eitaa logo
شمیم حضور
45 دنبال‌کننده
3هزار عکس
825 ویدیو
221 فایل
**به نام خدا با صلوات بر محمد و آل محمد و امام شهدا. السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان(ع). خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که تغییر یافتنی نیست. «رب هب لی حکما و الحقنی با الصالحین» التماس دعای فرج
مشاهده در ایتا
دانلود
✍تیشه بر دوش 🌸هوای سرد زمستان در مغز استخوان فرو می رفت. علی با بشقابی از تخمه در جلوی بخاری نشسته بود و با کنترل تلویزیون شبکه ها را بالا و پایین می کرد. 🌺مادرش خسته و با لرز از بیرون آمد. نگاهی به باقی مانده هیزم و بخاری انداخت که هرلحظه رو به خاموشی می رفت و هوای اتاق را سرد تر می کرد. به محمد چشم انداخت تا به خود آید و کمی هیزم در دهان بخاری بریزد تا زندگی از سر بگیرد اما تفاوتی به حالش نداشت، شبکه های تلویزیونی ساعت ها بود که او را در مقابل خودش میخ کوب کرده بودند و انگار نه انگار که مسئولیتی هم دارد. 🍃مادرش با دستانی لرزان به ناچار تیشه را برداشت و به بیرون از خانه رفت. او همچنان می رفت و از لرز زانوهایش همراهیش نمی کرد و با سرمایی که هر لحظه او را بی رمق تر می¬کرد. گاهگاهی به پشت سرش نگاه می کرد تا شاید محمد به خود آمده باشد و به دنبال مادرش بیاید ؛ اما خبری نبود. 🌺پا های سرد و دستان بی جان مادر جاده را تا رسیدن به مقصد مورد نظر به اجبار طی می نمود. تیشه ای که بر روی شانه اش بود سنگینی آن را بر روی دوشش دوچندان می نمود و او را بی رمق تر می کرد. او با صورت چروکیده، ابروانی گره کرده و پریشان، دلی شکسته روزهای نه چندان دور خودش را می نگریست که همسرش زنده بود و هر لحظه وسیله آرامش او را فراهم می کرد؛ اما اکنون زمان گذشته بود و بافرزندی همراه بود که بی توجهی او به این چیزها او را پریشان تر می نمود. ساعت ها گذشت علی همچنان جلوی تلویزیون و در حال عوض کردن کانال بود، رنگ غروب به آسمان پاشیده شده بود؛ اما از مادر خبری نبود. با خود فکر کرد هر کجا باشد تا دقایقی دیگر بر می گردد. 🌸او باقی مانده هیزم را در بخاری ریخت؛ غذایش را خورد و خوابید به امید این که مادرش تا چند دقیقه دیگر با هیزم از راه برسد. 🍃صبح علی با سرما، لرز و صدای به هم خوردن دندانهایش مادرش را صدا زد و به سمت جای هیزم ها رفت؛ اما نه از مادر خبری بود و نه از هیزم ها. ناگهان به خودش آمد که دیروز نزدیکی های غروب مادرش برای جمع آوری هیزم به اطراف جنگل رفته بود، خواب از سرش پرید! با عجله چند پتو برداشت دوان دوان به سمت جنگل دوید. رد پاهای مادر در میان برف گم شده بودند، آن طرف تر یک چیزی افتاده بود!...با وحشت مادرش را صدا زد. صورتش را نزدیک صورت مادر برد...نفسی او را گرم نکرد.
✍ گرگ و میش 🌸هوا تاریک روشن صبح بود. صدای خروس خوان گوش را نوازش می داد؛ دام ها در آغل ها به خواب عمیقی فرو رفته بودند. بوی مطبوع نان تازه و دیوارهای کاهگلی باران خورده از روز قبل در فضا پیچیده بود. 🌼بساط صبحانه آماده شد علی بعد از خوردن صبحانه خود را آماده رفتن به چراگاه کرد که ناگهان با صدای زنگوله دام ها بچه ها با اشتیاق و سراسیمه از خواب برخاستند و از پدرشان تقاضا کردند که آنها را با خود به چراگاه ببرد؛ اما پدر و مادرشان نگران بودند که هنگام چرای دام ها دچار غفلت شود و برای بچه ها اتفاقی بیفتد. ☘اما بچه ها قول دادند که در چراگاه اذیت نکنند و از پدرشان دور نشوند، اگر پدرشان نیاز به کمک داشت به او کمک کنند. بعد از قولی که به پدرشان دادند، تصیم گرفت که آن‌ها را با خود به چراگاه ببرد. 🌺هنگامی که به چراگاه رسیدند، در سبزه های باران خورده بازی و شادی می کردند که با پرواز پروانه ها و صدای پرنده ها زییای و شادی آنها دوچندان شد و تصویر زیبایی از عظمت خدا را نشان می داد. 🌸پدرشان مشغول چرای دام ها شد و بچه ها به بازی کردن مشغول شدند در بین بازی ناگهان متوجه شدند که یکی از دام ها نیست و با صدازدن پدرشان او را متوجه نبودن یکی از دام ها کردند. ☘با پدرشان به جستجوی دام رفتند، بعد از چند ساعتی جستجو او را در میان بوته هایی که خود را از ترس گرگ ها پنهان کرده بود پیدا کردند. شتابان به سویش رفتند و او را با خوشحالی از میان بوته ها در آوردند، پدرش از اینکه آن روز بچه ها کمک بزرگی به او کرده بودند، خیلی خوشحال شد، بچه ها نیز خوشحال بودند از اینکه توانسته بودند به پدرشان کمکی کنند. 🌼کم کم نزدیکی های غروب شد که باید به خانه بر می گشتند؛ ولی ناراحت بودند که زود باید بر گردند اما چاره ای به بازگشت نداشتند؛پس همراه پدرشان بر گشتند و از او خواهش کردند که آنها را باز همراه خود به چراگاه ببرد. 🌺پدرشان نیز به آنها قول داد که دوباره با هم به چراگاه بروند. با دام ها راهی خانه شدند. بعد از اینکه به خانه رسیدند، مادرش سفره شام را آماده کرد و اتفاقات آن روز و کمکی که به پدرشان برای پیدا کردن آن دام کرده بودند را برای مادرشان تعریف کردند. مادرشان از اینکه بچه ها به پدرشان کمک کرده بودند خوشحال شد و همگی بعد از خوردن شام و کمی استراحت با قلبی خوشحال به خواب رفتند .
🌱🌱🌹🌹 ✍فشار قبر 🌸مائده در گوشه اتاقش نشسته بود درسهایش را مرور می کرد . چشمش به نوشته ای افتاد ، هر رفتار زشتی که در خودت می بینی باید برای برطرف کردن آن اقدام کنی و تا چند مدت مخالف هوای نفست عمل کنی تا بتوانی بر آن غلبه کنی و موفق شوی. مثلا یکی از صفات رفتار زشت بد اخلاقی به اهل خانه، محل، بازار و دوست و آشنا است که سبب فشار قبر می گردد. 🌺مائده به اینجا که رسید، انگار برق او را گرفت، فریاد زد:« خدای من ! الان چه کار کنم ؟ چقدر با خواهر و برادر و مادرم بد اخلاقی کردم سر کوچک ترین چیزی که از برادرم می خواستم با او دعوا کردمو کتکش زدم ، حالا من گرفتار فشار قبر می شم .» ☘مادر از بیرون صدایش را شنید سریع به داخل اتاق مائده آمد: «چیزی شده مائده؟ چرا فریاد می زنی؟ چی دیدی؟» 🌸_بیاید اینجا را بخوانید، بد اخلاقی سبب عذاب و فشار قبر است. وای! چند روز قبلم سر مسئله که می خواستیم خانه عمو بریم با بابا بحثم شد. 🌺مائده نمی دانست چه کار کنند.به فکر چاره افتاد. مادرش گفت:« وقتی پدرت از بیرون اومد عذر خواهی کن. با هر کی بد رفتاری کردی، برو سراغش معذرت بخواه.» ☘مائده سرش را زیر انداخت و رو به مادرش گفت: « اول همه از شما معذرت می خوام، ببخشید.» 🌱🌱🌹🌹 https://eitaa.com/shamem_hoozoor
هدایت شده از مسار
💠 بوم رنگ ✅ بوم رنگ وقتی پرتاب می‌شود دوباره به سمت پرتاب کننده برمی‌گردد. رفتار و سخنان انسان‌ها هم شبیه بوم رنگ هستند با یک تفاوت خاص؛ بارها شنیده‌اید که می‌گویند خدا پدر و مادرش را بیامرزد یا... تفاوت در همین جاست؛ با سخنان و اعمال ناشایست، علاوه بر خود شخص، والدین او هم از نتایج آن‌ها بی‌نصیب نمی‌مانند. 🌺به همین خاطر در روایتی امام کاظم علیه السلام فرمود:« مردی از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم سؤال کرد: حق پدر بر فرزند چیست؟ حضرت فرمود: ۱- او را با نام صدا نکند ۲- در راه رفتن از او جلو نیفتند. ۳- قبل از او ننشیند. ۴- کاری انجام ندهد که مردم پدرش را فحش بدهند.» 📚بحار الانوار، ج۷۴، ص۴۵ @tanha_rahe_narafte