفیق شد که سفر کربلا رفتم به نیابت آقا سعید شاهدی رفتم ، حج رفتم به نیابت آقا سعید شاهدی ، سفرهای مشهد و قم جمکران و سوریه و هر جا رفتم من به نیابت از آقا سعید شاهدی رفتم.
یعنی یه جوری شده بود که دیگه بچه ها منو به نام آقا سعید شاهدی می شناختند، یعنی توی مسجد، توی پایگاه ، هر جا حرف می شد می گفتند سعید شاهدی ؛ مرتضی بیگدلی
حتی می خوام اینو بهتون بگم که ما با بچه ها مشهد می رفتیم یا برای قم جمکران می رفتیم، من بلیط می خواستم بگیرم، به نام سعید شاهدی بلیط می گرفتم .
اصلا یکی از دلایلی که من لباس سبز پاسداری پوشیدم همین آقای سعید شاهدی بود که به شوق اینکه ایشون ، بسیجی پاسدار بودند و در این کسوت مشغول بودند به خاطر همین گفتم که من برم این لباس سبز را بر تن کنم.
کل ماجرای نیابت و ارتباط قلبی من با ایشون به این صورت بود. من همیشه تاسف قلبی می خورم که من اون روزی که نایب آقا سعید شدم، یه چیزی روی سنگ مزارشون دیدم که سنی که به شهادت رسیدند ۲۷ سالگی بود ، اون زمان من سنم خیلی کمتر از سن آقا سعید شاهدی بود و همیشه آرزوم بود که منم به سن آقا سعید برسم شاید این توفیق نصیبم بشه. ولی الان ده سال بیشتر از شهادت آقا سعید عمر کردم ولی نتونستم راهی که آقا سعید رفته رو به درستی برم.
واقعا آقا سعید توی زندگی من یه جایگاه ویژه ای داره و هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام می دم.
راوی : آقای #مرتضی_بیگدلی
@shalamchekojaboodi
اینم تابلوی مزارش ؛ امروز پنجشنبه ۱۶ آذر ۴۰۲
⚘هدیه به روح شهید سعید شاهدی؛ ۵ #صلوات
@shalamchekojaboodi
enc_16777698340661716503911.mp3
3.77M
شب جمعه ست هوایت نکنم می میرم ...
تشییع و تدفین #شهید
#سید_مصطفی_صادقی
نائب الزیاره جمع هستیم
اگر #شهید نشیم میمیریم😭😭😭😭
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از شبهای با شهدا
خودش که چیزی نمی گفت، اما پلک های خسته و چشم های سرخش همه چیز را روایت می کرد.
خواب یکی دوساعته اش یا توی ماشین بود یا توی هواپیما. غیر از این ها هم هر وقت که خیلی خوابش می گرفت، دراز می کشید روی زمین و سرش را می گذاشت روی دستش.
فرقی نداشت کجا باشد؛ حلب، سامرا، بغداد و... محل اسکانش را که می دیدی با خودت می گفتی این طور که نمی شود، حتما باید لوازم دیگری هم باشد. موکتی رنگ و رو رفته، یک متکا و یکی دوتا پتو می شد تمام امکانات مردی که دشمن را به زانو درآورده بود.
راوی: سردار رضا حافظی
_____
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada
⚘هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند ( شهید مهدی زین الدین)
شهدا را با #صلواتی یاد کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_اعضا
به نیابت از اهالی شلمچه کجا بودی؟
داستان های مشهد کارشان را کردن آنقدر دلم لرزید گفتم یعنی نگاهی به من هم دارد؟ نمی دانم چطور آمدم همه چی لحظه آخر به اذن خودشان جور شد
باز هم شرمنده ام کردید آقا سعید😭🌹🙏
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
۱۵ ، ۱۶ ساله شدم و یه روز با یه سری رفقا از طرف مسجد رفته بودیم بهشت زهرا ؛ گلزار شهدا . من فق
چقدر این داستان نیابت و رفاقت، قشنگ بود ، کاش همه ما توفیق نائب الشهدا بودن را پیدا کنیم 🤲
#ارسالی_اعضا
بسم رب الشهدا و الصدیقین
سلام و درود
شهدا در قهقهه مستانه شان و در شادی وصلشان عند ربهم یرزقونند. امام خمینی ره
سلام بر آنانی که در آخرین فراز زیارت نامه خود به سبزترین سیرت و سرخ ترین صورت تاریخ نائل شدند.
سلام بر آنانیکه لباس خاکی شان لباس احرام در میقات بود. سلام به اشکهای جاری مناجات بر گونه های خاکی و خونین شان که خط فردای جوانان این سرزمین را با زیبا ترین مرکب عشق بر دیدنی ترین تابلو و تصویر هستی به تماشا می گذارد.
