eitaa logo
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
26 دنبال‌کننده
469 عکس
63 ویدیو
7 فایل
خط خطی های #باران
مشاهده در ایتا
دانلود
رزق امروز نهج البلاغه مون🌸
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
💪دوباره کشیدمش
ممنون از بزرگواری که این کار رو نقد کردن نظراتتون رو کاملا قبول دارم کلا طرح رو تغییر دادم نظرتونو راجع به این طرح ها هم بفرمایید👇
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_ششم دیگر از نم نم باران خبری نبود. برگ‌های زرد و طلایی رقصان روی زمین می‌افتادند و من را به ی
خواستم از جایم بلند شوم اما سورنا مانع شد: _تو باید استراحت کنی عزیزم به زحمت نشستم: _نه باید برم پیش مامان و بابا با اصرار و التماس از اتاق خارج شدم. عمو تا چشمش به من افتاد پا تند کرد. چشمان سرخش از دل پریشانش خبر می‌داد. هنوز به من نرسیده پرسیدم: _بابا ... عمو جون بابا کجاست؟ سرش را پایین انداخت. با التماس نگاهش کردم: _عمو جون شما رو بخدا بگید بابا کجاست؟ اتفاقی براش افتاده؟ سر تکان داد: _نه نه حالش خوبه فقط... _فقط چی عمو؟ اگه چیزی شده به من بگین اهی کشید سرش را به زحمت بالا گرفت: _دکتر گفت خطر رفع شده... یه سکته خفیف بود. یاد خواب دیشبم افتادم یاد التماس نگین به پدر برای همراهی و نرفتن پدر: _سکته؟ الان کجاست؟ به طرف صندلی رفت و به زحمت نشست: _تو سی سی یو ... فعلا آرامبخش گرفته و خوابیده نگران نباش. یاد مادر افتادم که حتما بی‌تاب‌تر از پدر بود: _مامانم کو؟ _نگران نباش الهه پیششه دیگر طاقت انتظار نداشتم: _کجا؟ منو ببرید پیشش! عمو دستم را گرفت و در سکوت به اتاقی که مادر و زن عمو آن جا بودند رفتیم. مادر با دیدن من بلند گریست: _دیدی؟... دیدی نازنینم؟ دیدی بی‌خواهر شدی؟دیدی نگینم چطور پرپر شد؟ الهی مادرت بمیره نگین... آخه چرا؟... خدا... به طرفش رفتم اشک‌ها بی‌اختیار از چشم‌هایمان می‌ریخت: _مامان جون... قربونت بشم... آروم باش و بعد خواب دیشب را با هق هق برایش تعریف کردم. سر روی سینه‌ی مادر گذاشتم و در آغوش هم در غم این مصیبت اشک ریختیم. کمی که آرام شد سراغ پدر را گرفت: _نازنین جان بابات... حال اون چطوره؟ دستش را بوسیدم: _خوبه قربونت بشم... بهتره دوباره صدای گریه‌اش بلند شد: _چطوری می‌خوایم بریم خونه؟ بدون نگینم خونه سوت و کوره... قربون قدو بالات بشم نگینم... سعی داشت از جایش بلند شود: _می‌خوام برم... می‌خوام برم پیش نگینم... من رو ببر پیشش نازنین جان... زود بود... زود بود بره از پیشمون... تازه می‌خواستم عروسش کنم... مادر مثل شمع می‌سوخت و ما هر کاری می‌کردیم آرام نمیشد. مادر را به زحمت آرامبخش خواباندیم. به سی‌سی‌یو رفتم تا سری به پدر بزنم. پدر خواب بود اما زیر لب نگین را صدا می‌کرد. پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
خطبه 3_214 پس، آدمی بايد اندرزها را بپذيرد و پيش از رسيدن رستاخيز پرهيزکار باشد و در کوتاهیِ روزگارش انديشه کند و به ماندن کوتاه در دنيا نظر دوزد، تا آن را به منزلگاهی بهتر مبدّل سازد. پس برایِ جايی که او را می برند، و برای شناسايی سرای ديگر تلاش کند. خوشا به حال کسی که قلبی سالم دارد، خدای هدايت گر را اطاعت می کند، از شيطان گمراه کننده دوری می گزيند، با راهنمايی مردان الهی، با آگاهی به راه سلامت رسيده، و به اطاعت هدايت گرش بپردازد، و به راه رستگاری، پيش از آن که درها بسته شود و وسايلش قطع گردد، بشتابد؛ دَرِ توبه را بگشايد، و گناهان را از بين ببرد. پس چنين فردی به راهِ راست ايستاده و به راهِ حق هدايت شده است.
AUD-20220510-WA0002.mp3
14.48M
• 🎤 • شبای تاریک بقیع فقط یه زائر داره ...😭🍎 📼 || @rasmekhademii • ✨🍎✨🍎✨🍎✨🍎✨ •
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_هفتم خواستم از جایم بلند شوم اما سورنا مانع شد: _تو باید استراحت کنی عزیزم به زحمت نشستم: _نه
زمان به سرعت پیش می‌رفت. روز خاکسچاری پدر را روی ویلچر گذاشتیم و به بهشت زهرا رفتیم. ساکت و آرام بود دیگر اشکی نمی‌ریخت. مادر فقط نگین را صدا می‌زد: _نگین جان عزیزم... بلند شو قربون اون قد و بالات بشم... تو همش 21 سالته مادر... تازه می‌خوام لباس عروس تنت کنم... نگاه کن ببین بابات به چه روزی افتاده... ببین چطوری پشتش شکست... پاشو بگو اینا همش خیاله... پاشو نگینم... مگه نمی‌گفتی هیچ وقت منو بابا رو تنها نمی‌ذاری؟ پاشو دسته گلم... با هر زحمتی بود مادر را از نگین جدا کردیم. از حالا تنها کاری که می‌توانستم برای نگینم انجام دهم خواندن نماز و دعا و قران بود. مراسم خاکسپاری که تمام شد با کمک عمو و زن عمو و سورنا، مادر و پدر را به خانه بردیم. همه جای خانه بوی نگین را داشت. ناخودآگاه به اتاق نگین رفتم و در را پشت سرم قفل کردم. همه چیز با دستان ظریف نگین چیده شده بود. پنجره را باز کردم و به آسمان ابری چشم دوختم. کاش نگین در کنارم بود و از عشق و دوست داشتن برایم می‌گفت. چقدر دلم هوایش را کرده بود. چشمم به دفتر خاطراتش که روی میز بود افتاد. دفتری با جلد چرمی یاسی، رنگ مورد علاقه‌اش. بی‌اختیار دفتر را برداشتم و آخرین صفحه را باز کردم؛ با خط زیبایش نوشته بود: _افسوس که آنچه برده‌ام باختنی‌ست بشناخته‌ها تمام نشناختنی‌ست برداشته‌ام هر آنچه بگذاشتنی‌ست بگذاشته‌ام هرآن چه برداشتنی‌ست. نگین، پاییز... پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263