eitaa logo
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
1.2هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
76 فایل
⸤ ﷽ ⸣ خوشـابھ‌حال‌آنان‌ڪـھ‌دࢪڪلـاس‌انتظـاࢪحتۍ یڪ‌جمـعه‌هم‌غـیبټ‌نداࢪند!🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
•💛• |رفیق یعنی همراه... وقتی رفیقت شدم فهمیدم باید همراهت شوم... راهت را ادامه میدهم اگر چه خیلی از تو عقب ماندم ولی پشت سرت می آیم.. رفیق جان🙃⛓| 🌿 ♥️
اَمیــــــڔے‌حُسِیݩ‌ۅَݩِعݥ‌اَݪاَمیــــــڔ :) ❤️ :) ❤️ :) ❤️
🏴🖤🖤🖤🏴 ﴿بِـهـ دَسْتــورِ سِـیِـدْ حَـــسَنْ نَصْــرُاْلْلّٰهْـ، مُـــحَــــرَمِ اِمْــسـالْـ را دَرْ شَـبَکهـ هــایِ مَــجازیْ غُـــوغــــاْ کُـنیـــدْ!﴾ ✌️🏻🖤🏴 🏴🏴🏴 🏴🖤🖤🖤🏴
-خب راست میگم، هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه. سرش رو به سرم تکیه داد. -لباس عروس بهونه‌ست، هر دختری دوست داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل از شروع زندگیمون کنار تو خوشبخت‌ترینم. با انگشتش به نوک بینیم ضربه زد. -فیلسوف کوچولو مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یه لباس پفی و تورتوری نپوشیدی؟ - بله مطمئنم. بچه بودم لباس عروس پوشیدم دیگه برام عقده نمیشه خیالت راحت، تازه عکس هم دارم فقط جای تو خالیه تو عکس. از ته دل خندید و من دستهام رو حلقه کردم دور بازوش و سرم رو تکیه دادم به شونهش. -خوابت گرفت؟ نفس عمیقی کشیدم و این هوا عطر بهشت داشت. -نه. دارم فکر میکنم عطیه قراره چه ریختی خونهم رو بچینه، هر چند هر جور چیده باشه سر خونه‌ی خودش تلافی میکنم. -رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت میکنم هر جور خواستی خونه‌ت رو بچینی. غرق خوشی شدم از حرفش و طعم زندگی مشترک رو از حالا داشتم میچشیدم. - قول دادی ها، باز دو روز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده خسته‌م؛خانوم شام بده خسته‌م و خانوم حال ندارم فوتبال داره. دستش رو گرفت جلوی دهنش، از خنده شون‌ههاش لرزید که گفتم: -هر چند که همچین هم وسایل سنگینی ندارم جابه‌جا کنم، مبل رو که حذف کردی؛ سرویس تخت خواب هم که نذاشتی بخرم. خندهش رو جمع کرد. -آخه خونه‌ی نقلی ما مبل میخواد چیکار عزیزم؟ زمین خدا مگه چشه؟ بعدش هم این همه آدم روی زمین میخوابن ما هم مثل اونها، حالا تو روی زمین خوابت نمیبره؟ -تو کنارم باشی و بغلم کنی من روی سنگ هم میخوابم. زد زیر خنده و من از جمله‌ای که بیپروا گفته بودم گونه‌هام گل انداخت و خجالت‌زده گفتم: - ببخشید، نخند دیگه. با جمع کردن لبهاش توی دهنش سعی کرد نخنده. ✍🏻میم. علی زاده
-چشم. هنوز هم به انگشتهام نگاه میکردم که آروم گفت: -میتونی ساده زندگی کنی؟ نفس گرفتم این هوای خوشبختی رو. -چرا که نه، اصل زندگی کردن یعنی سادگی. چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید و بعد نگاه عاشقش رو به من دوخت و آروم گفت: -خیلی دوستت دارم. این اولین بار بود که لابه لای مفهومها، این جمله گم نشده بود؛ با همهی سادگی این جمله از زبون امیرعلی چه رقصی به پا کرد کوبش قلبم. بلند شد و دستم رو گرفت تا من هم بلند بشم. -بریم زیارت؟ رو به حرم حضرت ابوالفضل (ع) سلام دادیم و رو به حرم امام حسین‌قدمهامون رو دست تو دست هم برداشتیم و این سر آغاز یه خوشبختی بود، پر از عطرعاشقی کنار لمس نگاه خدا. زیر لب زمزمه کردم «از همه طعمهای عشق فقط من عاشق یه طعم شدم، اون هم عشق با طعم سادگی.» خــ♥️ـــدایا پایان❣ ✍🏻میم. علی زاده
🌹♥️♥️♥️🌹 اعضای عزیز کانال🌹لطف کردید که رمان ما رو دنبال کردید🙏🏻امیدوارم که از رمانمون خوشتون اومده باشه🙏🏻🌹اگه تونستم یک رمانی پیدا کنم که شایسته ی شما باشه حتما می ذارمش🙏🏻🌷 یا علی✋🏻 🌹♥️♥️♥️🌹
جنگ، ممکن است باشد یا نباشد، اما مبارزه تمامی ندارد! ✌️🏻📿🇮🇷🇮🇷🌹🌹
یک جرعه از نور💫👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غرق گناه🌱 اول که کار خلاف می کنه تنش می لرزه،😧 بعد کم کم عادی می شه. یه روزی می بینی که تو گناه غرق شده ولی اصلاً متوجه نیست.👺 یکی می دونه داره کار خلاف می کنه و هنوز امیدی هست که پشیمون بشه و نجات پیدا کنه، اما یکی دیگه اصلاً متوجه نیست که غرق شده😴. قرآن این آدم ها رو که غرق شدن این طوری معرفی کرده: 🌹اَلا اِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لکِنْ لا یَشْعُرُونَ🌹 بدانید که آن ها فاسد هستند اما متوجه نیستند⚡️💥 (12 بقره)
4_5863889024975898625.mp3
5.59M
🎧من تو رو دارم... 🎤 🏴 ┈••✾•🖤🕊🖤•✾••┈
🌹♥️♥️♥️🌹 لطفاً کانال مارو به بقیه (دوستان،فامیل ها،.....) هم معرفی کنید.🌹 با تشکر🙏🏻 🌹♥️♥️♥️🌹