@shalamchekojaboodi
میاندار
وسط روضه خوانیها که کنار دستمان مینشست، گریه زاریهاشو میشنیدیم و یه تکه کلامی داشت، میگفت؛ آاااای مهربون خداااااا
خب معمولاً همه یا نام اهل بیت را می آورند یا حسین حسین میکنند، ولی سعید خدا را با لقب مهربانش صدا میکرد، آخرش هم حاجتش را از خودِ خدا گرفت.
حتی سبک گریه کردنش هم یک جور خاصی بود. ما توی دعای ندبه داریم که میگن آیا کسی هست کمکم کنه با هم گریه کنیم؟ سعید همچین حالتی بود که وقتی کنار دستت مینشست، محال بود گریه نکنی. یعنی یه جوری گریه میکرد و گاهی با همون حالت گریه طوری به صورتت نگاه میکرد، که اشک تو هم در می آمد.
اون حالت گریه ش و اون مهربون خدا گفتنش توی گوش من هست.
میتوانم ادعا کنم، از کسان دیگری هم این را می توانید بپرسید ؛ هیئتهایی به سبک هیئت رزمندگان، اصلاً بانی و احیاگرش توی محله ابوذر، آقا سعید بود.
این را به جرات میتوانم بگویم؛ حتی از محله ابوذر هم فراتر ، دور و اطراف را نگاه بکنید. اصلاً کسی که یک شور و حالی در این هیئات ایجاد کرد و اینها را راه انداخت، و این بحثها را به جان بچهها انداخت، آقا سعید بود.
محال بود در این هیئتهای اطراف و حتی تا شرق تهران بره و به عنوان میاندار ، او را وسط نکِشند. قشنگ میتوانست یک جمع اینطوری را اداره کند و هیئت را قشنگ پرشور و حال کند.
این کاری بود که ذاتی سعید بود و هیچ وقت هم فیلمی و ریاکاری نبود.
راوی : آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از شبهای با شهدا
⚘به نیابت از همه #شهدا
🍃🍃🍃🍃🍃
🤲 جهت سلامتی و #فرج_امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🤲 #نجات_مردم_غزه
🤲 #نابودی_اسرائیل کودک کش و حامیانش
⏰ تا ساعت ۲۴ روز جمعه 17 آذر ماه ۱۴۰۲
✅ ختم ۱۴ هزار #صلوات با 👇
#عجل_فرجهم
💌 هدیه می کنیم به #چهارده_معصوم علیهم السلام
👈 ثواب آن برسد به روح درگذشتگان و اموات جمع
📣 کسانی که می خواهند در این ختم شرکت کنند در آدرس زیر، گزینه ثبت را بزنید و بعد از وارد کردن تعداد صلواتی که بر می دارید ، مجدد گزینه ثبت را بزنید
👇👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/nma2vd
#میهمانی_شهدا
#سیل_صلوات
https://eitaa.com/shabhayebashohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لالایی ای کودک غزه 😭
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
جمعه ها معمولا برای تمرینات راپل می رفتیم و یکی از همین روزها سعید هماهنگ کرده بوده به اردوگاه شهید چمران واقع در جاده ساوه برویم...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
جمعه ها معمولا برای تمرینات راپل می رفتیم و یکی از همین روزها سعید هماهنگ کرده بوده به اردوگاه شهید چمران واقع در جاده ساوه برویم.
بیشتر بچه های راپل از پایگاه شهید دستغیب ، تعدادی از پایگاههای خیبر و شهید رهنما و شاید چند نفری هم از یک پایگاه دیگر بودند.
همه بچه ها از شب قبل در پایگاه شهید دستغیب جمع شده بودیم و اول صبحی سوار مینی بوس شدیم و به سمت اردوگاه حرکت کردیم.
در بین راه قرار بود به دنبال یکی از همکاران سعید هم برویم تا با ما همراه شود ، توی ماشین سعید به من گفت ممد ! این بنده خدا که دنبالش می ریم در محل کار مشکلی براش پیش اومده ، وقتی رسیدیم درب خانه اش ، تو برو و خودتو بعنوان مأمور معرفی کن😁 و بگو برای توضیح پاره ای از مشکلات باید همراهت به دادسرای نظامی بیاید و از این حرفا ...😂😂
رسیدیم به محل سکونت آن بنده خدا که فکر می کنم سمت اسلامشهر بود و من طبق نقشه رفتم درب منزل ایشان که سعید نشان داده بود ، زنگ زدم و ایشان چون از قبل قرار بود با ما همراه شود با لباس آماده ، درب را باز کرد و با چهره ی من که نمی شناخت روبرو شد😊
با تعجب سوال کرد ، بفرمایید! کاری دارید ؟! گفتم شما فلانی هستید؟ جواب داد بله. گفتم باید برای توضیح پاره ای از مشکلات به دادسرا تشریف بیاورید 😳، البته من حکم هم داشتم و وقتی نشانش دادم، ایشان خشکش زده بود😝😝
گفتم برویم . با من همراه شد و وقتی درب مینی بوس را باز کردم که سوار شود ، با چهره ی خندان سعید و سایر بچه ها روبرو شد. چون با سعید خیلی رفیق بود ، هرچی فحش بلد بود نثار سعید کرد 😁😁😁 و یک روز با نشاط و پر انرژی آغاز و همگی به سمت اردوگاه حرکت کردیم .
