eitaa logo
شمیم حضور
51 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
814 ویدیو
219 فایل
**به نام خدا با صلوات بر محمد و آل محمد و امام شهدا. السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان(ع). خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که تغییر یافتنی نیست. «رب هب لی حکما و الحقنی با الصالحین» التماس دعای فرج
مشاهده در ایتا
دانلود
پیدا می شود. مادر حسن در حالی که در فکر فرو رفته بود ، از آن خانم خدا حافظی کرد به سمت خانه شان رفت و به حسن زنگ زد و گفت: - کجایی بیا دسته گلی که به آب دادی ببین؟ پلیس دنبالت است؟ آن راننده فوت کرده خانمش نیاز به عمل جراحی قلب دارد ، الا من جه کار باید کنم زود برگردد خودت جواب بده . حسن نگرانی و استرس وجودش را گرفته بود از پشت تلفن گفت: - - یا خدا! من چه کار کنم؟ اگر نمی رفتم این طور نمی شد اگر ضبط ماشین را کم کرده بودم این طور نمی شد و اگر.....اگر..... مادرش که نگران ماجرای حسن بود، تصمیم گرفت هزینه عمل جراحی خانم راننده موتور را تهیه کند، به سراغ پس اندازش رفت ، اما پس انداز آن چنانی نداشت، به سمت بیمه ماشین رفت، بیمه ماشین اعتبارش تمام شده بود، از همسایه ها خواست قرض بکیرد؛ اما آن ها پولی دربساط نداشتند نالان و خسته بود؛ تا اینکه چند روز گذشت پلیس رد حسن را پیدا کرد و او را دستگیر کرده بود و برای بازجویی به بازداشتگاه برده بود. مادر حسن در حالی که هنوز از دستگیری حسن خبری نداشت ، به سمت خانه رفت به گوشی حسن زنگ زد شخص دیگری گوشی را جواب داد مادر حسن در حالی که نگران بود متعجبانه و پریشان گفت: -حسن کجاست؟ شما کی هستید؟ گوشی حسن دست شما چه کار می کند؟ شخص پشت گوشی خودش را افسر نیروی انتظامی معرفی کرد. مادر حسن در حالی که نمی دانست کلافه گفت: - نیروی انتظامی؟ کدام نیروی انتظامی ؟ خدایا!... بعد ادرس نیروی انتظامی را گرفت و با تاکسی سریع به آن جا رفت. هنگامی که حسن را با صورتی زخمی دید ، متعجبانه پرسید : وای! حسن صورتت را چرا زخمی شده؟ باز چه دسته گلی دیگری به آب دادی؟ من از دست تو چه کار کنم؟ حسن سرش پایین بود و چیزی نمی گفت. افسر پلیس گفت: آقا پسر شما به خاطر فرار از دست مأمور پلیس خودش را از بلندی تپه پرت کرده بود و شانس اورده که زیاد زخمی نشده و زنده مانده است. مادر حسن گفت: -من با تو چه کار کنم چه بگویم . می خواستم خرابکاریهایت را کمی درست کنم اما نشد. هر کجا برای پول رفتم نتوانستم تهیه کنم؟ که بتوانم به او هزینه جراحی را بدهم و حداقل رضایتش را بگیرم . حسن نالان و خسته در گوشه ای نشست و پریشان سرش را در میان زانوانش گذاشت و به چهره خسته، پریشان و بی قرار مادر نگاه کرد و چیزی برای گفتن نداشت . https://eitaa.com/shamem_hoozoor 🌺🌺
🌹 جمعه ای متفاوت روزهای جمعه حال و هوای خاصی داشت. عطر زیارت و در کنار خانواده و اقوام بودن، انسان را به سفری رؤیایی می برد. در عصر یکی از همان جمعه ها ملیحه و سحر به منزل عمویش پیمان رفتند. هنوز چند دقیقه ای از رسیدنشان نگذشته بود که دختر عمویش پریناز بحث زیارت را پیش کشید و گفت: - ما همیشه با دایی ها به یکی از جاهای زیارتی می رویم؛ یکی دو روز در آن جا می مانیم و با خود چادر و خوراکی به اندازه این چند روز می بریم و آن جا به گشت و گذار در کوه می پردازیم و آن چنان آن را توضیح و تفضیل می داد که سحر دلش هوایی شد و برای چند لحظه تصور صفای زیارت و آرام کردن روح و سیاحتی در گذشته ی تاریخ او را بی قرار کرد؛ آنگاه خیلی ناراحت شد و آرزو کرد که ای کاش! ما هم بتوانیم با پدر و مادرمان به آن مکان زیارتی برویم. در همین هنگام که نشسته بودند و پریناز هم داشت صحبت می کرد و هنوز از آرزویش نگذشته بود که پسر عمویش ایمان به منزل آمد و بعد از سلام و احوالپرسی به آن ها گفت: - ملیحه و سحر بلند شوید به منزل بروید؛ مادرتان گفته است؛ هر چه سریعتر بیایید و آماده شوید که فردا می خواهیم به زیارت برویم. در این هنگام سحر و ملیحه ذوق زده شده بودند؛ برق خوشحالی در چشمانشان می درخشید و باورشان نمی شد که بخواهند به زیارت بروند؛ سریع بلند شدند و با عجله به سمت منزل حرکت کردند و آن چنان ذوق و عجله داشتند که متوجه نشدند چه طوری به منزل رسیدند و هنگامی که به منزل رسیدند، مادرشان اکرم خانم به آن ها گفت: - ملیحه و سحر عجله کنید؛ وسایل‌ها را آماده کنید که می خواهیم به زیارت برویم . آن ها سریع با کمک مادرش اکرم خانم وسایل ها را آماده کردند. سحر و ملیحه که دوست داشتند ، زودتر صبح شود لحظه شماری می کردند. اما سحر آن شب خواب دید که یک نفر بدون این که دیده شود به او گفت: - فردا قتلت را خواهم آورد. اما سحر توجهی به آن خواب نکرد و بعد از این که صبح شد؛ ملیحه و سحر سریع صبحانه خوردند؛ وسایلشان را برداشتند و زودتر از همه پشت در حیاط گذاشتند و منتظر ماندند که بقیه هم از راه برسند. چند دقیقه ای گذشت که نیسان آبی رنگی همراه با مسافرینش که عمه اش و پدر بزرگ و مادر بزرگش و آشنایان بودند، به در حیاط رسیدند و راننده ی نیسان شروع به بوق زدن کرد. ملیحه و سحر با خوشحالی به بیرون از حیاط دویدند و سوار نیسان شدند. بقیه ی خانواده هم سوار شدند. نیسان شروع به حرکت کرد رفت و رفت چندین ساعت گذشت؛ تا این که به دریاچه ای رسیدند، هنگامی که از کنار آن می گذشتند، آب ها به این طرف و آن طرف پخش می شد و لذت سفر را برای آنان دو چندان می نمود و صدای صلوات خانم‌ها و آقایان فضا را معطر می کرد. از میان کوه ها گذشتند؛ تا این که به مقصد رسیدند. همه ی مسافران پیاده شدند و به سمت زیارت گاه رفتند. سحر نیز به همراه بقیه برای زیارت به داخل رفت. در هنگام بازگشت در سراشیبی خروجی در سرش به در خورد و بالای بینی اش زخمی شد؛ اما خوشحال بود که به آرزویش رسید و از پدر و مادرش تشکر کردند که جمعه متفاوتی را برای آن ها ایجاد کرده بودند. https://eitaa.com/shamem_hoozoor
هدایت شده از مسار
✍جمعه ای متفاوت 🍃عصر پنج‌شنبه ملیحه و سحر به منزل عمویشان که هم محله ای بودند، رفتند. دختر عمو پریناز بحث زیارت را میان حرف‌هایشان پیش کشید و گفت: «ما همیشه با داییم به یکی از جاهای زیارتی می ریم؛ یکی دو روز اونجا می مونیم و با خودمون چادر و خوراکی به اندازه این چند روز می بریم. اونجا سرسبزه و پر از درخته، کوه هم داره. با بچه های دایی همیشه میریم بالا کوه خیلی خوش میگذره.» ☘ سحر دلش هوایی شد و برای چند لحظه تصور صفای زیارت و آرام کردن روح و سیاحتی در گذشته ی تاریخ او را بی قرار کرد؛ آرزو کرد: « ای کاش! ما هم بتونیم با پدر و مادرمون به آن مکان زیارتی بریم.» ✨ سحر در حال و هوای خودش بود که صدای ایمان را شنید: « ملیحه و سحر بلند شید برین خونه؛ مادرتون گفت برای سفر زیارتی سیاحتی فردا کارهاتون را باید انجام بدید. » 🌾سحر و ملیحه ذوق کردند؛ برق خوشحالی در چشمانشان درخشید. بلند شدند و به سمت خانه دویدند. 🍃آن دو با کمک مادر وسایل سفر را آماده کردند. سحر زود به رختخواب رفت. در خواب مردی با چهره مخفی در تاریکی به او گفت: «فردا دخلت رو میارم. » از خواب پرید، قلبش به شدت بر سینه اش می کوبید. صلوات فرستاد و به خودش گفت: « زیادی شام خوردی، کابوس دیدی، همین. » با دلداری دادن به خودش قلب پرتپشش را آرام کرد و دوباره خوابید. 🌸 بعد نماز صبح دیگر نخوابید. سریعتر از همه صبحانه خورد و همراه ملیحه زودتر از بقیه پشت در حیاط منتظر بقیه ماند. خیره به در، خوابش را به یاد آورد. دسته ساک میان مشتش شُل شد. یک چشمش به در بود و یک چشمش به پنجره اتاقش، نمی دانست چه کار کند؟ برود یا بماند. گام‌های پدر و مادرش را از پشت سر شنید. قلبش آرام شد: « فقط یِ خواب بود ، اگر هم بخواد اتفاقی بیفته پدر و مادرم هستن و هوامو دارن. » آرام شد. 🎋 صدای نیسان پدربزرگ آنها را خندان و دوان دوان به کوچه کشاند. دیدن عمه و مادر بزرگ خنده روی لبشان را عمیق‌تر کرد. سریع سوار ماشین شدند. ✨نیسان شروع به حرکت کرد. عبور از کنار دریاچه و از میان کوه‌های سر به فلک کشیده آنها را غرق لذت کرده بود تا به مقصد رسیدند. 🌸همه ی مسافران پیاده شدند و به سمت زیارت گاه رفتند. سحر به همراه بقیه برای زیارت به داخل رفت. موقع برگشت سحر مشغول حرف زدن با عمه اش بود که یکدفعه پیشانی و بینی‌اش به بالای در کوتاه و چوبی زیارتگاه خورد. بینی اش زخمی شد؛ اما خوشحال بود که به آرزویش رسید و از پدر و مادرش تشکر کرد که جمعه متفاوتی را برایشان ایجاد کردند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍ پیغام خاموشی 🍂برگ‌های زرد پاییزی چهره‌ی روستا را دگرگون کرده بود. پیرزنی به نام نورا در خانه‌ای کاه‌گلی زندگی می‌کرد. نورا سه پسر داشت. آنها را به تنهایی و با عرق جبین به دانشگاه فرستاد تا تحصیلات عالیه کسب کنند. بعد از فارغ‌التحصیلی دیگر محیط روستا باب طبع آنها نبود. فکر مهاجرت به شهر دست از سرشان برنمی‌داشت. 🍁پسرها در یکی از روزهای پاییزی مشغول جمع کردن وسایل خود شدند، نورا اشک‌ریزان به سراغ‌شان رفت. با گوشه‌ی روسری اشکش را پاک کرد، گفت: «کجا می‌خواید برید و منو تنها بذارید؟؟ همین‌جا بمونید و روستا رو سر و سامون بدید.» ☘آرش زیپ ساکش را کشید و با اخم گفت:«ما حالا بعد از درس خوندمون موقعیت‌های خوب زیادی داریم؛ چرا باید جوونی و تواناییمونو پای خونه‌های کاه گلی اینجا تباه کنیم که با خراب شدنشون آرزوهامونم خراب می‌شه؟؟» 🥀اصرارهای نورا فایده نداشت. آنها رفتند. نورا آن شب در تاریکی نشست و با صدای بلند گریه کرد. صدای گریه‌اش مرضیه، همسایه قدیمی‌اش را به در خانه نورا کشاند تا نیمه شب با هم صحبت کردند. مرضیه برای خواب به خانه خودش برگشت و نورا تنها در خانه‌ ماند. رختخوابش را پهن کرد و به اتاق پسرها خیره شد تا خواب چشمانش را ربود. 🍃شب‌ها به همین منوال می‌گذشت. هر روز صبح خروس خوان بلند می‌شد، با آفتابه گوشه‌ی اتاقش، وضو می‌گرفت و نشسته نماز می‌خواند. دستانش را رو به آسمان بالا می‌برد و برای فرزندانش دعا می‌کرد. گهگاهی از گوشه‌ی چشمانش اشکی سرازیر می‌شد. جانمازش را جمع می‌کرد، صبحانه‌اش را می‌خورد و سراغ مرغ‌ها می‌رفت. برای‌شان آب و دانه می‌گذاشت. 🔹 تنهایی رمقی برایش نگذاشته بود. در اتاق چند ساعتی تسبیح به دست می‌نشست. به در خیره می‌شد تا شاید کسی در بزند و برای احوال‌پرسی‌اش بیاید. روزهای پاییزی غمش را بیشتر کرده بود، اما کسی سراغی از او نمی‌گرفت. 🔘 نزدیک زمستان، هوا سردتر شد. سوز سردی همه جا را گرفت که تا مغز استخوان را می‌سوزاند. ⚡️سقف اتاق نورا نیاز به گل مالی کردن داشت، اما کسی نبود تا برایش این کار را انجام دهد. هر چه برای پسرانش پیغام فرستاد، فایده‌ای نداشت. در یکی از روزها که هوا به شدت سرد بود، برف شروع به باریدن کرد. 💥نیمه‌های شب، وقتی خواب عمیقی نورا را با خود برده بود، ناگهان گوشه‌ای از سقف اتاق فرو ریخت. چوب‌ها و برف‌ها روی سر نورا آوار شد؛ آن شب در غفلت همسایه‌ها و سرمستی فرزندان شهر نشین شده گذشت. 🔸صبح همسایه‌ها نورا را سر چشمه ندیدند. به در خانه‌اش رفتند، اما پیرزن دیگر میلی به ماندن نداشت. به پسرانش زنگ زدند؛ تا این بار پیغام خاموشی نورا را به آن‌ها بدهند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍چراگاه 🍃در روستایی با آب و هوایی معتدل و تابستانی، امیر با پدرش عبدالله و مادرش گوهر زندگی می کرد. در کنار مزرعه، آغلی با چندین گوسفند و لانه ی مرغ و خروی داشتند. ☘امیر به پدر و مادرش محبت و علاقه فروانی داشت. پدر و مادرش دوست داشتند ازدواج تنها فرزند خود را ببینند. دو مانع برای ازدواج وجود داشت:از یک سو امیر وابسته ی پدر و مادرش بود و حاضر به ترک آنها نبود و از یک سو هیچ دختری حاضر به ماندن و زندگی کردن در روستا، کنار پدر و مادر امیر نبود. امیر هم نمی خواست با کسی ازدواج کند که مجبور شود محیط ساده و صمیمی روستا را ترک کند. 🌾 روزهایش با رسیدگی به پدر و مادر و چِرا بردن گوسفندان سپری می شد. اوضاع به همین منوال بود تا اینکه روزهای سرد زمستان از راه رسید. چند گوسفند بیمار شده بودند و نیاز به دارو داشتند. در روستا دارو نبود. امیر مجبور شد برای تهیه دارو به شهر برود. به پدر و مادرش گفت: « گوسفندان را از آغل خارج نکنین. قبل غروب بر می‌گردم. » ⚡️عبدالله وقتی صدای بلند گوسفندان را شنید، تصمیم گرفت آرام آرام آنها را از آغل برای چرا خارج کند. گوهر با دیدن گوسفندان گفت: « با پادر و کمردردت نمی تونی، بذار عبدالله بیاد و خودش گوسفندها رو ببره چرا.» 🔹حرف‌های گوهر در گوش عبدالله نرفت. گوسفندها را به دشت برد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. به محض باز کردن چشم‌هایش دید یکی از گوسفندها در حال دور شدن از گله است، دوید تا او را برگرداند؛ اما از بالای تپه ای لیز خورد و به زمین افتاد. ▪️چهار ساعت به غروب مانده بود. امیر با داروها از شهر برگشت. خسته و کوفته به داخل آغل رفت، داروها را در آغل گذاشت و متوجه نبود دام ها شد.از مادرش پرسید: «گوسفندها کجان؟ » 🍃_ هر چی گفتم، فایده نداشت، نتونستم مانعش بشم. خودش به چراگاه بردشون. ☘امیر دوان دوان به سمت چراگاه رفت؛ گوسفندان هر کدام در مسیری در حرکت بودند. صدای ناله های پدرش را شنید و با سرعت خودش را به او رساند. عبدالله پای راستش را گرفته بود و صورت پرچینش را از درد پرچین و شکن تر شده بود. 🌾امیر آرام پدر را به دوش کشید و گفت: « پدر جان! عزیز من ، می دونی کار و صحرا رفتن برایت سخت شده، چرا اومدی؟» 🎋عبدالله چشم‌هایش را از درد بست و سکوت کرد. امیر پدر را کنار تخته سنگی نشاند و به دنبال گوسفندان دوید. 🌸عرق ریزان در سوز زمستانی گوسفندان را جمع کرد. پدرش را دوباره بر دوشش گذاشت. با چوب دستی اش گوسفندان را حرکت داد و به سمت خانه روانه شد. جاده سنگلاخی و لیز، نفس امیر را برید. پایش روی سنگ‌ها محکم می‌گذاشت تا لیز نخورند. 🌺 پدرش را به در اتاق رساند؛ گوسفندان را در آغل کرد. سراغ پدرش رفت. آب گرم همراه با صابون و حوله آورد، پای پدرش را جا انداخت و با دستمالی محکم بست و بعد رختخوابش را انداخت تا چند ساعتی استراحت کند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍آقای ناظم 🍃وارد مدرسه شد. داخل صف ایستاد. آقای ناظم بین صف‌ها قدم می‌زد، به رضا رسید. نگاهی به سرتا پایش انداخت. صدایش را بالا برد: «چرا پیراهنت لکه داره؟ » ☘_پیراهن من از اول این لکه رو داشت. 🎋 _این کیف برای کیه؟ ⚡️_این کیف برای خودمه، وسایل واکسی‌ام را داخل آن می‌ذارم. 🍂_برای چی وسایل واکسی می‌گذاری؟ 💫_بعد از کلاس و مدرسه سرکوچه کفش های مردم را واکس می‌زنم. 🍃_همه به ترتیب برن سرکلاس. تو با من بیا دفتر! 🍁آشوبی درونش برپا شد. دستان یخ‌زده‌اش را به طرف کیف برد. بدنش به لرزه افتاد. با خودش گفت: « اگه وسایلو بگیره بیچاره می‌شم. » 🌾صدای گنجشکان از لابه‌لای درختان انتهای حیاط مدرسه را شنید. نگاهی به آسمان آبی بالای سرش انداخت: «ای خدا به دادم برس. » ✨ناظم پاهایش را در حین راه رفتن محکم به زمین می‌کوبید. کفش‌های قهوه‌ای واکس نخورده‌اش توی چشم رضا بود. کت و شلوار قهوه‌ای اتو کشیده با آن کفش‌ها جور نبود. وارد دفتر شد. معاون اشاره کرد به او که روی صندلی بنشیند. 🍃ماجرا را برای مدیر تعریف کرد. مدیر با روی باز لبخند به لب به رضا زُل زد. با صدای آرام گفت: «خُب رضا تعریف کن ببینم چرا وسایل رو همرات مدرسه میاری‌؟ چرا واکس می‌زنی‌؟ » ☘چهره آرام مدیر به او دل و جرأت داد. سرش را پایین انداخت: «راستش آقا از اون وقت که بابام خونه نشین و مادرم سبزی خوردکردن و فروختن رو شروع کرد. منم برای کمک خرج می‌بایست کاری کنم. » 🌾چشمهایش ابری شد. گلویش به سوزش آمد. سرش را بالا گرفت: «آقا من نمی‌تونم عرق شرم و خجالت پدر را ببینم و کاری نکنم. نمی‌تونم دست‌های زِبر مادر را ببینم و طاقت بیارم.» 🌸مدیر از پشت میز بلند شد. کنار رضا رفت. دستی روی شانه‌اش نشاند: «آفرین پسرم. خوش‌به‌حال پدر و مادرت با داشتن چنین پسری. » 🍃رضا با پشت آستین مانع ریختن اشک‌هایش شد. نگاهش به کفش‌های خاک‌آلود مدیر اُفتاد: «آقا اجازه میشه زنگ تفریح بیام پشت در دفتر کفش‌های معلمارو واکس بزنم. » مدیر صدای قهقه‌اش بلند شد: «چرا که نه! اتفاقا کفشای من و معاون یه واکس درست و حسابی می‌خوان! » 🆔 @tanja_rahe_narafte
به تو هم می گویند پسر؟ عصر یک روز پاییزی بود، زهرا خانم مستخدم خانه به مغازه رفته بود. مشهدی رضا در منزل تنها بود؛ دلش گرفت و آهی جانسوز از اعماق قلبش کشید، دستی بر چرخ ویلچرش گذاشت و به سمت پنجره رفت. از پشت پنجره به پارکی که در نزدیکی خانه اش بود نگاه کرد، پارک پر از بچه هایی بود که با پدر و مادرشان برای بازی رفته بودند، صدای خنده های بچه ها گوش جانش را نوازش می داد. در این هنگام که بیرون را تماشا می کرد، قطرات اشک آرام آرام از گوشه چشمانش به پایین سرازیر شد و تا گوشه لبش رسید. دوباره آهی جان سوز کشید؛ نگاهش را از سمت بچه ها برگرداند و به عکس کوچکی بچه هایش و همسر خدا بیامرزش که با همدیگر به پارک رفته بودند و به دیوار قاب شده بود، خیره شد. اشک امانش را برید؛ او همین طور گریه می کرد و خاطرات گذشته اش از جلوی چشمانش چون پرده نمایش سینما می گذشت که ناگهان صدای باز شدن در اتاق به گوشش رسید، از دیوار رو برگرداند و به در خیره شد. نوه اش نسترن کوله پشتی به دوش از راه مدرسه به دیدار پدربزرگش آمده بود. مشهدی رضا تا چشمش به نسترن افتاد؛ جان و روح تازه ای گرفت و شروع به خندیدن کرد. نسترن بدو بدو به سمت پدربزرگش آمد؛ سلام کرد، او را بوسید و درکنار ویلچر پدربزرگش نشست و گفت: -پدربزرگ چرا گریه کردی؟ چی شده؟ اشکات را نبینم. سپس با پشت دستان کوچکش اشک های پدربزرگش را پاک کرد، بعد دید که پدربزرگش به جایی نگاه می کرد، بلند شد و به سمتی نگاه کرد که پدربزرگش نگاه می کرد، متوجه بچه هایی شد که در پارک بودند و صدای خنده هایشان تا فرسخ ها به گوش می رسید. نسترن خواست پدربزرگش را خوشحال کند گفت: می خواهی به یک جای خوب برویم؟ پدربزرگش که انتظار چنین چیزی را نداشت گفت: -کجا؟ نسترن گفت: -پارک - تو که توانش را نداری و زورت به ویلچر نمی رسد! - نه من می توانم آرام با هم می رویم. نسترن پدربزرگش را آماده کرد و از اتاق بیرون رفتند، در همین حین که می خواستند از پله ها پایین بروند، ناگهان چرخ ویلچر در بین راه پله گیر کرد، پدربزرگش با ویلچر به پایین راه پله پرت شد، دستش شکست و چرخ ویلچر کنده شد. نسترن بلند بلند شروع به گریه کرد و پدر بزرگش را صدا می زد. در همین هنگام که صدای ویلچر و گریه نسترن بلند شد، همسایه بالاییشان امیر علی متوجه شد و سریع در اتاقشان را باز کرد و با دیدن قیافه مشهدی رضا و نسترن که در حال گریه بود، به سرش زد و سراسیمه به سمتش دوید و گفت: - یا خدا! مشهدی رضا چی شده؟ کجا می خواستید بروید؟ چرا این جور شد؟ مشهدی رضا ماجرا را برای همسایه اش تعریف کرد و امیر علی سرش را با تأسف تکان داد؛ گوشی همراهش را از جیب لباسش بیرون آورد و سریع به اورژانس زنگ زد و بعد از چند دقیقه مشهدی رضا را به بیمارستان رساندند. بعد از اینکه دکتر مشهدی رضا را معاینه کرد و دستش را گچ گرفت، امیرعلی به پسر مشهدی رضا یعقوب زنگ زد و به او خبر داد. یعقوب بعد از بهانه های بسیار سراسیمه به بیمارستان آمد، وارد اتاق شد و پدرش را بر روی تخت دید، کیفش را بر روی تخت انداخت و به سمت پدرش رفت و بعد از سلام گفت: -چی شده؟ چرا این جور شدید؟ کجا بودید؟ مشهدی رضا ماجرا را برای پسرش تعریف کرد، ناگهان یعقوب عصبانی شد، به سمت نسترن رفت و صورت کوچک نسترن را در میان دستانش گرفت و کشیده ای حواله ی صورت او کرد و گفت: -کی گفته تو بیایی اینجا؟ این چه کاری بود که تو کردی؟ اگر بلایی به سرش می آمد چی؟ نسترن دستش را بر روی جای کشیده گذاشت، چیزی نگفت، سرش را پایین انداخت و اشکانش سرازیر شد. مشهدی رضا ناراحت شد، با اخم به یعقوب نگاه کرد و به نسترن گفت: - بیا دخترم، بیا کنار خودم بعد دست بر سر نسترن کشید، او را نوازش کرد؛ اشک هایش را پاک کرد و به پسرش یعقوب گفت: - چرا این کار را کردی؟ حالا که اتفاقی نیفتاده، تو باید از خودت خجالت بکشی که غیرت یک بچه را نداری؟ به تو هم می گویند پسر؟ یعقوب سرش را از شرمندگی به پایین انداخت و چیزی برای گفتن نداشت.
هدایت شده از مسار
✍لانه مرغ 🍃شیطنت های رضا و نرگس تمامی نداشت. هر روز ظهر هنگامی که همه در خواب عصرگاهی بودند، آن دو نفر نقش های جدیدی می کشیدند. ظهر یکی از روزهای تابستان بود، پنجره اتاق رو به حیاط باز بود و گهگاهی باد آوازش را در گوش پرده می خواند و هر دو با همدیگر نغمه سرایی می کردند. ☘پدر خسته از سرکار برگشته بود و طبق معمول رختخواب بچه‌ها را انداخت. نرگس جلوی خودش زهرا پشت سرش و خودش هم در وسط خوابیده بود. او شروع به قصه گفتن کرد، تا به این بهانه بچه ها را بخواباند. او آن چنان آب و تاب به قصه می‌داد که بلکه بچه ها به خواب بروند. اما آنها خودشان را به خواب زده بودند و پدرشان هم که فکر می کرد؛ آنها به خواب رفته اند، ساکت شد و به خواب عمیقی رفت. ⚡️زهرا آرام آرام از رختخواب بیرون رفت و یواش یواش قدم هایش را بالا و پایین می‌گذاشت تا مبادا! پدرش از خواب بیدار شود. رضا هم فرصت را غنیمت شمرد؛ پتو را آرام کنار زد و از رختخواب بیرون پرید و به دنبال زهرا حرکت کرد. هر دو نفرشان گاهی به اطرافشان نگاه می کردند که مبادا! پدر از خواب بیدار شود و به دنبالشان بیاید. 🌾رضا و نرگس خنده کنان و سریع به سمت لانه مرغ ها رفتند، مرغ‌ها را از لانه بیرون کردن و شروع به ریختن آب بر روی آنها کردند، صدای قُد قُد مرغ‌ها بلند شد. 🍃 با بلند شدن صدای مرغ‌ها پدرشان که در خواب عمیق بود، ناگهان از خواب پرید اطرافش را نگاه کرد، اما از بچه ها خبری نبود. با عجله از داخل اتاق دوید به در حال رسید، یکی از دمپایی ها را پایش کرد و یکی را به دستش گرفت، به گمان این که روباه است و می خواهد مرغ‌ها را بخورد. شروع به دویدن کرد به لانه مرغ‌ها رسید. دمپایی را بالا برد که نثار روباه کند، اما متعجبانه نرگس و رضا را دید که در مقابل لانه مرغ‌ها ایستاده‌اند و مرغی در دستانشان است. 🌸پدرشان ناراحت و عصبی شد، رگ گردنش بیرون زد، دستش را پایین آورد و با تأسف سرش را تکان داد؛ بدون هیچ حرفی خیره به أنها نگاه کرد و بعد پشتش را به بچه‌ها کرد تا برود. بچه‌ها سرسان را از شرمندگی به زیر انداخته بودند و گریه می‌کردند. مرغ را به داخل لانه پرت کردند و دنبال پدر دویدند و کمر پدر را گرفتند، گفتند: «ببخشید.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
اثرات توجه به والدین 💯احترام به پدر و مادر جایگاه و اهمیت بالایی دارد؛ چرا که سبب پیشرفت و ترقی و پیمودن پله‌های کمال می‌شود و نشانه‌ی شناخت شایسته‌ی بنده خداست؛ ⭕️چون که اگر فرد حق پدر و مادرش را رعایت کند، حق پروردگار را نیز رعایت خواهد کرد. ❌این که برخی ممکن است فکر کنند که عبادت مستحب و واجبات مختلف را انجام بدهند، اما با بی حرمتی به والدین یا پرخاش به آن ها یا به امور آن‌ها نرسیدن و آن ها را به خانه سالمندان سپردن می‌توانند به مقام و جایگاهی برسند، سخت در اشتباهند. ⭕️در صورتی که رضایت والدین و دعای خیر آنان سبب عاقبت به خیری و رفع مشکلات دنیوی و اخروی می شود؛ اما عاق والدین سبب اثرات بدی در دنیا و آخرت می شود. 🔹قال الصادق(علیه‌السلام): «بر الوالدین من حسن معرفة العبد بالله اذ لا عبادة اسرع بلوغا بصاحبها الی رضی الله من حرمة الوالدین المسلمین لوجه الله تعالی.» 🔸امام صادق(علیه‌السلام) فرمود: «نیکی به پدر و مادر نشانه شناخت شایسته بنده خداست؛ زیرا هیچ عبادتی زودتر از رعایت حرمت پدر و مادر مسلمان به خاطر خدا انسان را به رضایت خدا نمی رساند.» 📚 بحار الانوار، ج 74، ص 77. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍مهم ترین تکلیف الهی 🔘برخی در برخورد با دیگران از گفتن هیچ کلمه‌ی مؤدبانه و محبت‌آمیزی دریغ نمی‌کنند اما هنگام معاشرت با والدین خود، به بهانه‌ی صمیمیت یا خجالت یا کار زیاد، از خوب حرف زدن استفاده‌ای نمی‌کنند. 🔘هیچ مستحبی نیست که از دستشان در برود و اعمال‌ خاصه را از بر هستند اما به تکلیف و وظیفه خود نسبت به والدین کوتاهی کنند و حتی آنها را با کهولت سنشان، با اذیت و آزار و بد رفتاری از خود دور ‌می‌کنند و یا به بهانه‌ی مشغول بودن آنها را از سر خود باز میکنند در صوتی که هیچ تکلیفی بزرگتر و مهم تر از نیکی به پدر و مادر نیست و آن تکلیف اولی‌ست که در راس امور باید باشد. ✨حضرت علی(ع) به این مورد اشاره میکند آنجا که می فرماید: «قال امیر المؤمنین علی(ع): بِرُّ الوالِدَینِ أکبَرُ فَریضَةٍ؛ امیر المؤمنین علی(ع) فرمود: بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.» 📚 میزان الحکمة، ج ۱۰، ص ۷۰۹. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دعای مادر 🍃نسترن با سن کم و جثه کوچکش پرستار مادر بیمارش بود. دیروز شنید که مادر هوس آش رشته کرده است. تصمیم گرفت برایش آش درست کند. ☘از خواب برخاست، ساعت گوشی‌اش را نگاه کرد. ساعت نزدیکی‌های پنج صبح را نشان می داد. چشمانش را مالید، به آشپزخانه رفت. بساط آش رشته را آماده کرد. قابلمه را بر روی اجاق گاز گذاشت. در دلش رخت می شستند، نگرانی از سر تاپایش می بارید؛ افکاری که هر لحظه به او هجوم می آوردند، امانش را بریده بود: «آش رشته‌ام شبیه آش مامان میشه؟ چیزی را نباید جا بیندازم.» 💫خسته و کوفته شده بود و دوست داشت، با کسی در مورد غم هایش صحبت کند؛ اما در آن وقت کسی نبود، تنها راه چاره اش را خدایش می دانست. 🎋مادرش که بیمار و در رختخواب بود، چشمانش را باز کرد، نگاهی به دختر لاغر و نحیف و دستان کوچکش انداخت که سعی داشت، رشته ی آش را به زحمت داخل قابلمه بریزد، نسترن هنگامی که آش رشته را داخل قابلمه ریخت و مشغول هم زدن بود، صدایی به گوشش خورد از آشپزخانه بیرون آمد. 🌾 مادرش را دید که لبخند زنان و زمزمه کنان چیزی آهسته می گفت. نسترن که متوجه سخنان مادرش نبود، به سراغش رفت و گفت: «چیزی شده؟ جایت درد می کنه؟ چیزی می خوای؟ » ✨_نه داشتم برای عاقبت به خیری‌ات دعا می کردم. 🍃نسترن خوشحال شد که مادر دعا گوی او و به یادش است.
هدایت شده از مسار
✍️عیدی آن روز 🍃بوی عیدی و عطر سبزه حسابی اتاق را پر کرده بود، گل رونده کنار اتاق زندگی را به ارمغان می آورد و تلویزیون قرمز رنگی کوچولو هم آمدن بهار را گزارش می داد. اهالی خانه با شور و تکاپو آماده می‌شدند تا به خانه ی آقا جان بروند. سارا آماده شد، بلوز سفید رنگ و روسری آبی رنگش را که چون آسمان زلال و آبی و خالی از هر رنگی بود، پوشید. 🍀حسین آقا هم که طبق معمول خودش را فدای خانواده کرد و با همان کتک و شلوار خاکستری رنگش که سال قبل برای مراسم عروسی خواهرش خریده بود و چند روز قبل از عید به خشک شویی داده بود، پوشید. 🌾سارا و حسین منتظر ماندند که زهرا حاضر شود؛ اما خبری از او نبود، سارا به داخل اتاق زهرا رفت و دید که هنوز آماده نیست و به دنبال چیزی می گردد، سارا به سراغش رفت و گفت: «زهرا جان! چرا آماده نمی شی؟ دنبال چیزی می گردی؟» 💫_یک مجسمه پرنده داشتم که می‌خواستم برای پدربزرگ ببرم الان نیست؛ کجاست؟ ⚡️_بیا اول آماده شو، بعد آن را پیدا می کنیم، مگه نمی خواهی به عیدی برسی پس زود باش. 🍃زهرا با عجله لباس صورتی رنگش را پوشید، موهایش را شانه کرد، بعد با کمک مادرش به دنبال مجسمه گشت و چند لحظه بعد آن را از میان اسباب بازی هایش پیدا کرد، ذوق زده و خوشحال گفت: «مامان! مامان! پیدا کردم، آخ جان! » ✨سارا گفت: «خوب خدا را شکر زهرا جان! حالا سریع برو تا زود برسیم.» سارا و زهرا جلوتر از حسین رفتند و سوار ماشین شدند. 💫هنگامی که وارد حیاط خانه آقاجان شدند، حیاط آب پاشی شده و حوض آبی رنگ با ماهی هایی که عید را جشن گرفته بودند و بوی گل های شمعدانی حال و هوای خانه را کاملا بهاری کرده بود. 🌾زهرا چشمش به ماهی‌های داخل حوض افتاد، به سراغ حوض ماهی رفت و دست در آب حوض کرد و ماهی‌ها را به جشن و شادی خودش دعوت کرد. 🍃 خاله مهین سر سفره هفت سین نشسته بود. رضا، علی و امیر، جلوی تلویزیون نشسته و برنامه‌ای را تماشا می کردند. با صدای زهرا که به سمت پدر بزرگ می دوید تا کادویش را به پدربزرگ بدهد، به عقب برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند، خاله مهین با دیدن زهرا شروع به خندیدن کرد و مادربزرگش کبری خانم هم قربان صدقه ‌اش رفت. زهرا از خوشحالی ایستاده بود و منتظر عیدی آقا جان بود که با اسکناس‌ سبز تا نخورده ده هزارتومانی جشن عیدش را دو چندان کرد. 🆔 @masare_ir