رضا که به منطقه رفت چند روز بعد سعید هم راهی شد، ولی یک هفته نشد که برگشت. وقتی زنگ در را زدند و بچه ها گفتند سعید است، تعجب کردم، احساس کردم یک چیزی شده که سعید اینقدر زود برگشته.
وارد حیاط که شد سرش پایین بود و یک قاب عکس در دست داشت. بند پوتین هایش را که باز می کرد، حالت غم را در سراپایش احساس کردم.
گفتم چی شده سعید جان؟ گفت: رضا یتیم بود و یتیم دار شد...
من خیلی ناراحت شدم، اصلا برای هیچ شهیدی اینقدر ناراحت نشدم. احساس میکردم پسرم شهید شده.
گویا موقعی که سعید به منطقه رسیده، رضا شهید شده بود و آمده بود تا با دوستانش در مراسم ختم او شرکت کند.
قاب عکس رضا را هم که پایینش با دست خط خودش نوشته بود؛ شهید رضا مومنی، به دیوار زد و ماندگار شد.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
در ۱۶ سالگی یک روز با خواهر زادهام رفته بودیم امامزاده عباس سر مزار مادرم. موقع برگشت به منزل، چند رزمنده جوان رو دیدیم که یکی از آنها مثل خورشید میدرخشید، به خواهر زادهام گفتم این کیه؟! گفت پسرِ عمه خدیجه (ایشان معروف بود به عمه خدیجه). گفتم هزار ماشاءالله خدا برای مادرش نگهش داره.
دقیقا یک ماه بعد، آنها به خواستگاری من آمدند و قرار شد چند روز بعد ما خبر بدهیم ولی فردای آن روز، صبح خیلی زود مادر رضا آمد خانه برادرم برای گرفتن جواب. مادرم به رحمت خدا رفته بود و من و پدرم با برادرم و خانوادهاش زندگی میکردیم.
رضا آن زمان پاسدار و تک پسر خانواده با سه خواهر بود. در چهار سالگی رضا، پدرش زیر دستگاه رفته بود و او از کودکی یتیم شده بود، بعد هم که بزرگتر شده بود، تنها نان آور خانهشان بود. مادرش خیلی به رضا وابسته بود. او هم خیلی به مادرش احترام می گذاشت.
وقتی خدیجه خانم آمد، برادرم دیگه حرفی نزد و گفت خدیجه خانم! دختر برای خودتونه. خدیجه خانم خیلی خوشحال شد، من رو بوسید و گفت دیگه نگی من مادر ندارم، من مادرت میشم. واقعا هم مادری کرد برام و خیلی خانم خوبی بود. روحش شاد...
راوی؛ #همسر شهیدان مومنی و شاهدی
#خاطرات_رضا
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
دوسال نامزد بودیم و من به رضا خیلی علاقه مند شده بودم. بعد از نامزدی، رفت جبهه و چند ماه یک بار می آمد مرخصی.
مثلا اگه صبح از جبهه می آمد، شب حتما با کل خانواده یعنی مادر، خواهرها و مادربزرگ پدربزرگش می آمدن خانه برادرم، یه چند ساعتی مینشستند و من از همین مقدار دیدنش در میان جمع هم خیلی خوشحال میشدم.
بعد از دو سال، اواخر پاییز سال ۶۵، صبح یک روز عقد کردیم و شب عروسی؛ یک عروسی خیلی ساده.
کل خانواده رضا خیلی بهش علاقه داشتند و از آنجایی که پدر رضا به رحمت خدا رفته بود، عروسی ما را پدربزرگش گرفت.
بعد از جشن عروسی حدود یک ماه رضا تهران بود. بعد دوباره به منطقه رفت و سه ماه نیامد. در این مدت خیلی دل تنگش بودم...
راوی؛ #همسر شهیدان مومنی و شاهدی
#خاطرات_رضا
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
به مناسبت فرارسیدن سالگرد شهادت #شهید_رضا_مومنی در ۱۹ فروردین (سال۶۶)، این ایام در کنار خاطرات سعید، میهمان خاطرات رضا؛ رفیق شفیق و برادرِ سعید (که سال ۷۱ سعید با همسر این شهید ازدواج می کند) می باشیم.
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 از دختربچه فلسطینی میپرسه چرا گریه میکنی، دختربچه میگه به چادر نیاز داریم، میپرسه چرا، میگه برای اینکه توش بخوابیم
میپرسه الان کجا میخوابی، میگه رو زمین😭
ماه مبارک رمضان، از همان دوران جوانیمان تا الان، مجلس حاج آقا منصور ارضی را در مسجد ارک شرکت می کردیم...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
ماه مبارک رمضان، از همان دوران جوانیمان تا الان، مجلس حاج آقا منصور ارضی را در مسجد ارک شرکت می کردیم.
یه شب یکی از دوستانم که قرار بود باهم به آنجا برویم، نیامد و من تنها رفتم. حدود ساعت سه و چهار نیمه شب بود که حاج آقا برنامه را تمام کردند و من ماشین گیر نیاوردم که برگردم.
یک دفعه چشمم خورد به آقا سعید شاهدی که با موتور اومده بود. اشاره کردم که آقاسعید من فلانی هستم؛ بچه منطقه ابوذر. (اون زمان هیئت عشاقالخمینی(ره) تازه تاسیس شده بود.)
نشستم ترک موتورش و با توجه به اینکه آقا سعید موتورسوار قهاری بود و با سرعت موتورسواری میکرد، من که اولین بارم بود سوار موتورش شده بودم، حسابی ترسیدم و شروع به فریاد زدن کردم که؛ توروخخخخدا آرومتر برووو ... ترو خخخدااااا 😩😩
خیابان ابوسعید که رسیدیم آقا سعید تازه متوجه شد که من از نوع رانندگیش خیلی ترسیدم. همون لحظه یه وانتی را دیدیم که پشت وانت، بروبچههای محل نشسته بودند و از همون مجلس برمیگشتند.
آقا سعید به من گفت برو داخل وانت. گفتم خب نگه دار که من برم داخل وانت، گفت؛ نگه نمی دارم ... باید بپری تو وانت😂
گفتم آقاااا چطوری بپرم تو وانت؟! تکاور که نیستم.🙈
با موتور رفت نزدیک وانت و موازی با آن حرکت کرد و رو به بچه ها گفت دست اینو بگیرید ببرید داخل وانت.
در همان حالتی که موتور و وانت داشتند حرکت می کردند، بچهها (با یه وضعی) دست مرا گرفتند و انداختند توی وانت...😂
آقا سعید هم گازشو گرفت رفت و خلاصه اون شب به خیر گذشت.
راوی: آقای مهدی #علیشاهی
#خاطرات_سعید
____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
#ارسالی_اعضا
امروز تشییع شهدا به یاد شهید شاهدی بودم که همیشه در تشییع شهدا شرکت می کرد و به یاد اون عکسی که با تابوت شهید داره افتادم.
@shalamchekojaboodi
بعد از سه ماه وقتی رضا آمد خواهر بزرگش بهش گفت رضا جان مژده بده، بابا شدی. رضا به من نگاه کرد و من از نگاهش حس کردم ناراحت شد.
وقتی رفتیم طبقه بالا بهش گفتم ناراحت شدی؟! گفت نه... ولی انگار می دونست شهید میشه و شاید هم پیش خودش گفت؛ بچهم هم مثل خودم یتیم میشه. آخه رضا چهار ساله بوده که پدرش را از دست میدهد.
یک شب ماند و دوباره رفت منطقه و پنجم عید نوروز سال ۱۳۶۶ آمد. همه خانواده خوشحال شدیم و سیزده بدر هم کنار ما بود. همه با هم میخواستیم برویم بیرون، غذا درست کردیم و همه چیز را آماده کردیم.
یه جایی نزدیک منزلشون فضای سبز و با صفایی بود. رضا با موتور چند بار رفت و آمد و کل خانواده را برد. آخرین نفر من را سوار موتور کرد و رفتیم.
توی راه من چاقاله بادام دیدم و گفتم چه چاقاله های خوبی، سریع رضا نگه داشت و چند کیلو خرید. خیلی دست و دلباز بود و با اینکه همه چاقاله رو سیری میخریدند ولی رضا زیاد خرید. اون سیزده بدر خیلی بهمون خوش گذشت.
چند روز بعد گفت من میخوام چند تا از دوستانم رو دعوت کنم من هم گفتم باشه. یه میهمانی دوستانه داد و دوستاش بهش گفته بودن رضا خیلی نور بالا میزنی، شهید میشی.
رضا اینو که به من گفت، من خیلی ناراحت شدم، گفتم رضا نمیزارم بری. گفت خانم بادمجون بم آفت نداره...
راوی؛ #همسر شهیدان مومنی و شاهدی
#خاطرات_رضا
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi