eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
282 دنبال‌کننده
1هزار عکس
239 ویدیو
2 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
دست خدا بر سر ماست ... خامنه ای رهبر ماست ای مهربان ترین و غیورترین پدر دنیا، روزت مبارک ❤️
سلام و درود همه ما بر آن مردان خدایی که با اقتداء به مولای متقیان، امیرمومنان علی علیه‌السلام، جان گرانبهای خویش را نثار اسلام عزیز نمودند تا مقدمه‌ شود برای برپایی حکومت جهانی شیعه در سرتاسر عالم ان‌شاءالله و نراه قریبا @shalamchekojaboodi
نایب‌الزیاره همه عزیزان بودیم. @shalamchekojaboodi
‌ ‌ ⚘هر کس در شب‌ جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند ( شهید مهدی زین الدین) ‌شهدا را با یاد کنیم ‌
یک بار برای عملیات راپل با بچه های کانون و خیلیای دیگه رفتیم یه پادگانی سمت پرند. یادمه یه جمع زیادی بودند و موقع نماز جماعت که شد، من و آقا سعید و چند نفر دیگه با عجله داشتیم وضو می گرفتیم تا به قبل از رکوع حاج آقا برسیم. آقا سعید خیلی تلاش و عجله کرد که خودشو به رکوع برسونه، هی یاالله یاالله گفت و یک دفعه تا اومدیم الله اکبر بگیم و قامت ببندیم، حاج آقا از رکوع بلند شد. ما یه خورده دلشکسته شدیم. آقا سعید هم نمی تونست حرف را توی خودش نگه داره و یه فن بداهه گویی عجیبی داشت. یک دفعه یه جمله هایی تو ذهنش می اومد که به ذهن هیشکی نمی اومد. برگشت با صدای بلند گفت؛ حاج آقا! خدا موسی رو پیش فرعون کِنِف نکرد، شما ما رو جلوی این جمع کنف کردی 😂 بعد از نماز، آقای طیبی اومد گفت؛ سعید این چه جمله ای بود گفتی؟ نماز همه رو به هم زدی 🙈😁 این جمله هایی که یک دفعه به ذهنش می‌اومد و می‌گفت خیلی جالب بود، هم اینکه یه نشاط خوبی به جمع می‌داد و هم اینکه حرفش رو با آیه و کنایه و ... می‌زد. راوی؛ آقای   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما
یادم می یاد عصرهای جمعه جلسه‌ی زیارت آل یاسین که داشتیم، زمستون بود و برف می اومد. سعید با موتور اون راه دور را از مهرآباد جنوبی خودشو می رسوند شاه عبدالعظیم. بادگیر هم تنش می کرد و وقتی می اومد اونجا خودش که چهره ش سبزه و نمکی بود، صورتش سیاه شده بود از سرما و لباسهاش همه خیس. بادگیرش اینا رو در می آورد و بغل ما می نشست. واقعا عرض می کنم؛ من بعد از اینکه سعید به شهادت رسید خییییلی تنها شدم، خیلی ... خدا به حق حضرت زهرا سلام الله علیها از صفای اونا، از اخلاص اونا، از مشدی گری اونا و از اون راهی که اونا رفتند، اون مقصدی که بهش رسیدند ما رو هم بهره مند کنه. راوی؛ حاج حسین   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
سلام در شب وفات حضرت زینب کبری (س) دعاگوی شما بودم. ان‌شاءالله بزودی زیارت خانم حضرت معصومه (س) روزی شما بشه 🤲🏻 @shalamchekojaboodi
کنج حیاط خانه ی خود، بین بسترش بانو رسیده بود به ساعات آخرش خیره به گوشه ای شده بود و یکی یکی رد می شدند خاطره ها از برابرش خورشیدوار، در تب گرمای شهر شام می سوخت آسمان ز نفسهای آخرش همراه هر نفس زدنش، آه می کشید آن کهنه یادگاری خونین دلبرش هر روز، روضه داشت؛ حسینیه ی دلش این مدّتی که بود بدون برادرش یک سال و نیم میل تبسّم نکرده بود از خنده رو گرفت، لب روضه پرورَش یک سال و نیم با عطش آن کویر سُرخ دریای اشک بود دو تا دیده ی تَرَش یک سال و نیم بود که او آب رفته بود یعنی که بیشتر شده بود عین مادرش وقت سفر چقدر غریبانه پر کشید مثل حسین سرور و سالار بی سرش محمد قاسمی سلام الله علیها https://eitaa.com/sobhehoseini
گاهی آنقدر دلت برای سعید می‌گیرد که می‌خواهی بگردی و او را در پهنه کره خاکی بیابی آیا در کرانه‌های دوردست هستی؟ آنجا که آسمان هم با خطی مشترک به زمین می‌چسبد. آنجا که سرزمین عشق تو بود، شلمچه، فکه و دوکوهه ... یا که در حرم مولایت اباعبدالله الحسین(ع) میهمان هستی؟ اگر جسم خاکیش را بخواهی آدرس می‌دهم: بهشت زهرا(س)- قطعه ۲۹ ... آنجا نشانگاهی از سعید عزیز است. ولیکن بیا بالاتر از این دنیای دنی با دل و جانت ببین روحش را حس کن خنکای وجودش را حس کن، لطافت روح سعید را در آغوش بکش آن‌وقت همه جا و همه وقت درک خواهی‌کرد حضورش را باهمان جنب و جوش و حرارت همیشگی همنشینی با دلنشینی چون سعید روحت را به پرواز در‌می‌آورد. در آغوشش بگیر، دست در زلفش بکش، گردن به گردن بنه خواه لبخند بزن، خواه اشک شوق بریز به چه زیبا بوَد این‌ دیدار عاشقانه❤ @shalamchekojaboodi
تا یکسال بعد از شهادتش خیلی ناراحت بودم ، نه خودم و نه هیچکس هم خوابی از سعید نمی دید ، این بی خبری بیشتر ناراحتم می کرد ... ⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ تا یکسال بعد از شهادتش خیلی ناراحت بودم، نه خودم و نه هیچکس هم خوابی از سعید نمی دید، این بی خبری بیشتر ناراحتم می کرد. با اینکه خیلی وقتها بی‌خواب هستم ولی آن روزها با حال بسیار گرفته خواب به چشمانم می‌آمد و فقط در خواب، آرام بودم. وقتی بیدار می‌شدم باز هم غم به دلم هجوم می‌آورد و در همان حال، یاد حضرت زینب سلام الله علیها می افتادم. با حضرت صحبت می‌کردم و می‌گفتم؛ بمیرم برای مصیبت هایت، چه کشیدی؟! بچه‌ی من خاک پای اهلبیت علیهم السلام هم نبود، اینقدر گرفته و ناراحتم. تا می‌آمدم به سعید و نبودنش فکر کنم، یاد این می‌افتادم که حضرت زینب سلام الله علیها چه مصایبی به سرش آمد و چه کشید. یک روز همین طور که غمگین نشسته بودم و فکر می‌کردم که سعید رفت و از ما دور شد و گریه می‌کردم، یکباره زنگ خانه به صدا درآمد. دوست قدیمی و همسایه سابق‌مان بود که آمد و نشست، شروع کرد به گریه کردن. گفت چهلم سعید قسمت‌مان شد رفتیم حج و نشد که در مراسم سعید شرکت کنیم. می‌گفت حاج سعید حدادیان و برخی دوستان سعید هم به سفر حج آمده بودند و مدام از سعید یاد می‌کردند و داستان تو برو مکه و من می رم فکه را می‌گفتند. گفت در مکه خواب سعید را دیدم در خواب به من گفت؛ حاج خانم ما باعث مکه آمدن شما شدیم، گفتم آره می‌دانم. بعد سعید دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت این سینه برای اهل بیت بوده و حالا سوراخ شده. الان هم مادرم زیر بغلمو گرفته، چندین بار تکرار کرد که الان مادرم زیر بغلمو گرفته از مکه که آمدم می خواستم این خواب را برایت تعریف کنم ولی آنقدر مشغول دید و بازدیدها شدم، یادم رفت بیایم و یا تماس بگیرم تا این خواب را برایتان تعریف کنم. چندی پیش از طرف بسیج رفتیم مشهد، شب اول که در مشهد بودیم خواب دیدم سعید آمده و با ناراحتی گفت؛ حاج خانوم! مگر نگفتم به مامانم بگو، گفتم ببخشید من سرم شلوغ بود و یادم رفت. یک دفعه چیزی مثل نامه ای که لوله شده باشد به من داد و گفت حتما این را به مادرم بده دو سه دفعه این را تکرار کرد. این دوستم وقتی خواب را برایم تعریف کرد، خودش گریه می‌کرد و من هم گریه می‌کردم. می‌گفت وقتی این خواب را دیدم یک حالی شدم، گفتم از مشهد که برگشتم باید بروم خانه شان و ماجرا را بگویم. انگار این خواب و پیغام سعید من را از بی خبری درآورد و بهم آرامش داد از آن به بعد دیگر آنقدر بی تاب نبودم. راوی؛   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند ‌‌
یادم می یاد سال ۶۹ آخرای جنگ و یا پایان جنگ بود که لشگر۲۷ پادگان ولیعصر را تحویل داده بود و آمده بود به این پادگان جدید که انتهای پیروزیه و الان هم هست... ( ادامه)⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ یادم می یاد آخرای جنگ و یا بعد از جنگ بود که لشگر۲۷، پادگان ولیعصر (عج) را تحویل داده بود و آمده بود به این پادگان جدید که انتهای پیروزیه و الان هم هست. لشگر رفته بود داخل ساختمان اسبدوانی قدیم و ما گردان ها را هم فرستادند پشت اون ساختمان ها؛ تپه های سنگلاخی و اینا که زمان شاه شکارگاه بود. اونجا گردان گردان همه چادر زدیم و گفتند اینجا می خوایم تیپ را تشکیل بدیم. البته بعدا برای گردان ها هم ساختمان ساختند. من تازه کادر شده بودم و سعید هم کادر بود. اون زمان من یه دونه جیپ رومانی داشتم که خیلی قدرت داشت و با اون می اومدم توی پادگان و چون ما اون پشت بودیم، جلوی پادگان ما رو با ماشین راه می‌دادن داخل. یعنی بچه هایی که موتور یا ماشین داشتند با وسیله هاشون می‌اومدند، چون مسافت، زیاد بود و یه جاده بود که می رفتیم اون بالا دم چادرها. یه روز گفتم سعید من می‌خوام با ماشین از پشت اون تپه‌ها و سنگلاخ‌ها برم کمک های ماشین رو امتحان کنم. سعید گفت منم می‌یام. نشست صندلی بغل من و با این جیپ از تپه رفتیم بالا. جاده که نبود تپه رو همینجوری رفتیم و از جلوی تپه که مشرف بود به اون محوطه ی چادرهای گردان خواستیم بیایم پایین که بریم سمت چادرا، خوردیم به یه قسمتی از تپه که سنگلاخی و صخره ای بود. دیدیم خدایا ماشین نمی‌تونه بیاد پایین، دیگه من یه سانت یه سانت با دنده و کمک و اینا تلاش کردم که بیام پایین. این وسط دیدم سعید درِ سمت خودشو باز کرد و رفت نشست لب صندلی. بهش گفتم دیوانه! چرا اینجوری می کنی؟ (چون دیوانه بازی زیاد درمی آورد منم بهش می گفتم دیوانه) گفتم چرا در و باز می کنی؟ غش غش می خندید، گفتم چرا اینجوری می کنی؟! درو ببند، گفت نه تو حتما قِل می خوری، ماشین چپ می کنه روی این سنگا. می‌خوام اگه دیدم ماشین داره بلند می‌‌شه که قل بخوره، من بپرم پایین.😂 منم تا اینو گفت دستشو سفت گرفتم کشیدم سمت خودم، گفتم قِل بخوره تو بپری پایین؟ این حرفا نیست، یا ماشین اینجا بمونه دو‌تایی پیاده بریم، یا دو تامون قل بخوریم بریم پایین 😂😂 حالا من دارم می کِشمش، اونم داره از اون ور می کِشه و مییییییی خنده 😂😂 خیلی معذرت می‌خوام؛ هم دیوونه بود، هم لوس بود، هم باااااحال بود ، اصلا فرق می‌کرد با آدما، تو یه عالمی بود؛ غش غش می خندید، مسخره بازی شم درمی‌آورد درعین حال حواسشم جمع بود که یه لحظه بخواد اتفاقی بیفته بپره پایین. بالاخره نگهش داشتم و از اون قسمت صخره ای یه مقدار رفتیم پایین، حالا هم واقعا ترسیده بودیم، هم خنده امونش نمی داد، من نمی دونم چرا اینقدر می خندید این بشر؟!😂 من مطمئنم گِل سعید را خداوند از تشت آدما برنداشته بود و از تشت خنده و لوس بازی برداشته بود بالاخره اومدیم پایین، همین که یال رو رد کردیم و به سمت چادرا رسیدیم، دیگه مسیر مسطح شد و دیدیم ۷۰، ۸۰ تا از بچه ها از چادرا اومدن بیرون و پایین واستادن نگاه می کنند ببینند این دیوونه‌ها کی ان اون بالا دارند کله ملق می‌شن می‌یان پایین؟! اونا واستاده بودن اونجا مات و متحیر، حالا ما رسیدیم اونا ما رو دارند فحش می دن، سعید غش غش داره می‌خنده و منم می‌خندم. یادش به خیر این خنده های قشنگش، جلوی چشمام هست. ان شاء الله که اونم یاد ما باشه. راوی؛ آقای حسین   __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
تعدادی نیروی جدید بسیجی، اعزامی از تهران آمدند و جمعی از آن عزیزان را به عنوان سهمیه واحد تسلیحات ل‌۲۷ به ما اختصاص دادند، سعید و تعدادی دیگر را به زاغه مهمات مرکزی که فرمانده اش رضا مؤمنی بود فرستادیم. فردا صبح دیدم چند نفر توسط برادر مؤمنی عدم نیاز خورده و به ما در پادگان دوکوهه عودت شدند. یکی از آن عزیزان؛ سعید شاهدی بود که نزد من آمد و گفتم چی شده؟ گفت برادر مؤمنی گفت مگر اینجا کودکستان است! ما اینجا جعبه‌های سنگین مهمات، جابجا و آماده ارسال به خط می‌کنیم، شما توانایی این کارها را نداری و.... سعید خیلی ناراحت بود و مضطرب که مبادا بازگشت به تهران بشود. خیلی عجیب بود در عرض چند دقیقه با شیرین زبانی وصف ناپذیر، خودش را توی اعماق وجود من جا داد به‌طوری‌که من عاشقش شدم پرسیدم: از کجا آمدی؟ گفت: از مدرسه موش ها 😃 گفتم: اگر بمانی اذیت نمی‌شی ؟ گفت: حاجی بیخیال! ما رو دست کم گرفتیا ... در پایان، حرفی زد که من به‌ شدت در فکر فرو رفتم‌، چون قبلا هم عزیزانی با شیرینی و جذابیت خاص او دیده بودم با فرجامی تلخ و شیرین .... به من گفت: برادر رحمت! اگر منو نگه داری، من قول می‌دم شفاعتت کنم 😔 جالب اینه که نگفت اگر شهید بشم، شفاعتت می‌کنم، بلکه مستقیم گفت شفاعتت می‌کنم. راستش من از این حرف لرزیدم و عاشقش شدم. دیگه با هم خیلی صمیمانه رفیق و برادر شدیم و بعدها در مناطق مختلف کارهایی کرد که حتی از من و رضا هم برنمی‌آمد. راوی؛ آقای رضا   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۹ بهمن سالروز شهادت شهید ؛ مغز متفکر اطلاعات و عملیات گرامی باد هدیه به روحش @shalamchekojaboodi
چون سعید از نزد برادر رضا عدم‌نیاز خورده بود و از طرفی من اعتقاد داشتم سعید باید بماند و توانایی های خودش را به مرور در جنگ بروز بدهد و توانمند بشود، اورا نزد خودمان در دفتر واحد تسلیحات نگه داشتیم. علت نگه داشتن سعید نزد خودمان چند دلیل داشت؛ اول اینکه؛ او به واسطه دل پاکش در عمق وجود ما جای گرفته بود. دوم‌ اینکه؛ رضا فرماندهی جدی، منظم و صریح بود و چون سعید را برگردانده بود، من جرأت نداشتم مجددا سعید را نزد او بفرستم، چون می‌دانستم ناراحت می‌شود. سوم اینکه؛ می‌خواستم سعید پیش خودمون باشه و اگر بشود کارهای دفتری سبک‌تری به او واگذار کنیم. اما بعد از یک سفر به منطقه کارون و بهمنشیر، نظرم نسبت به سعید عوض شد و اورا بسیار توانمند، با استعداد، پر تلاش و خستگی ناپذیر دیدم؛ نوجوانی با قابلیت های بسیار بالا و انرژی وصف ناپذیر و در عین حال اهل تعبد و بندگی خدا و ... به طوری که حقیقتا من به او حسادت می‌کردم... ( ادامه دارد) راوی؛ آقای رضا   _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi