eitaa logo
شمیم کرکوند
1.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
4.3هزار ویدیو
16 فایل
تفریحی سرگرمی آموزشی خبرگزاری و اطلاع رسانی شمیم کرکوند #شمیم_کرکوند 🆔@shamim_news_karkevand 🔴ادمین خبری @Admin_shamim_kar 🔴 ادمین جهت تبادل ، پاسخ تست هوش، درخواست از مسئولین شهر 👇 @Adm_in_shamim
مشاهده در ایتا
دانلود
شمیم کرکوند
#خبر 🔺گزارش عملکرد شهرداری شهر کرکوند قبل از نماز عید سعید فطر 💠اجرای فاز دوم خیابان وحد محله سور
🌹🌱 ▪️در خصوص خیابان وحدت سورچه تصمیم میگرند که یکی از محلات کرکوند هست ولی درمورد اول خیابان ولیعصر را عصرها شلوغ ترین محل کرکوند هست فکری نمیکنند ⭕️سلام تعریض خ وحدت سورچه از پروژه های دو دوره شورا و خواسته اولیه مردم سورچه است ازطرفی با توجه به فروش تعدادی از پلاکهای محله سورچه هزینه این خیابان در واقع ازدر آمدخود آن محله می باشد ورودی محله ولیعصر هم پس از شروع به ساخت مسجد ولیعصر۴متر عقب نشینی میشود و مشکل حل میشود. ❌️ بدون تعارف با رسانه شمیم👇 @Adm_in_shamim ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
شمیم کرکوند
🌹🌱 •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_پنجاه‌وچهارم به ما چه اونا دارن یا ندارن شما یه تیک
🌹☘️ •• •• آقاجان مرا در آغوش خود کشید و دستش را دور شانه ام انداخت و گفت: من احمد رو چند ساله میشناسم. از وقتی نوجوون بود و تابستونا میومد حجره حاج علی کار می کرد تا الان حتی می تونم بگم از پسرای خودم بهتر می شناسمش خیلی پسر خوبیه هر وقت می دیدمش دلم می خواست کاش پسر خودم بود. زمانی که حاج علی تو رو برای احمد خواستگاری کرد سریع رضایت دادم. از خدا که پنهون نیست از تو هم پنهون نباشه خیلی دلم می خواست داماد خودم بشه. تو اون روزایی که اومدن خواستگاریت من خیلی خوشحال بودم ولی غم رو تو چشمای تو می دیدم. می دیدم غمگینی ولی همه اش با خودم می گفتم بذار این وصلت سر بگیره رقیه احمد رو ببینه بشناسه اون وقت این غم از بین میره می فهمه صلاحش رو خواستم. قبل عقدت نشد حرف بزنیم باهات و برات توضیح بدم. می ترسیدم غم و غصه ات باعث شه نه بیارم و بگم دختر نمیدم. غمت خیلی اذیتم می کنه بابا الانم یکی دو روزه باز غم داره تو چشمات بیداد می کنه. آقاجان با لبخند به صورتم خیره شد و گفت: اما انگار این غم با غم قبل عقدت فرق داره. اون غمت از ترس و دلهره بود ولی این انگار از سر دلتنگیه از حرف آقاجان خجالت کشیدم. خودم را از آغوشش جدا کردم و سرم را پایین انداختم تا صورت سرخ شده ام را پنهان کنم. آقا جان ادامه داد: باور کن بابا، قبل عقدت حتی سر سفره عقد بعد خطبه وقتی چادرت رو از سرت برداشتم عذاب وجدان داشتم که نکنه اشتباه کرده باشم و تو از دستم ناراحت باشی چرا به زور شوهرت دادم. باور کن اگه احمد خواستگاریت نمیومد من تو رو تا 16-17 سالگی بلکه بیشتر شوهرت نمی دادم. چون تو دردونه منی و این قدر خوبی که من هیچ مردی رو لایق تو نمی دونستم. ولی احمد یه چیز دیگه است. حسابش از بقیه جداست. خیلی پسر خوب و خود ساخته ایه. به نظرم تنها کسی اومد که در حد تو بود و می تونست خوشبختت کنه. این غمی که تو چشمت می بینم هر چند دیدنش خیلی برام سخته ولی منو خوشحال کرد. خوشحال از این که اشتباه نکردم و تو از ازدواجت راضی هستی و به احمد دل بستی. این دو روز که عقد کرده بودین همه سرزنشم کردن که چرا همه اش میذاری با هم باشن ولی گفتم بذار رقیه با احمد باشه بشناسش بدونه من اگه سر خود رفتم جلو و هیچ نظرش رو نپرسیدم بی علت نبوده خوشحالم به احمد دل بستی ولی بابا جان خودتو اذیت نکن نشین یه گوشه به غصه خوردن معلوم نیس کی احمد از تبریز برگرده. وقتی هم برگرده تا کارای جشن تونو نکنید نمی تونین با هم باشین و زیاد ببینیش. سعی کن زیاد بهش فکر نکنی آقاجان از جا برخاست و در حالی که به سمت در می رفت گفت: به محمد علی میگم فردا ببرت حرم یکم زیارت کنی سبک بشی •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 •• •• زیر لب و آهسته از آقاجان تشکر کردم. آقاجان که از اتاق بیرون رفت سر جایم نشستم. ملحفه را روی سرم کشیدم و گریه کردم. با حرف های آقاجان کمی غم روی دلم سبک شده بود ولی دلم فقط گریه می خواست. کمی که گریه کردم سبک شدم. از جا برخاستم و از اتاق بیرون رفتم. خوشحال بودم چون قرار بود فردا به زیارت بروم. صبح زود بعد از نماز به آشپزخانه رفتم و به خانباجی در آماده کردن چای و صبحانه کمک کردم. حیاط را آب و جارو کردم و به گلدان های دور حوض و درخت ها آب دادم. وقتی محمد علی برای خوردن صبحانه به مهمانخانه رفت من هم رفتم صبحانه خوردم و بعد سریع به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم. بدون هیچ حرفی در حیاط منتظر محمد علی ایستادم. او هم به اتاق رفت و آماده شد. دستم را گرفت و بی هیچ حرفی تا ایستگاه اتوبوس با هم راه رفتیم. دلم برای شوخی ها و حرف های برادرم تنگ شده بود اما او انگار هنوز نمی خواست مثل قبل با من صمیمی شود. قهر نبود اما صمیمی هم نبود. قبل از عقدم با آقاجان بحث کرده بود که رقیه را شوهر ندهید زود است گناه دارد. وقتی کسی به حرفش گوش نداد جای همه با من سر سنگین شد. اتوبوس که رسید سوار شدیم و بعد از حدود بیست دقیقه به حرم رسیدیم. وارد صحن که شدم قلبم پر از آرامش شد. وقتی جلو رفتم و به ضریح چنگ زدم دلم واقعا آرام گرفت. اشک می ریختم اما انگار تمام بی قراری ها و غم ها از دلم رفته بود. کمی زیارت خواندیم و در صحن نشستیم. محمد علی به گنبد چشم دوخته بود و تسبیح می چرخاند و من در ذهنم زیارتم با احمد را مرور می کردم. _دیروز چت شده بود؟ مریض شده بودی؟ بالاخره با من حرف زد. چادرم را کمی جلو کشیدم و گفتم: نه مریض نشده بودم _ولی مادر گفت مریض شدی حال نداری. _فقط حال ندار بودم انگار زیارت لازم بودم الان اومدم حرم خوب شدم دستت درد نکنه منو آوردی _هنوزم غصه می خوری؟ با تعجب سر تکان دادم و پرسیدم: غصه چی؟ خیره و طولانی نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. تسبیحش را در جیب لباسش سُر داد و گفت: پاشو بریم باید برم سر کار. محمد علی دستم را گرفت و با هم از حرم بیرون آمدیم. از بچگی هر جا با هم می رفتیم دست مرا می گرفت که گم نشوم. هنوز هم همین بود. انگار باور نداشت دیگر بزرگ شده ایم. از اتوبوس که پیاده شدیم دوباره خواست دستم را بگیرد که گفتم: محمد علی! لازم نیست دیگه. دستم را چنگ زد و گفت: این جوری بیشتر حواسم بهت هست. _بزرگ شدیم دیگه زشته به سمتم چرخید و گفت: تا یه ماه پیش زشت نبود ... ادامه حرفش را خورد دستم را محکم گرفت و مرا دنبال خودش کشید. دیگر چیزی نگفتم و هم قدم با او تا خانه رفتم. محمد علی کلید انداخت و در را برایم باز کرد و پرسید: کاری نداری؟ _نه دستت درد نکنه خداحافظی کرد و رفت. وارد حیاط شدم و چادرم را در آوردم. حوض پر از لباس بود. خانباجی عادت داشت لباس ها را در حوض می ریخت و می شست .سریع لباس عوض کردم و به کمکش رفتم. لباس ها را شستیم و روی بند پهن کردیم. بعد به جان حوض افتادیم و حسابی تمیزش کردیم و پر از آبش کردیم. قرار بود امروز زیبا خانم آرایشگر به خانه مان بیاید. هر ماه می آمد و مادر را اصلاح می کرد. راضیه هم که خانه اش نزدیک بود برای اصلاح می آمد. قبل از ظهر بود که آمد. چایش را خورد و مشغول اصلاح مادر، راضیه و خانباجی شد. زیبا خانم کلی گله کرد که چرا او را برای اصلاح اول من خبر نکرده اند. مادر شیرینی او را داد و گفت که مادر احمد آرایشگر مخصوص خود را خبر کرده بود برای همین مزاحم زیبا خانم نشدیم. •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨کجا برم من !؟ ✨تویی نشونی ✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ✨ ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 شاید زندگی اون جشنی نباشه که تو آرزوش رو می‌کردی اما حالا که بهش دعوت شدی تا می‌تونی لذت‌ ببر‌رفیق🌱 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السّلامُ‌ علىٰ‌ من‌ يلهجُ‌ نبضَ‌ القلبِ‌ بذكرِه.. سلام‌ بر کسی‌ که‌ یادش‌ دل‌ را به‌ تپش‌ می‌اندازد..🙃🤍 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌱 جمعه ها باید صندوقچه ی امید را باز کرد💐 یک گوشه آرام نشست و پازلِ خوشبختی را کامل کرد جمعه ، یعنی آرامش 🌱 و آرامش یعنی لبخندهایی که از تهِ دل باشد جمعه تان آرام و لبخندهایتان از تهِ دل🌼 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🔻 تبلیغات نمک دریا اساس علمی ندارد مدیرکل دفتر بهبود تغذیه وزارت بهداشت: 🔸استفاده از نمک دریا، نمک‌های رنگی به هیچ وجه از سوی وزارت بهداشت توصیه نمی‌شود. 🔸چرا که به دلیل آلودگی با فلزات سنگین و... برای سلامت انسان مضرات بسیار زیادی دارد. 🔸اینکه در فضای مجازی گفته می‌شود نمک دریا برای فشارخون خوب است و یا بسیاری از بیماری‌ها را درمان می‌کند، کاملا اشتباه است و پایه علمی ندارد. 🔸ای کی یو کودکانی که ید کافی مصرف نمی‌کنند دچار مشکل می‌شود ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🔺دعوای زن و شوهر طبیعی است؛ اما بسیار غیر طبیعی است که تمامی دوستان و اقوام و همسایه ها از این دعواهای زناشویی باخبر شوند ⚠️ پس نسبت به مسایل و مشکلات خود، رازدار باشید و فراموش نکنید که به زودی با هم آشتی خواهید کرد ⚠️ آن وقت همسر شما با حرف‌هایی که پشت سرش زده‌ اید موقعیت بدی در بین فامیل ، دوستان و آشنایان پیدا می‌ کند و خود شما نیز به خاطر آن که آن قدر بدگویی کرده بودید شرمنده می‌شوید .... ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
تو ذوقی برای ادامه‌ی مسیر؛🌱 قوت قلبی برای سختیای مسیر این دنیا؛ انگیزه‌ای؛ امیدی؛ خورشیدی؛ نوری…✨ تو همه‌ی وجودِ این آدمی...🌺 ‌ ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ جدیدترین مدل شیر آب همراه با سرو قهوه و شیر!!😍😯 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
javad moghaddam - Tarane Eshgh Bahane Eshgh(320).mp3
3.7M
🎶 ترانه ی عشق بهانه ی عشق ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب شیطون بلایی😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️برخورد قانونی نیروی انتظامی با کشف حجاب از فردا شنبه سردار رادان فرمانده کل نیروی انتظامی: برخورد در ۳ سطح انجام می شود؛ ۱_ خودرو ۲_ معابر ۳_ اماکن ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌟عدد فشارخون مناسب هر سن بفرستین برای عزیزانتون که اونا هم حواسشون به سلامتی شون باشه❤️ ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
💕خواندنی👌👇👇 پسری‌ تصميم به ازدواج‌ گرفت ، ليستی از اسامی دوستانش كه بيش از 30 نفر بودند را به پدرش داد و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيرد‌و آنها را برای روز عروسی دعوت كند ، پدر هم قبول ميكند روز عروسی ، پسر با تعجب می‌بیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند ،بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت من‌ از شما خواستم تمام‌ِ‌ دوستانم رادعوت كنيد اما اينها كه فقط شش نفر هستند پدر به پسر گفت ، من با تك تك دوستانت تماس گرفتم و به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند بنابر اين پسرم نگران نباش ، دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند دوست نَبوَد ، آن که در نعمت زند لاف یاری و ، برادر خواندگی دوست آن دانم که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی❤️ 👤سعدی ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
•🌱 به قول دکتر انوشه : خودت رو جایی خرج کن که بیارزه ! وقتی میگم خودت یعنی:وقتت، انرژیت، احساساتت چون همه لیاقت انرژی شمارو ندارن.... •🌱 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
شمیم کرکوند
🌹🌱 •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_پنجاه‌وششم زیر لب و آهسته از آقاجان تشکر کردم. آقاج
🌹☘️ •• •• زیبا خانم در حالی که وسایلش را جمع می کرد از مادر قول گرفت که برای عروسی او را خبر کنند. سر به سر من گذاشت و شوخی می کرد و می خندید. از این شوخی ها خوشم نمی آمد اما رویم نمی شد به او اعتراض کنم. بالاخره خداحافظی کرد و رفت و مادر و خانباجی هم برای بدرقه او به حیاط رفتند. راضیه نشست و پاهایش را دراز کرد و گفت: وای خدا دیگه دارم منفجر میشم. خیلی سنگین شدم، خیلی اذیتم. دیگه هیچ کاری رو نمی تونم راحت و سریع انجام بدم. حتی دیگه نمی تونم راحت خم شم ناخنای پامو بگیرم. کاش زودتر بچه دنیا بیاد و راحت شم. گفتم: ان شاء الله. خانباجی که انگار حرف های راضیه را شنیده بود وارد اتاق شد و گفت: ناشکری نکن دختر، این روزای تو آرزوی خیلی هاس. بعدشم الان روزای خوشته بچه که بیاد نه خواب داری نه استراحت نه یک ساعت خوش همه وقتت، همه فکرت و همه زندگیت میره برای اون یا داری یک سره اونو تر و خشک می کنی یا داری رخت و لباساشو می شوری دیگه همه زندگیت رو باید مطابق خواست و نیاز بچه تنظیم کنی. اول اون بعد خودت و بقیه کارا و چیزا راضیه از جا برخاست. چادرش را سرش کرد و گفت: درسته خانباجی ولی باور کن این سنگینی خیلی اذیتم می کنه بعضی وقتا فکر می کنم پوست شکمم داره پاره میشه وقتی لگد می زنه درسته شیرینه ولی گاهی واقعا دردم میاد یه حدیث از پیامبر هست که می فرماین اگه آدم همه عمرش رو به مادرش خدمت کنه حتی نمی تونه یکی از سختی هایی که مادرش تو دوران بارداری کشیده رو جبران کنه الان می فهمم این حدیث یعنی چی خدا خودش به همه مادرا اجر بده و اونا رو از ما راضی کنه. راضیه به سمت در رفت. خانباجی پرسید: کجا میری؟ بمون نهار با هم بخوریم. _ممنون آقا حسنعلی ظهر میاد خونه باید برم. با او خداحافظی کردم. کمی در حیاط با در حرف زد و بعد رفت. سعی کردم با گردگیری خانه خودم را سرگرم کنم و کمتر به یاد احمد باشم. اما مگر می شد؟ محال بود یادش، لبخندش، نگاهش و محبت هایش لحظه ای فراموشم شود. •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 •• •• نماز مغرب و عشاء را خوانده بودیم و در حیاط حصیر انداخته و نشسته بودیم. محمد حسن و محمد حسین با هم کشتی می گرفتند و محمد امین و محمد علی آن ها را تشویق می کردند. خانباجی هندوانه و خربزه قاچ می داد و می برید و مادر کنار آقا جان نشسته بود. حمیده دمپایی هایش را در آورد و چادرش را زیر بغلش زد و کنارم نشست. به پهلویم زد و آهسته گفت: تازه عروس این قدر دمغ تا حالا ندیده بودم. لبخند خجولی زدم و نگاهم را به حصیر دوختم. _همه می دونن واسه چی پکر و ناراحتی دختر یکم خوددار باش این احمد آقا معلوم نیست کی برگرده میخوای همه این روزا این شکلی باشی؟ دیروز اسماعیل برگشته بود. نگاهم را به حمیده دوختم که حمیده ادامه داد: محمد امین از اسماعیل سراغ احمد آقا رو گرفته حالش خوبه ولی گفت مثل این که معلوم نیست دقیق کی برگرده همین که گفت حالش خوب است برای دل تنگ من دلگرمی بود. می دانستم حالش خوب است اما همین یک خبر از او مرا دلگرم می کرد. _محمد امین از اسماعیل پرسیده بود ببینه مسافر خونه ای که احمد اونجاست شماره ای چیزی داره ولی اسماعیل گفت خبر نداره وگرنه اگه می داشت می بردت مخابرات یه زنگ بزنی. از حرف حمیده خجالت کشیدم. یعنی حتی محمد امین هم فهمیده بود دلتنگ و بی قرار احمدم؟ حمیده گفت: دیشب که نیومدی از اتاق بیرون و مادر گفت حالت خوب نیست خیلی عصبانی شد. اومد سر من غر زد. آهسته پرسیدم: چرا سر تو غر بزنه؟ حمیده ریز خندید و باز آهسته گفت: به من میگه یکم شوهرداری یاد بگیر. رقیه یه هفته نشده از غم شوهرش تب کرده با تعجب و خجالت پرسیدم: واقعا محمد امین اینو گفت؟! حمیده گوشی روسری اش را جلوی دهانش گرفت و خندید و گفت: نه بابا دروغ گفتم. بفهمن دردت چیه که زنده ات نمیذارن محمد امین دیشب پرسید رقیه چشه مریضه که ببریمش دکتری چیزی مادر گفت نه جوشونده خورده خوب میشه. گفتم یه ندا بهت بدم خودتو جمع و جور کنی هر چقدرم دلتنگ باشی مواظب باش کسی نفهمه میگن چه دختر بی آبرو و بی حیایی. آه کشیدم و گفتم: باشه ولی سخته. حمیده نزدیک تر نشست و گفت: می دونم سخته. منم این دورانو داشتم. عقد که بودیم خیلی به محمد امین وابسته بودم. همه هفته منتظر بودم شب جمعه برسه که محمد امین بیاد خونه مون. وقتی میومد انگار بال در میاوردم ولی جلوی مامان و بابا و داداشم مگه جرات داشتم سر بالا بیارم به محمد امین نگاه کنم یا اسمش رو بیارم الانم که سر زندگی خودمونیم جونم به جونش بسته است. صبح که میره فقط منتظرم شب بشه برگرده. می دونم تو چقدر سختته ولی یکم خود دار باش پشتت حرف در نیاد. کشتی برادرانم با پیروزی محمد حسین تمام شد و همین خاتمه ای برای صحبت های من و حمیده شد. وسایل سفره را آوردیم و دور هم شام خوردیم و بعد از شام با کمک حمیده ظرف ها را کنار حوض شستیم. اواسط هفته بود. صبح زود با خانباجی لباس ها را در حوض ریخته بودیم تا بشوییم. در خانه مان محکم کوبیده شد. خانباجی سراسیمه در را باز کرد. حسنعلی بود. درد زایمان راضیه شروع شده بود و حسنعلی به دنبال مادرم آمده بود. مادر و خانباجی و حمیده سریع لباس پوشیدند و به خانه راضیه رفتند و من تنها ماندم. تا ظهر کارم بود لباس ها را بشویم و آب بکشم. تمام دستم سابیده بود و کمرم از درد می سوخت. همیشه خانباجی تند تند چنگ می زد و من آب می کشیدم و پهن می کردم. نمازم را خواندم و کمی دراز کشیدم. آقاجان و برادرانم برای نهار نیامدند و من تا شب در خانه تنها بودم. خانه را جارو گردگیری کردم و شام را بار گذاشتم. هوا کاملا تاریک شده بود که آقاجان، برادرانم و حمیده به خانه آمدند. سریع چای ریختم و آوردم. آقاجان با ذوق از نوه جدیدش محمد مهدی تعریف می کرد و حمیده قربان صدقه اش می رفت و با حرف های شان قند در دلم آب می شد. •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🔺پایان یک شایعه بی اساس تصاویر و ویدئوهای نماز جمعه امروز تهران به امامت آیت الله صدیقی 👈حالا اگه عده‌ای نگن اینا همشون از خودشونن بگم که مردم ما اگر ذره‌ای از شایعات را باور میکردند چنین جمعیتی غیر ممکن بود یکجا جمع بشه ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
پاسخ صحیح تست هوش ❌️ افتخار❌️ میشه تشکر از همه ی همراهان عزیز که پاسخ تست هوش رو برامون ارسال کردند و باعث دلگرمی ما شدند🌹 افراد داخل عکس پاسخ صحیح را ارسال کردند💐 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
بیاییم زندگی راسخت نگیریم🌷 بدانیم که خدایی هست وامید وصالی .. لحظه‌ها میگذرند، چه خوش که درگذر لحظه‌ها، عشق و شادی را به هم هدیه کنیم،🌷 و به یکدیگر بیاموزیم چگونه زندگی کردن را ‌🆔️ @shamim_news_karkevand