هدایت شده از قمپز
3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ 📹 سید شهاب جدّا ، در هفتادمین محفل طنز قمپز ، برای قم به قمی میسراید.
متن کامل👇
تو مثل جونی، به توی جسم میهن
منوریل تو خار چشم دشمن
اگر چه یخته گرمی یخته خشکی
تو بیتر از آریزونایی بار من
تو این کشور، که هه نعمت فراوون
ما تو قم تفریمون کافهست و قلیون
خداوندا به حق هشتی چارت
دل این مردمو انقه نچندون
به اون ساختی که جو گندم نمیشه
تو خوبی، هیچ کُجی مثل قم نمیشه
ما اینجی حضرت معصومه داریم
نمیشه هیشکی اینجی گم نمیشه
🔹هفتادمین محفل طنز قمپز ، ویژه روز قم و روز شعر و ادب فارسی، چهارشنبه بیست و ششم شهریورماه در سالن همایشهای شهرداری قم، با استقبال بینظیر مردم قم برگزار شد.
🔹قمپز هفتادم ، به همت حوزه هنری استان قم و با مشارکت شهرداری قم و سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری قم برگزار شد.
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
🔻قمپز در شبکههای اجتماعی🔻
🔗 ایتا |یوتوب |
تلگرام qompoz
اینستاگرام qompoz.ir
🔺🔺
🔸بهمناسبت روز حافظ
حافظ، حدود سال ۷۹۰ هجری قمری از دنیا رفته است. برخلاف خیلی از شاعران بزرگ فارسی مثل فردوسی، مولانا، سعدی و دیگران، دیوان اشعار خواجه شیراز در زمان حیات وی نوشته نشده است و اشعار او تا حدود دوقرن پس از وفاتش، بهطور کامل گردآوری نشده بود. تازه بعد از این گردآوری هم کماکان اختلافات بر سر کلمات، عبارات، پسوپیش و کموزیادبودن بیتها و... وجود دارد.
شاید بتوان گفت که از دیوان هیچ شاعر فارسیزبانی، به اندازه دیوان حافظ نسخههای متعدد بهوجود نیامده است (ناتل خانلری، ۱۳۶۲: صفحه ۱۱۱۶).
شاید بهیقین بتوان گفت که هیچ دونسخه خطی از دیوان حافظ در دست نیست که از هرجهت و عینا یکسان باشد، تا آنجا که اگر کسی بخواهد همه اختلافات نسخههای این دیوان را ثبت کند کارش بهدرازا میکشد (همان، ۱۳۶۲: صفحه ۱۱۱۷).
بنابراین، تعداد بسیار کمی شعر وجود دارد که در زمان زندهبودن حافظ در کتابی نوشته شده باشد. سهغزل، دوقطعه، چندبیت و یکمصراع.
از ابیاتی که در زمان زندگانی خواجه کتابت شده، دوبیت زیر است که در کتابی مربوط به سال ۷۶۳ قمری، یعنی بیستونه سال قبل از وفات وی نوشته شده است. کاتب آن، منصور بن احمد متطبب است:
دوش میگفت که حافظ همه روی است و ریا
بهجز از خاک درت با که بگو در کارم
به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام
خون دل عکس برون میدهد از رخسارم
🔹سید شهاب جدّا
🔹۲۰مهرماه۱۴۰۴
@shamoshahab
خواجه میفرماد:
که عشق آسان نمود اول...
هنگام خواندن این نیممصراع، تاکید را بهجای کلمه "آسان"، روی کلمه "نمود" بگذارید و دوباره بخوانید.
@shamoshahab
🔸مسخرگی
و خلاصه سخن اینکه بهقول ابن ابی الحدید: "بسیاری از بزرگان علم و حکمت، اهل شوخی و مزاح بودهاند. اما البته در این راه به میانهروی و اقتصاد رفتار میکردهاند نه زیادهروی و اسراف. زیرا اسراف در این کار، خداوندِ آن را به خلاعت یعنی لجامگسیختگی و بیبندوباری میکشاند و شاعر نیک سروده است:
طبع غمگین خود ز راه مزاح
کن کمی راحت و قراری ده
لیک چون در طریق هزل افتی
راه معقول را قراری ده
آنقدَر که نمک کنی به طعام
هزل را قدر و اعتباری ده
(حلبی، ۱۳۷۷: صفحه۲۸)
بهترین تعبیر برای شوخی و مزاح و در نهایت طنز، مثالی است که شاعر در بیت آخر شعر بالا آورده است. یعنی نمکِ غذا.
آیا غذای بینمک خوشمزه است؟ خیر. پس زندگی نیز بدون شوخی، خوشمزه و تحملپذیر نیست. البته که عکس این موضوع هم وجود دارد. یعنی غذای شور را نمیتوان خورد و اگر آن را بخوریم، به تهوع و بیماری دچار میشویم.
کاری که ما امروز از طریق شبکههای اجتماعی و بهخصوص اینستاگرام با مغز و روح خود میکنیم، افراط در خوردن غذای شورِ مسخرگی است که عقلمان را از بین میبرد و قدرت اندیشیدن را از ما میگیرد و متاسفانه نتیجه زیانبار این رفتار، در سخنان و واکنشهای کاربران در فضای مجازی، پیش چشم همه هست و نیازی به پژوهش خاصی ندارد.
🔹سید شهاب جدا
🔹۲آبانماه۱۴۰۴
@shamoshahab
🔸سعدی یا فردوسی؟
صبحها حدفاصل چهارراه استانبول تا سر منوچهری غرق کبوتر است. این صحنه را جاهای دیگر شهر هم میتوان دید. مثلا میدان توپخانه، سرِ کوچه مروی، زیر پل روشندلان (پیچ شمرون) و غیره. دلیل این تجمع، فراهمبودن آبودانهای است که اهل محله برای کبوتران میریزند.
امروز صبح از چهارراه استانبول که رد شدیم، پیرمردِ راننده تاکسی به مسافر کنار دستش گفت، غذا دادن به این کبوترها از زیارت کعبه هم خیرش بیشتر است. بعد هم این بیت را با بیان زیبایی خواند:
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خَلق از وجودش در آسایش است
در همین حین، رسیدیم پشت چراغ قرمز میدان فردوسی و پیرمرد گفت، این گفته فردوسی است.
حس کردم که اگرچه وزن، وزن شاهنامه است، اما این بیت را انگار در آثار سعدی خواندهام. گوگلیدم و دیدم بله؛ بیتی از باب دوم بوستان است.
خواستم بگویم که این بیت فردوسی نیست. اما به ذهنم رسید که حالا صبرکن و جلوی مسافر دیگر، اشتباه پیرمرد را به رُخش نکش.
کمی جلوتر و بعد از پیادهشدن مسافر جلویی، با راننده تاکسی تنها شدم و با خود گفتم که الان فرصت مناسبی است که به او بگویم، بیتی که خواندید، از سعدی است نه فردوسی.
لحظهای صبر کردم و دیدم چه کار احمقانهای! اولصبح، راننده تاکسی، بیتی پرمغز را به زیبایی و بهجا خوانده و فضا را لطافت بخشیده. حالا اسم شاعرش را اشتباه گفته. زمین به آسمان آمده؟ اصلا برای آن راننده تاکسی و مسافرانش چه فرقی میکند که این حرف را سعدی زده یا فردوسی. مگر آن بندهخدا مانند بلاگرها و روانشناسان پلاستیکیِ مجازیزی، ادعای آموزگاری داشته که بخواهم به او ایراد بگیرم که چرا مطلب نادرستی را به شاگردانت آموختی.
کرایه را دادم و خداقوتی گفتم و پیاده شدم.
🔹سید شهاب جدّا
🔹۸آبانماه۱۴۰۴
@shamoshahab
5.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸دوبیتی با لهجه قمی
🔹سید شهاب جدّا
@shamoshahab
🔸خانم بازیگر
صبح که نت گوشی را روشن کردم، بعد از بررسی پیامها، نگاهی به اینستا انداختم. یکی از رفقای هنرمندم که فیلمساز است، عکس پشت صحنه یکی از کارهایش را استوری کرده بود و آیدی افراد حاضر در عکس را هم گذاشته بود. روی یکیشان کلیک کردم و وارد صفحهاش شدم. خانم بود. توی بیوگرافیاش نوشته بود، ادبیات نمایشی خوانده و از پستهایش معلوم شد، بازیگر تئاتر و سینماست. دیدم اهل هنر است. فالو کردم و خارج شدم و برگشتم به صفحه خودم تا بقیه استوریهایم را ببینم.
دوسهتا استوری را رد کرده بودم که به استوری یکی دیگر از دوستان هنرمندم برخوردم.
خشکم زد! عکس همان خانمی بود که چندثانیه پیش فالواش کرده بودم. زیرش نوشته شده بود:
۱۳۶۶-۱۴۰۴
خانم بازیگر که اتفاقا همسن خودم بود، همین روزهای اخیر فوت کرده بود و من تازه فهمیدم چرا دوست فیلمسازم، عکس او را استوری کرده است.
چندلحظه قبل که داشتم گزینه فالو را لمس میکردم، لابد به این فکر میکردم که دارم هنرمندی را که نمیشناسم فالو میکنم تا با دیدن پستها و استوریهایش در روزهای پیشرو، ببینم چه حرفی برای گفتن دارد. اما الان که انگشتم را روی استوریای نگهداشته بودم که خبر فوتش را میداد، این فکر از ذهنم گذشت که آن صفحه تا ابد با همان عکسها و یادداشتها باقی میماند و دیگر حرف جدیدی در کار نیست.
توی همین فکرها بودم که رسیدم سر کار.
امروز پس از هفتسال، روز آخر کار من در آنجا بود. در واقع رفته بودم که وسایلم را جمع کنم و با دوستانم خداحافظی کنم و برای همیشه از آنجا بروم.
آخرین انگشت را که زدم و بیرون آمدم، دوباره یاد اتفاق صبح و صفحه آن خانم افتادم که دیگر بهروز نمیشود.
حالا من هم دیگر آن دستگاه انگشتزنی را لمس نمیکنم. دیگر پشت آن میز نمینشینم. دیگر آن کامپیتور را روشن نمیکنم. دیگر آن تلفن را به گوشم نمیگذارم و دیگر حتی شیر کتری آبدارخانه را نخواهم پیچاند.
از من، فقط خاطرهای باقی خواهد ماند که احتمالا بهمناسبت اتفاقات مختلف، دوستانم آن خاطرات را برای هم نقل کنند و از من یاد.
امیدوارم یادکرد خوبی باشد.
🔹سید شهاب جدّا
🔹۱۱آبانماه۱۴۰۴
@shamoshahab
🔸سیب سرخ؛ سیب سفید
شب تولد حضرت عباس، توی هیئت نشسته بودیم و سخنران بالای منبر بود. مداح جلسه، حسین سیبسرخی بود و البته هنوز وارد جلسه نشده بود. هنگام سخنرانی، مستمعین که بیشتر جوان بودند، همهمه میکردند و حواسشان به سخنران نبود.
ناگهان وی نهیب زد که "چرا گوش نمیدید! حتما باید سیبِ سرخ از تهرون بیاد پشت میکروفون تا حرفشو گوش کنید؟! گوش کن من چی میگم. منم دارم درباره همون موضوع حرف میزنم".
نزدیک به بیستسال از آن شب میگذرد و من نمیدانم چرا الان و در حال چلاندهشدن بین باسن و شکم دو هموطن توی مترو، دوباره یاد این خاطره افتادم.
زیاد پیش میآمد که پدر و مادر یا بهطور کلی بزرگترها، به ما میگفتند، فلانکار را نکن بچه؛ عاقبتش میشود این. یا فلانکار را بکن که عاقبتش میشود آن.
جدا از سطح سواد، پند آنها از روی تجربه زیسته خود یا مشاهده عاقبت دیگرانی بود که همان راه را رفتهاند. اما چهبسا واکنش ما به آن سخنان، پوزخندی بود و آنها را از سر احساس، کماطلاعی یا کمسوادی میپنداشتیم.
اینکه امروزه، وقت گرانبها و انرژی سرشارِ خود را پای پکیج و کتاب و سخنرانی معرکهگیرانِ توسعه فردی و موفقیت و فلان هدر میدهیم، کفاره گوش ندادن و عمیق نشدن در تجربیات موفق و ناموفق بزرگترها و اطرافیانمان است.
تازه از شنیدن حرف اینها پوزخند که نمیزنیم هیچ؛ بلکه حاضریم پول بیزبان را هم به پایشان بریزیم.
این هوچیها در بهترین حالت، تجربیات خود یا دیگران را بهعنوان واقعیات اثباتشده که خدایی ناکرده مو لای درزش هم نمیرود، توی حلقمان فرو میکنند. حال آنکه بزرگترها و اطرافیان خودمان هم، مانند اینها دارند از تجربیاتشان میگویند. ضمن اینکه تجربیات نزدیکان، لااقل با محیط زندگی و شرایطی که ما در آن هستیم، سازگارتر است و از این نگاه، سودمندتر از نسخههایی است که آدمی برای ما میپیچد که هیچچیز از گذشته و حال و آینده و خلقوخو و زندگی ما نمیداند.
خلاصه که بهقول آن منبری، حتما باید سیبِ سرخ از تهران بیاید و همان حرفها را بزند تا حرفش را گوش کنیم.
🔹سید شهاب جدّا
🔹۱۷آبانماه۱۴۰۴
@shamoshahab
🔸خواهد گذشت
اوایل دهه هفتاد، زمانی که کودک بودم؛ وقتی با رنوی زردِ قناریمان رفتیم توی لنج و از روی دریاچه ارومیه عبور کردیم تا از تبریز به ارومیه برویم؛ به خواب هم نمیدیدم که آن دریاچه پرآب که لنجِ به آن گندگی، در دل آن، بَلَم کوچکی بهنظر میرسید، این طور نفسش به شماره بیفتد و لهله قطرهای آب را بزند.
سعدی در باب هفتم گلستان، حکایتی دارد درباره پسری که مال فراوانی از پدرش به او میرسد. اما او بیمحابا آن را خرج عیشونوش میکند. دو بیت زیر، از آنجا است:
چو دخلت نیست، خرج آهستهتر کن
که میگویند ملاحان سرودی
اگر باران به کوهستان نیاید
به سالی دجله گردد خشکرودی
دریاچه ارومیه به آن بزرگی، روزی خشک میشود و مال به آن کلانی، روزی تمام.
عمر ما که جای خود دارد.
🔹سید شهاب جدّا
🔹۱۵آذرماه۱۴۰۴
@shamoshahab
🔸دفترها
زمانی، دفتر یا حتی کتابها را با روزنامه جلد میکردند. جلد میکردند که سالم بماند. سالم بماند، چون محتویات آن کتاب یا دفتر برایشان مهم بود.
کمی بعدتر، وقتی که دوران ابتداییرفتنِ ما دهه شصتیها فرارسید، کمی امکانات بیشتر شده بود و ما دفترهایمان را با کاغذ کادو جلد میکردیم و اگر حساستر بودیم، روی کاغذ کادو را هم جلدی از پلاستیک میکشیدیم.
گرچه کاغذکادو، دفترمان را زیباتر میکرد اما کماکان، محتویات دفتر، از جلدش مهمتر بود.
حالا برویم توی دفتر. صفحات دفتر، شامل خطوط ساده افقی برای نوشتن بود و برای شروع به نوشتن، ابتدا سمت راست صفحه، خطی عمودی از بالا تا پایین میکشیدیم که حکم حاشیه صفحه را داشت و نوشتن از کنار آن خط، آغاز میشد.
توی کلاسی که مثلا چهل یا پنجاه شاگرد داشت، دفترِ کسی برای بقیه دیدنی بود، که نوشتههایش خوشخطتر و منظمتر بود.
عدهای هم بودند که با کشیدن گلوبوتهای کنج دفتر، هنرنمایی کرده و دفترشان را منحصربهفردتر میکردند.
آنهایی هم که ذوقش را داشتند اما هنرش را نه؛ برچسبی، پولکی، چیزی توی دفتر چسبانده و از این راه، زیباسازی میکردند.
چیزی شبیه به اسپرتکردن ماشین.
زمانه گذشت و گذشت تا دفترهای خطکشی شده به بازار آمد. بعد بالای صفحات، جای تاریخ و موضوع را هم چاپ کردند. بعد دفترهایی آمد که کنج صفحاتش، گلوبوته چاپ شده بود. بعد دفترهایی با جلدهای بهاصطلاح فانتزی، مزین به تصاویر رنگووارنگ.
کمکم دفترها سیمی شد. بعد جلدهای چوبی نقشونگاردار اضافه کردند. بعد جلدهای پارچهای و خلاصه دفترها هر روز، زرقوبرقدارتر از دیروز شد.
چندشب پیش، رفته بودم کتابفروشی. توی قفسه لوازم التحریر، دفترهایی را دیدم، آنقدر زیبا که نه فقط چشم؛ بلکه دست را بهسمت خود میکشیدند و ناخودآگاه برمیداشتی تا نگاهشان کنی.
دیگر نیاز نیست برای اینکه دفترت دیدنی و شاخص باشد، خوشخط و تمیز بنویسی یا برای نجاتِ صفحاتش از سادگی، هنری بهخرج دهی. کافی است، بازار را بگردی و پول کافی داشته باشی تا زیباترینش را بخری.
حالا دفترها خیلی زیبا هستند؛ خیلی. اما زیباییشان، دیگر هنرِ دست صاحبانشان نیست.
🔹سید شهاب جدّا
🔹۲۴آذرماه۱۴۰۴
@shamoshahab
🔸بستهبندیشدگان
روزی که برای اولینبار بهجای ایستادن در صف طولانیِ نانواییهای دهه هفتاد، یک بسته نان لواش را بدون اتلاف زمان از سوپری محل خریدیم، تصورش را هم نمیکردیم که روزی احساساتمان هم بستهبندی شود.
طوری که برای ابراز احساسات، بستههای یکشکل به صورت ایموجی و استیکر در اختیارمان قرار بگیرد تا مجبور باشیم حسمان را در قالب اینها بریزیم و بیان کنیم. سپس به سرعت از آدمها عبور کرده، سراغ نفر بعدی برویم. مثل استاد شطرنجی که همزمان با بیست شطرنجباز رقابت میکند. فقط واکنش میدهد و عبور میکند و شاید پس از پایان بازی، چهره هیچکدام از رقبا را نیز به یاد نیاورد.
ماجرا وقتی ملالآورتر شد که شبکههای اجتماعی، متنوعتر شدند. همزمان که در چت شخصیِ واتساپ به درددل رفیق تازهطلاقگرفتهات گوش میدهی و ایموجی 😔 میگذاری، در گروه خانوادگی برای پیام پزشکیِ ارسالی توسط خاله، دو استیکر سپاسگزاری به انضمام چند شاخه گل میفرستی. در همین حین، همکلاسیات جوک جدیدی را در تلگرام برایت ارسال میکند و با 🤣🤣🤣🤣 جوابش را میدهی. بعد هم باید در جواب پیام همسرت چندتا ♥️ بگذاری.
شاید این وسط، فرصتی پیش آمد تا برای چند استوری اعتراضی در اینستاگرام هم 👍و👏 ریپلای کنی.
همه این واکنشها را در حالی نشان میدهی که توی جلسه کاری نشسته و رییس درحال سخنرانی درباره وضعیت مالی نامناسب شرکت است و میگوید که احتمال دارد در صورت ادامه این روند، چند نفر از نیروهای شرکت اخراج شوند و تو غرق در اضطرابی که یکی از آنها نباشی.
احساساتِ بستهبندیشده، لذت کشف را در ما کشتهاند. آدمی که کشف نکند با قارچ بستهبندیشده چه تفاوتی دارد؟
مگر میشود آدمیزاد با دیدن عکس لباس جدید رفیقش این شکلی 😍 شود و در مقابل دلبریهای عشقش نیز همینطوری 😍 ؟
جواب خسته نباشی همکارت ♥️ باشد و پاسخت به پیام مادر هم همین ♥️! آیا میشود وقتی از گران شدن هزینه کاشت ناخن حرف میزنی، از این 😭 استفاده کنی و در مقابل اخبار تلفشدن انسانها به دلیل فقر و جنگ هم از همین 😭؟!
دنیا دنیای بستهبندی است. اما من میخواهم قبل از اینکه بستهبندیام کنند، تا میتوانم با آدمهای مختلف حرف بزنم. چشمتویچشم. نفسبهنفس. دوست دارم ذوق کردن آدمها را توی چشمانشان ببینم، خجالت را روی گونههایشان، خنده را روی لبهاشان و هیجان را در صدایشان.
من میخواهم آدمها را کشف کنم.
🔹سید شهاب جدّا
🔹۲۴آذرماه۱۴۰۰
@shamoshahab