پیچگوشتی
_«اقا داماد این در خرابه حواستون باشه نبندین! چون با در ورودی هم فاصله داره گیر میفتید»
هتلدار میانسال این را گفت و رفت. روی تخت نشستم. نگاهی به در و دیوار اتاق کردم نفس راحتی کشیدم:« زیارت امروز خیلی چسبید، فکرش رو هم نمیکردم همچین ماه عسلی رو تجربه کنم»
محمد کنارم نشست. لبخند روی لبانش مهربانیاش را بیشتر نمایان میکرد:«اره واقعا بارون، غروب، حرم حضرت زینب سلام الله دیگه چی بهتر ازاین؟»
از جا پریدم:«یه چایی داغ!»
خندید و گفت:«راست میگی دیگه خوشیمون کامل میشه»
وسایل چای توی راهروی کوچک کنار در ورودی بود. چایی را ریختم، چند حبه قند کنارش گذاشتم. آمدم توی اتاق. طبق عادت در را پشت سرم بستم!
محمد با چشمان گرد ایستاد:«بستی؟!»
نگاهی به در کردم. یاد حرف آقای هتلدار افتادم:«ای واااای اصلا یادم نبود»
سینی چای را روی میز گذاشتم و به محمد که تلاش میکرد در را باز کند خیره شدم.
گوشی همراهِ محمد توی جیب کتش، روی جالباسی آن طرف در بود. کسی صدایمان را نمیشنید. در باز نمیشد. شام نخورده بودیم. از دوستان همکاروانی کسی خبر نداشت ما از زیارت برگشتیم.
بق کردم و گوشه ای نشستم:«ببخشید نمیخواستم به دردسر بیفتیم»
محمد دست روی چانه گذاشته و به در زل زده بود. نگاهش را روی صورتم برگرداند:«فدای سرت اینم میشه خاطره بعدا کلی میخندیم»
عاشق همین ارامشش بودم. یک دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد، سمت کیفم پرید:«اون پیچگوشتی که توی راه خریدم بده الان عملیات نجات رو انجام میدم بانوی من!»
چقدر خوب بود که در هر وضعیتی شوخی میکرد. پیچگوشتی را دادم دستش. یک ساعتی با در کلنجار رفت. حسابی خسته شده بود. سعی میکرد به رویم نیاورد:«دیدی علاقه من به ابزارآلات بالاخره به دردمون خورد؟»
خنده ای تحویلش دادم:«فعلا که باز نشده »
تا این را گفتم پیچگوشتی شکست. محمد ایستاد. جلو رفتم:«انگار بازشده»
چشمانش از خوشحالی برقی زد. در باز شده بود.
محمدم راست میگفت أین ماجرا خاطره شد. هنوز هم آن پیچگوشتی را داریم. یادش بخیر...
#خاطره
#باران
چند روزی بود درگیر بیماری ویروسی جدید شده بودم و به خاطر بیماری زمینه ای قبلی و داروهای سرکوب کننده ایمنی که مصرف میکردم شدت و قوت بیشتری داشت سرفه امانم رو بریده بود تا حدی که گاهی حس میکردم الان ریه م میاد توی دستم! به نظرتون جالب نمیشد اینکه گاهی آدم اعضا و جوارحش رو میتونست بیاره بیرون و بر گردونه سر جاش؟ یکم چندش آور به نظر میرسه اما جذابه! عه یادم رفت چی میگفتم آهان داشتم عرض میکردم که هر چی دارو و کورتون و اسپری و گیاه بود خوردم و افاقه نکرد بنابراین دکتر برگه بستری رو داد دستم و راهی بیمارستان شدم. اول که رفتم خلوت بود تریاژ خیلی معطل نشدم بعد هم رفتم برگه تریاژ رو دادم اورژانس و نشستم تو سالن انتظار که شیفت دکترها عوض بشه و منو صدا کنن. بی حال و خسته یه گوشه نشستم. به سختی چشمامو باز نگه داشته بودم به هرحال رفت و آمد ها کم کم شروع شد. اول سه تا آمبولانس با مریض های بدحال اومدن دوتا فورا تو اورژانس بستری شدن و یکی هم رفت اتاق احیا
بعد هم مریضای دیگه که مثل من با پای خودشون یا ویلچر و زیربازو گرفتن میومدن زیاد و زیادتر شدن. شیف عوض شد و اسامی رو به ترتیب حال بد و وخیم بیمارا خوندن من که اول اومده بودم رفتم ته اولویت ها. صدام که کردن مردد بودم با خودم گفتم واقعا من حالم بده یا اینا! نه که فکر کنید حالم بد نبودها، اتفاقا حالم خیلی بد بود اما اونا بدتر بودن! داخل اورژانس که رفتم پزشک نامه دکتر رو دید برگه تریاژ رو دید گفت خانم میبینی اورژانس پره اصلا جا نداریم هنوزم چندتا بیمار بدحال پشت در منتظرن یه نگاهی به تخت ها کردم و بیمارای بستری تو اورژانس رو دیدم. راست میگفت یکی از یکی بدتر بودن دلم نمیخواد توضیح بدم این قسمت رو سانسور میکنم.
ای بابا درد خودم اصلا فراموشم شد. یه نگاهی به خودم کردم سرفه مو به سختی قورت دادم و گفتم خانم دکتر من سرخود نیومدم حالمم خوب نیست اما اورژانسی هم شاید نباشم زنگ بزنید از دکترم کسب تکلیف کنید برم یا بمونم. دکتر گفت مریض منو مستقیم بفرستید بخش ریه اورژانس لازم نیست. پشت برگه مهر زدن و رفتم برای بستری بخش.
سعی کردم دیگه به بیمارای روی تخت های اورژانس نگاه نکنم. برگه رو دادم پذیرش. دیگه خیالم راحت بود کارم راه میفته. خسته بودم نیاز به خواب و استراحت داشتم و به سختی روی پام ایستاده بودم همراهم نداشتم دوندگی های بستری رو انجام بده.
واحد پذیرش که صدام کرد به زحمت جلو رفتم نامه رو دید زنگ زد بخش ریه گفتن تخت خالی نداریم! نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. خیلی ناراحت شدم نه برای اینکه تخت خالی برای من نبود از این ناراحت شدم که اینهمه مریض تو بیمارستان بود. نه اورژانس نه بخش ها تخت خالی نداشتنشون ناراحتم کرد. دلم سوخت غم درد خودم رو فراموش کردم. راستش بیشتر که فکر کردم دیدم اصلا نیازی به بستری نیست تو خونه هم میشه استراحت کرد و بهتر شد. با همون حال زار و نزار برگشتم خونه و دلم موند پیش اسیرای تحت بیمارستان.
اللهم اشف کل مریض
#خاطره