عزیزانی که در کانال هستن و در آن روز همراه ما بودن ، حتما این خاطره را در ذهن دارند.
روحش شاد و یادش گرامی 🌹🌹🌹
راوی ؛ آقای محمد #عبادی_فر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
🍃🍃🍃
ممنون از اعضای فعال کانال که نسبت به مطالب بازخورد می دهند ، در قالب صوت یا متن خاطره می فرستند ، خودشان برای مصاحبه پیشقدم می شوند و یا به طریقی همراهی می کنند ...
ان شاء الله لحظاتشان شهیدانه و عاقبتشان ختم به شهادت باشد. 🤲
قطعا شهدا جبران می کنند ...
🍃🍃🍃
👆این پیام یکی از اعضای کانال است.
پاسخ ؛ خود کلمه شیطونی و شیطنت هم بار معنایی مثبتی ندارد.
ما توی اصطلاحات سعی مان بر این بوده حتی المقدور کمترین تغییر را در سبک گویش ها و روایت ها ایجاد کنیم تا زبان افراد را تغییر ندهیم و سعید را از دید افراد مختلف ببینیم
هر کسی از ظن خود شد یار او ...
و همین ظن ها و افکار مختلفه که ابعاد شخصیتی سعید را به تصویر می کشد.
البته می شود به جای کلمه شرارت ، از کلمه شربازی و یا شلوغ کاری استفاده کرد.
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
داشتم نمازعصرم را می خواندم که سعید آمدو مثل خیلی وقتها روی یک پا ایستاد؛ کف یک پایش را روی زانوی پای دیگر تکیه داد و با دست هم دستگیره ی در را گرفت، منتظر شد نمازم که تمام شد سلام علیکی کرد و با حالت گرفته ای گفت مامان ! می خواهم بروم تفحص شهدا...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
داشتم نمازعصرم را می خواندم که سعید آمدو مثل خیلی وقتها روی یک پا ایستاد؛ کف یک پایش را روی زانوی پای دیگر تکیه داد و با دست هم دستگیره ی در را گرفت، منتظر شد نمازم که تمام شد سلام علیکی کرد و با حالت گرفته ای گفت مامان ! می خواهم بروم تفحص شهدا.
گفتم تفحص برای چی؟ گفت برای پیدا کردن شهدای مفقودالاثر. دو سه ماهی می رویم منطقه.
همین که گفت دو سه ماه ، یک دفعه یاد زن و بچه اش افتادم ؛ دو سه ماه آنها را تنها بگذارد و برود، خیلی بهشان سخت می گذرد . رضا پنج سال که بی پدری کشید ، حالا سعید هم بخواهد اینقدر طولانی بگذارد و برود ...
در همین فکرها بودم که سعید گفت ؛ بعضی ها اسمشان برای سوریه و مکه در آمده، من هم قرار است بروم تفحص. به آنها گفتم شما بروید مکه من می روم فکه، ببینیم کدوم مون به خدا می رسیم ؟!
می دانستم سعید بخواهد برود ، می رود . دلم می تپید و نگران ، روز شماری می کردم که کِی راهی می شود ؟! با اینکه همیشه وقتی می رفت ، به شهادتش فکر می کردم ولی این بار که زن و بچه داشت، هنوز نرفته ، دعا می کردم زودتر برگردد.
بالاخره یک روز تنگ غروب آمد برای خداحافظی ؛ آن موقع همسر شهید بکشلو خانه ما بود . جالب اینجاست که آخرین بار هم که شهید بکشلو رفت، من خانه آنها بودم.
سعید اومد جلوی در اتاق طبقه سوم با خانم بکشلو سلام علیکی کرد و به من گفت مامان بیا پایین . رفتم پایین؛ با بغضی که گلویش را گرفته بود گفت مامان من دارم می روم، هوای بچه هایم را داشته باشین. بروید بهشان سر بزنید.
من احساس کردم این بغض، به خاطر تنهایی زن و بچه اش در این دوماه است.
مجید آن موقع سرباز بود و طبقه دوم خوابیده بود دلش نیامد بیدارش کند ، گفت از طرف من ازش خداحافظی کنید.
من همیشه موقع رفتنش، دنبالش تا دم در می رفتم ولی این بار به احترام خانم بکشلو دیگر نرفتم و برگشتم طبقه بالا.
خانم بکشلو گفت چرا نرفتی دنبالش؟ یه آبی پشت سرش بریزی ، از زیر قرآن ردش کنی؟! دخترم به شوخی گفت هر دفعه که رفته، برگشته، دیگه جبهه و جنگ که نمی رود..
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi