eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
282 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
2 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
هرکاری از دستش برمی آمد برای کمک به دیگران انجام می داد و ما نیز سربازان او بودیم. یکبار در زمستان برف سنگینی آمد و او برای کمک به خادم پیر مسجد، همه ما را از خانه‌هایمان بیرون کشید و مشغول برف پارو کردن از پشت بام مسجد و تمامی اطراف مسجد کرد. بعد از آن هم با آب داغ و نمک، همه برفهای جمع شده را آب کردیم و بگذریم از اینکه چند ساعت بعد به خاطر سرمای زیاد، کف حیاط مسجد کاملاً یخ زد و مجبور شدیم یکی دو شب آن اطراف آفتابی نشویم🙈😁 راوی ؛ آقای محمد   ____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ امان از دست سعید که اکثر خاطراتش خالی از شوخی و شلوغ کاری نیست. حتی خاطراتی که خیلی معنوی و اخلاقی شروع می شود نهایتا باز هم به یک خرابکاری و طنز منجر می شود.😂 تا آخرین لحظات نزدیک به شهادتش هم دست از شوخی هایش بر نمی دارد... 🙈🙈
‌ ‌ یاران! شتاب کنید قافله در راه است ‌‌
‌ نفت‌مان تمام شده بود و من هم صبح زود باید می‌رفتم سرکار. آن موقع سعید حدودا ده ساله بود که از ساعت ۶ صبح او را گذاشتم تو صف نفت، گفتم باباجون یه پیت نفت بگیر و خودم هم رفتم اداره. چون جثّه ای نداشت که بتواند دبه ی 20 لیتری نفت را ببرد بهش گفتم اگر آشنایی پیدا شد، بگو آن را برایت تا خانه بیاورد. ساعت 6 بعد از ظهر که از سرکار اومدم به مادرش گفتم سعید کجاست؟ گفت: یک سر اومد خونه و دوباره رفت در صف نفت. رفتم دیدم سعید آخرای صف ایستاده. گفت: بابا همه می یان این سیم را پاره می کنند، ظرفشون را می زارن جلوی من و نفت می گیرند و می روند. با عصبانیت، پیت خالی را برداشتم و گذاشتم جلوی صف. گفتم: بی انصاف! ساعت 6 صبح این بچه‌ی من اومده تو صف، الان 6 بعد از ظهر است و این بچه، گشنه و تشنه همچنان اینجا ایستاده و هنوز نفت نگرفته. ۲۰ لیتر نفت می خواست، چرا بهش ندادی؟ گفت ظرفت را بیاور بهت نفت بدهم. به جای یک دبه، دو دبه ۲۰ لیتری نفت به ما داد و با سعید به خانه برگشتیم. راوی؛   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
عشق گاهی در جدایی گاه در پیوندهاست عشق گاهی لذت اشکی پس از لبخندهاست عشق گاهی یک اجابت نزد حاجتمندهاست عشق گاهی بین باباها و تک فرزندهاست عشق می آید که بعد از شب سحر پیدا شود عشق گاهی می رسد تا یک نفر بابا شود یک نفر امّا دو عالم بنده ی سلطانی اش بنده نه، قربانی قربانی قربانی اش مهربانی که تمام مهربانان فانی اش دعوتند امشب همه افلاک در مهمانی اش با حضور انبیاء و اولیاء و ابر و باد آدرس : مشهد ؛ حرم ؛ پشت درِ باب الجواد عرشیان هستند در مهمان سرای حضرتی در صف خدمت گذاری با غذای حضرتی آب سقا خانه جام کاسه های حضرتی بعد از آن هم شاعرانند و ردای حضرتی جبرئیل از میهمانان میزبانی می کند بعد دعبل میرسد اُرجوزه خوانی می کند ای زمین از عرش بر فرش آسمانت را ببین ای پرستوی مهاجر آشیانت را ببین ای دل غمگین امام شادمانت را ببین امشب ای سلطان ولیعهد جوانت را ببین ای امام مهربان باب المرادت آمده میوه ی قلبت، دل آرامت، جوادت آمده مزد چل سال انتظار و چل شب احیای سحر می‌شود طفلی که از او نیست طفلی خوب تر سیب سرخ احمد است و باز هم داده ثمر کوثری دیگر عطا کرده به قرآن این پسر کوثر و یاس است جاری در رگ و در خون تو مردمان ری فدای روی گندمگون تو سبط موسی هستی و کار مسیحا می‌کنی مثل عیسایی که در گهواره لب وا می‌کنی با عصایت معجزه مانند موسی می‌کنی دیده ی کور منافق را تو بینا می‌کنی بر حقیری بنی عباس دامن می‌زنی پور اکثم را به تیغ عِلم، گردن می‌زنی آن خدایی که به تقدیرم گدایی را نوشت در مرامِ نام تو مشکل گشایی را نوشت ذیل اوصاف تو در بخشش خدایی را نوشت مهربانی علی موسی الرضایی را نوشت در میان تیرگی ها آفتاب من شدی تو قسم های همیشه مستجاب من شدی چون به سائل می‌دهی از هرچه بهتر، بیشتر می‌خورد باب المراد خانه ات در، بیشتر گرچه نام تو شده حاجت بر آور بیشتر لیک حساس است بابایت به مادر بیشتر پس قسم خوردیم بعد از تو به حق فاطمه تا که امضا گردد امشب کربلای ما همه محمد بیابانی علیه السلام https://eitaa.com/sobhehoseini
آقا سعید شاهدی رفیقْ جینگِ همسایه روبرویی ما؛ حاج اکبر آقای طیبی بودند و آقا سعید هم زیاد می اومد در خونه شون. به خاطر همین ما آقا سعید رو با تیپ‌های مختلف و موتورهای مختلف زیاد می دیدیم؛ یا تریل سوار می‌شد یا موتور سنگین یا هوندا... اون موقع ما نوجوان ۱۳، ۱۴ ساله بودیم و یه روز تو کوچه با بچه ها داشتیم فوتبال بازی می کردیم که آقا سعید سوار بر یه موتور تریل قرمز رنگ اومد جلوی در خونه حاج اکبر، او را پیاده کرد‌ و جلوی در واستاد. یه کلاه کاموایی سبز هم گذاشته بود و سرش کاملا پایین بود و حالت نیم خیز داشت کیلومتر و نگاه می کرد. ما هم با فاصله ۵، ۶ متر جلوتر داشتیم بازی می کردیم که یک دفعه توپ به من رسید. من هم یک شوت محکم زدم و توپ رفت به سمت آقا سعید... 🙈 چنان ضربه ای به توپ زدم که محکم خورد به سرش و کلاهش رفت رو هوا. یک دفعه انگار برق از سه فازش پرید. سرش رو بلند کرد و یه نگاهی به من کرد. گفتم واااای ... الانه که فحش به ما بده، دنبال مون کنه و یه فس هم ما رو بزنه. بعد دیدم نگاه کرد و برگشت به من گفت گل شد؟ اینو که گفت من یخم وا رفت و گفتم آره گفت: حلاله 😂 گفتم ببخشید تو رو خدا ...🙈 بعد از اون داستان دیگه هر موقع تو کوچه می اومد من بهش سلام می کردم. بعد هم ما تو بسیج دانش آموزی کانون ابوذر بودیم و اونجا آقا سعید رو زیاد می دیدم که با موتورهای مختلف می اومد و نهایتا خبر شهادتش به ما رسید. بزرگتر که شدم یکی از دلایلی که باعث شد موتور خریدم، علاقه م به آقا سعید بود. راوی؛ آقای سیدمهدی __________ ✍ خاطرات شهید سعید شاهدی سهی @shalamchekojaboodi
وقتی وارد مدرسه راهنمایی شدم او به جبهه رفت. چند وقتی هم مسئولیت کتابخانه مسجد را به عهده گرفت ولی چون نمی توانست یکجا بند شود، مقامش را به من بیچاره تفویض کرد. سعید به جبهه رفت و من با نگرانی چشم به راه آمدن او بودم. هروقت خیلی دلم تنگ می شد نذری می‌کردم تا او را زودتر ببینم ولی دیگر خیلی کم چشم‌مان به جمال زیبایش روشن می شد. معمولاً در مسجد منتظر او بودیم و هر وقت می آمد، بلافاصله شوخی هایش شروع می شد. یکی از دوستانش که در مدرسه ما بود از ناحیه دو پا جانباز شده بود و اوایل که من با این جانباز آشنا شده بودم با ویلچر و عصا و پاهای مصنوعی به مدرسه می آمد. سعید آنقدر به او گیر داد که او فقط با پاهای مصنوعی و بدون ویلچر و عصا فاصله بین خانه تا مدرسه را که کم هم نبود، طی می‌کرد. راوی؛ آقای محمد   _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم سلامتی حضرت آقا @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
#ارسالی_اعضا @shalamchekojaboodi
گل اشکم شبی وا می شد ای کاش همه دردم مداوا می شد ای کاش به هر کس قسمتی دادی خدایا! شهادت قسمت ما می شد ای کاش
موقع رانندگی فوق العاده تند می‌رفت و برایش ماشین و یا موتور مهم نبود، فقط تند می‌رفت. شبی با ماشین حاج آقا شاهدی ، با هم جایی رفته بودیم آن شب به شدت باران می آمد و اصلأ جلوی ماشین دید خوبی نداشت. او هم به سرعت می رفت و من از ترس در صندلی فرو رفته بودم که یک دفعه به شدت ترمز کرد، گفتم یا خدا چی شد. دیدم دنده عقب گرفت و یک خانواده که زیر باران منتظر بودند را سوار ماشین کرد و با وجودی که مسیرشان اصلأ به ما نمی خورد، آنها را به خانه‌شان رساند. به خاطر این قضیه، آن شب دیر به کارمان رسیدیم، ولی برایش مهم نبود و رضایت پدر آن خانواده جلوی اهل و عیالش مهمتر بود. راستی وقتی آنها را سوار کرد کاملا آرام رانندگی نمود و به آنها گفت این ماشین صلواتی است. راوی؛ آقای محمد   _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌و اما عیدی امروز سعید که برامون به یادگار گذاشته 👇👇
دست خدا بر سر ماست ... خامنه ای رهبر ماست ای مهربان ترین و غیورترین پدر دنیا، روزت مبارک ❤️
سلام و درود همه ما بر آن مردان خدایی که با اقتداء به مولای متقیان، امیرمومنان علی علیه‌السلام، جان گرانبهای خویش را نثار اسلام عزیز نمودند تا مقدمه‌ شود برای برپایی حکومت جهانی شیعه در سرتاسر عالم ان‌شاءالله و نراه قریبا @shalamchekojaboodi
نایب‌الزیاره همه عزیزان بودیم. @shalamchekojaboodi
‌ ‌ ⚘هر کس در شب‌ جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند ( شهید مهدی زین الدین) ‌شهدا را با یاد کنیم ‌
یک بار برای عملیات راپل با بچه های کانون و خیلیای دیگه رفتیم یه پادگانی سمت پرند. یادمه یه جمع زیادی بودند و موقع نماز جماعت که شد، من و آقا سعید و چند نفر دیگه با عجله داشتیم وضو می گرفتیم تا به قبل از رکوع حاج آقا برسیم. آقا سعید خیلی تلاش و عجله کرد که خودشو به رکوع برسونه، هی یاالله یاالله گفت و یک دفعه تا اومدیم الله اکبر بگیم و قامت ببندیم، حاج آقا از رکوع بلند شد. ما یه خورده دلشکسته شدیم. آقا سعید هم نمی تونست حرف را توی خودش نگه داره و یه فن بداهه گویی عجیبی داشت. یک دفعه یه جمله هایی تو ذهنش می اومد که به ذهن هیشکی نمی اومد. برگشت با صدای بلند گفت؛ حاج آقا! خدا موسی رو پیش فرعون کِنِف نکرد، شما ما رو جلوی این جمع کنف کردی 😂 بعد از نماز، آقای طیبی اومد گفت؛ سعید این چه جمله ای بود گفتی؟ نماز همه رو به هم زدی 🙈😁 این جمله هایی که یک دفعه به ذهنش می‌اومد و می‌گفت خیلی جالب بود، هم اینکه یه نشاط خوبی به جمع می‌داد و هم اینکه حرفش رو با آیه و کنایه و ... می‌زد. راوی؛ آقای   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما