💢 نتایج چالش معلوم شد و جوایز به برندگان اهدا شد🥳
🔰 اسامی برندگان:
🔻 معصومه زارع
🔻مبینا سادات
🔻علیرضا قدیری اناری
🔻مهدی صمدی
🔻محمد حسن عجمی
راستی یه خبر خوب😇
اگه بازم دنبال مسابقه هستین، به زودی یکی دیگه تو راهه😉
📢#اطلاعیه
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
فردی هنگام راه رفتن،
پایش به سکه ای خورد.
تاریک بود، فکر کرد طلاست!✨
کاغذی را آتــــ🔥ـــش زد تا آن را ببیند.
دید ۲ ریالی است!!
بعد دید کاغذی که آتش زده،
هزار تومانی بوده!!
گفت: چی را برای چی آتش زدم!
✅ و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست،
که چیزهای بزرگ را برای چیزهای کوچک
آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم!
💢اعمالمان را با یک حرف(تهمت، غیبت، دروغ، ریا و ...)آتش نزنیم.
📂 #دلنوشته
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | آدم در مقابل نفسش بشکنه...
📂 #شهید_محمد_حسین_محمدخانی
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
📖 امیر و رسول خیلی عجله داشتند. به شوخیِ کدخدا، "چاشنی نبستند و رفتند". از کدخدا پرسیدم: «کجا میرن که این قدر خوشحالن؟» با حسرت گفت: «تو خط!» طبق برنامه منتظر "کرّاک" و "اورشید" بودیم: دو تا از نیرو های سوری که دست راست و چپ عمار به حساب ما آمدند.
📌 کدخدا ته مانده های سفره را جمع کرد. پیشنهاد داد تا برسند، برویم بیرون آب و هوایی عوض کنیم. رفتیم داخل حیاط. نم نم باران میبارید. کدخدا ته مانده سفره را ریخت توی جعبه مهمات. تازه متوجه شدم دو - سه تا مرغ و خروس نگه داری می کنند. کدخدا گفت: «اینا رو خریدم تا هم ته مونده غذاهامونو دور نریزم، هم برامون تخم بزارن.»
🔻ازساختمان که زدیم بیرون پیرمردی عراقی جلویمان سبز شد. لیلون بابا هم توی ماشین نشسته بود. پیاده شد. کدخدا دست راستش را گذاشت روی قلبش و گفت: «علی رأسی» بعد دستش را گذاشت روی سرش و با خنده گفت: «علی قلبی»
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
هدایت شده از پویش مطالعاتی شمسه
📌 دومیـــن دوره #مسابقه_کشوری پویش مطالعاتی شمسه
با محوریت کتاب #جاده_یوتیوب
🎁 همراه با یک جایزه دو میلیون تومانی
و بیست جایزه پانصد هزار تومانی
🗓 زمان مسابقه: ۲۵ دی تا ۲۵ اسفند۱۳۹۹
💳 راههای تهیه کتاب با «۲۵٪ تخفیف»👌:
1️⃣ ارسال عدد ۵ به سامانه ۱۰۰۰۹۰۰۰۹۰۰۰۱
(ویژه شهر یزد)
2️⃣ از طریق سایت ketabresan.net
(ویژه سایر استان ها و شهرها)
📂 #اطلاعیه
#موسسه_فرهنگی_تربیتی_مدرسه_عشق
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
#پیام_مخاطبین
مدتی پیش با پویش مطالعاتی شمسه آشنا شدم. نمی دونم چرا از هر نظر به این پویش نگاه می کنم به انرژی مثبت می رسم.😊
اول از همه سامانه پیامکی شون: 1000900090001
سامانه ای که از هر طرف بخونی، یه جور خونده میشه.😌
بعد از اون میرسی به آیدی پی، واقعا وقتی به عکس ها توجه کنی بهت انرژی می دن. تصاویری که با دقت بی اندازه عکس برداری و ادیت شدن💪
خب، بگذریم!!
بعد از سفارش، کتاب به دستم رسید. چقدر با سلیقه بسته بندی شده بود!!🎀
بسته بندی رو که باز کردم؛ اول از همه رفتم سراغ آلبوم تصاویر آخر کتاب. واقعا برایم هیجان انگیز بود چرا که تا به حال ندیده بودم نویسنده لباس رزم بپوشه، بره تو دل دشمن و از ریز به ریز اتفاقات یه کتاب بنویسه!!😍
کتابی روون و به شدت جذاب...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✅ شما هم اگه حرفی حدیثی دارین به ما بگین👇
@adminshamseh_5
📂 #دلنوشته
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | دیروز شهید شد و دوباره متولد شد
📂 #شهید_محمد_حسین_محمدخانی
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
📖 نمیدانم چرا بدبیاری های آن شب، تمامی نداشت. به محض این که با امیر و رضا رسیدیم مقر تیپ، خبر ٢٢ شروع شد. اولین خبرش، حمله موشکی آمریکا به یکی از پایگاهها در سوریه بود! نگذاشتم خبر تمام شود. به مجید گفتم: «بدو بریم!» باراک وسط سالن داشت دارت می زد. در اتاق را که باز کردم، خندید.
_ تلفن قطعه.
_ جدی می گی؟
_ بارون پدرشو درآورده.
📌 رضا کلاش به دست آمد دم در اتاق اسلحه. قفل بود. از باراک پرسید: «کلید دست کیه؟» دارت را پرت کرد و بدون این که برگردد، گفت: «نمیدونم. از کد خدا بپرس!» دستگیره در آهنی را بالا پایین کرد. باز نشد. از شدت خستگی، حوصله شام خوردن نداشتم. رفتم خوابیدم. هر چند دقیقه یکبار، رضا با دستگیره بازی میکرد و داد میزد: «کسی نمی دونه کلید اسلحه خونه کجاست؟»
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
Podcast.mp3
1.58M
🎧 #بشنوید | نمیدانم چرا بدبیاری های آن شب، تمامی نداشت
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
📖 داشتم کبوتر ها رو شکار می کردم .اشتباه زدم .خورده به پای یه فاطمی . مسئولشون اومد. آر پی جیش را مسلح کرد. گرفت طرفم. دلم خورد زمین. قاتی زدم . گفتم: «بذار مسئولمو صدا کنم بیاد اینجا.» مسئول فاطمی گفت: «نه من با مسئولت حرفی ندارم.» گفت : «تقصیر توئه!»
📌 جنگیدیم. منو زندانی کردن. بعد از چند روز ،حاج عمار اومد دید اسیرم کردن . درو باز کرد. دستمو گرفت . می خواست منو بیرون کنه. مسئول فاطمی بازم می خواست آر پی جی بزنه . حاج عمار پیراهنشو باز کرد و گفت : «من زهراوی ام ... بزن!»
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
📖 دو نفر وارد شدند. همه شروع کردند به دست زدن و هوهو کردن. آن دو نفر وسط اتاق، دستی در هوا تکاندن و قری به کمر انداختند. محض رضای خدا هیچ کدام هم بلد نبودند برقصند؛ فقط ادایش را در آوردند.
📌 رسول سینه اش را صاف کرد و به یکی از آن تازه وارد ها، که چهارشانه و هیکلی بود؛ تذکر داد: «شما امشب کلاً لال مونی بگیرید... مهمون داریم!»
_ به روی...
مکثی کرد. رسول پا شد: «سید علی ما را مدافعان حرم آفریده اند!»
_ چیزی نگفتم! می خواستم بگم به روی...
عباس پرید وسط حرفش.
_ شما بیا این جا کاهو خرد کن!
_ به روی...
همه زدند زیر خنده.
رسول رو کرد طرف من و گفت: «سید علی بچه یکی از محل های خاص تهرونه. کلاً از کاف زیاد استفاده می کنه.»
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | عمار واسه حاج قاسم پا شد اما واسه خمپاره پا نشد
📂 #شهید_محمد_حسین_محمدخانی
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
💌 مطالعه برای من، گذراندن وقت با یک دوست است.
💬 گری پاول سن
📂 #نکته_ناب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
📖 اینارو میگم که اگه شهید شدم کسی نیست برات بگه.شهریورماه بهم زنگ زد و گفت:« قراره خانواده ام بیان اینجا.» دوتا اسیر گرفته بود.تشویقی گرفته بود که خانوادهشو برای زیارت بیاره منطقه.
📌 قرار شد تاریخ دقیق رو بهم بگه تا از نبل برم دمشق. هم استراحتی، هم زیارتی هم بچه ها رو ببینم.باهم در ارتباط بودیم که روز چهارشنبه گفت:«خانوادم یکشنبه میان.» گفتم:«پس منم طوری برنامه ریزی می کنم که یکشنبه اونجا باشم.» جمعه تماس گرفت که:« برنامه چیه؟ امروز دمشق میری؟» گفتم:« نه امروز کار دارم.»
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | تا دلم یاد شهیدا میکنه، اشک چشمام منو رسوا میکنه
📂 #شهید_محمد_حسین_محمدخانی
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
Podcast.mp3
806.8K
🎧 #بشنوید | اینارو میگم که اگه شهید شدم کسی نیست برات بگه
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
📖 وسایلم را گذاشتم روی صندلی. دویدم سمت خاکریز بتنی.
کجا؟
تعال!
صدای رضا و سرباز سوری قاتی شده بود.
نرو بالا قناصه می زنه؟
حدود دو متر، ارتفاع خاکریز بود. کفشم فرو می رفت داخل گل. حسی می گفت: (شهادت اینقدر اینقدر کشکی کشکی نیست) کفشم تو ی گل ماند .
📌 سرباز سوری انگار انتحاری آمده باشد، پشت سرم می دوید. نفس نفس زنان رسیدم بالای خاکریز. تا چشم کار میکرد دشت بود؛ دریا ی پر از بوته های سبز . یک دست .باد ملایم خیسی خورد توی صورتم. چشمانم را بستم .سبک شدم .یادم رفت برای چه آمدم این بالا. می خواستم دستانم را از هم باز کنم و ایستاده به خوابم.
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5