M F: |📲 میگفت‌‌کھ ﴿اللهم‌اجعلنےمن‌انصار‌المهدی﴾ ولی‌مامانش‌‌بهش‌‌میگفت‌فلان‌‌کارو‌انجام‌بده؛ صد‌تا‌خونهھ‌اونورتر‌صدایِ‌‌غر‌غر‌کردناش میرف !🚫 - بھ‌ڪجا‌چنین‌‌شتابان‌‌حآجی ؟!🤨🌿 ••💕•• ‌بــہ‌مــآ‌بــپــیـونـ‌‌‌ـدیــد‌🙃🌼✨ •🔮•
سلام از فردا رمان دوم کانال را شروع می کنیم 😊 لطفا منتظر رمان ما باشید❤️
🔴 . . زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود☺ . اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش. . داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود: . اردوی زیارتی مشهد مقدس😊 . چشم چهارتا شد😲 . یکم جلوتر که رفتم دیدم زده . از طرف بسیج دانشجویی😕😕 . اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم😒 . گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد.😐 . خودم بعدا میرم . معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن.😑 . ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد.😕 . ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد. . بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج. . یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش . -سلام اقا.. . -سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد..😶 . -ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم. . -باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم.. . -خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟!😯 . -خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم.. . -قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما.😏 . -خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه. . -شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوارو نگاه میکنید...اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه..😑😤 . -بفرمایید بنده گوش میدم. . -نه اصلا با شما حرفی ندارم...بگید رییستون بیاد..😏 . -با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم..🙍 . -بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😑😑😂 . .
. -بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😑😑😂 -لا اله الا الله😐 یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد.. رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم: -خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید.😑 -چشم خواهرم...ان شا الله اقا شمارو بطلبه -خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین...رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید...باشه...ما منتظریم😑😑 -خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید... . . یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست.. -الو...بفرمایین😯 دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه: سلام خانم تهرانی شما هستین ؟! بله خودم هستم. میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده..☺ فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین.. ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد... اصلا باورم نمیشد...هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم... . تا فردا دل تو دلم نبود...😊 . . فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن.. مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین... دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون اینجا فهمیدم که جناب فرمانده هم هستند.😐 . خلاصه روز اعزام شد... بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم عهههه...یه عده ریشو توی ماشین نشستن 😀😀 تازه فهمیدم اشتباهی اومدم... داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید...و اومد جلو: -لا اله الا الله... -خواهر شما اینجا چی میکنید؟؟ . -هیچی اشتباهی اومدم...😕 -اخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس...😐 -خیلی خوب... حالا چیزی نشده که...😟 -بفرمایین...بفرمایین تا دیر نشده...😒 ساکم رو گذاشتم رو صندلیم که گوشیم زنگ خورد: دوستم مینا بود میگفت بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه😦 اخه من تو اتوبوسم مینا😕😕 بدو بیا ریحانه...حذف شدی با خودته ها...از ما گفتن😯 الان میام الان میام..😟 .سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود... تا اسممو خوند بدو بدو دویدم به طرف درب دانشگاه ولی...
La vie dont vous plaignez c'estun rêve pour beaucoup زندگی‌ای که ازش گله مندید🥀 برای خیلی‌ها یک رویاست🌹🍃 قـدر داشته هآمونـ رو بدونیمـ💛