#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_دهم
ای کاش سیاوش کمی مدارا می کرد. ولی بلایی به سرش آورده بودیم که می خواست تا لحظه آخر انتقام بگیره.
دستهایی محکم و مردونه زیر بغلمو گرفت. بدنم سنگین و سست بود و حتی نمی تونستم خودم رو نگه دارم و مدام گردنم خم میشد از بین پلک های نیمه باز و زخمی چشم باز کردم. حاج مصیب با نگاهی ناراحت به سمتم نزدیک شد.
داشتم از حال می رفتم و مردها به زور بازوم رو نگه داشته بودن. مش اسماعیل جلو اومد و چارقد رو به راحتی از گردنم کشید. با دیدن ماشین سرتراشی تو دستش بدنم مورمور شد با اینکه همیشه آرزوی موهای بلندم رو داشتم و موهای کوتاهم اصلا به چشمم نمی اومد، اما بازهم کچل کردن موهای سرم دلم رو سنگین می کرد. با ناراحتی چشم بستم. با خودم نجوا کردم:
-به چی دل بستی لوران؟ به چهار تا لاخ موی پسرانه؟ تو که همه چیزت رو باختی موهای پسرونه ات که چیزی نیست. دوستی سیاوش رو از دست دادی، آبرو و حیثیتت رو! این زلفکان کوتاه و بلند که ارزشی نداره.
مش اسماعیل بالای سرم وایساد. با ناراحتی از بین پلکای نیمه جونم نگاش کردم که دست به موهام برد. سرتراشی رو روی پیشونی زخمیم گذاشت و دسته هاش رو باز و بسته کرد. سرتراشی روی سرم جلو رفت و اولین دسته رو برید. نگام به روی زمین دوخته شد که موهای مشکیم روش می ریخت. مثل محکومی رو به موت بودم و آب از سرم گذشته بود. دیگه حتی اشک هم نمی ریختم. من زندگیمو باخته بودم موهای پسرانه ام هم مفت چنگش
خان دست به سینه جلوم وایساد. تو این هیبت به شکل ترسناکی جدی و سرد به چشم میومد و با اون سیاوشی که رفیقیم بود زمین تا آسمون فرق داشت. انگار این مرد جلادی تو جلد سیاوش بود.
بدون اینکه خم به ابرو بیاره زیر نور تند خورشید فقط به من نگاه می کرد. مش اسماعیل موهام رو می چید و من نگاهم از لای مژه های خونی به سیاوش بود. از طرفی بهش حق میدادم که این بلا رو سرم بیاره و از طرف دیگه دلم برای خودم میسوخت. من که کاره ای نبودم من که گناهی نداشتم.
مش اسماعیل موهام رو چید و چید. با حس دستهاش روی سر لُختم دل آشوبه گرفته بودم. کم مونده بود از حال برم؛ اما دست های قوی مرد ها اجازه رهایی نمیداد . مش اسماعیل میبرید دسته دسته موهام روی زمین می ریخت و من فقط به سیاوش نگاه می کردم به مردی که زخم خورده بود. حق داشت؛ اما حق نداشت با من اینکارو کنه.بالاخره مش اسماعیل قدمی عقب گذاشت. کارش رو تموم کرده بود. اصلا لازم نبود دستی به پس سرم بکشم. هوایی که به زخم های سرم می خورد باعث می شد درد کینه خواهی سیاوش رو بهتر بفهمم.
سیاوش با صدای بلند نعره کشید.
-از این به بعد هر کس با این آدم رفاقت کنه یا به هواداریش بلند شه با من طرفه! فکر کنید پسر چنگیز خان مرده. نه خانی آمده و نه خانی رفته. اگه کسی دنبال حقشه همین الان بیاد جلو حرف بزنه.
صدا از احدالناسی درنیامد. همه میترسیدن. حق داشتن. سیاوش کاری کرد که من خون گریه کنم. کسی جرأت نداشت جلو بیاد.
هیچ کس حرفی نزد و من بازهم به سیاوش نگاه میکردم. سیاوش با دست اشاره ای به غول تشنها کرد. مردها کشون کشون من رو روی زمین کشیدن. پیرهن یادگاری خانم جان زیر پاهام کشیده شد. پیراهنی که عمری آرزوش رو داشتم حالا پاره و خراب و کثیف شده بود.
خدایا تو بگو حقم این بود؟ من با محبت به سیاوش کمک کردم اما اون فکر می کرد تمام اینها نقشه است. آقاجان چرا این کارو کردی؟ چرا این بلا رو به سر من آوردی؟
نمیفهمیدم کجام فقط بی حال و بی جون دنبالشون کشیده می شدم. خون تا روی پلکام پایین اومده بود. پوست صورتم میسوخت و جای شلاق خان روی گونه ام یه تیکه آتیش بود و دردش از همه بیشتر.
غول تشن ها من رو کشون کشون پیش می بردن. اصلا نمی دونستم قراره چه بلایی به سرم بیاد و خودم رو دست خدا سپرده بودم. حداقل اگه میمردم آقاجانم زنده میموند و کسی کاری بهش نداشت.
مرد قوی هیکل تو یه حرکت بلندم کرد و منو پشت گاری انداخت. بوی کاه و یونجه مشامم رو پر کرد؛ ولی توان حرکت نداشتم. خان بازوی دردناکم رو مشت کرد و بیخ گوشم گفت:
-حالا می بینی چه بلایی به سرت میارم. این سزای خیانته. تازه اول راهیم لوران! من هنوز با تو کار دارم.
****
«یک سال پیش»
خواب و رویا می دیدم و به پارسال پرت شده بودم. بوی گلای وحشی تو هوا پیچیده بود و بهار بود، بهار زیبا. درختا سبز بود و گنجشکها میخوندن. برف ها آب شده و چشمه جوشان بود.
روی پوزۀ رعد دست کشیدم. خم شدم و مشتی آب خنک به صورتم پاشیدم. احساس سرزندگی می کردم. انگار زندگی دوباره سر از نو تازه شده بود. مشت دیگه ای آب به صورت پاشیدم که با صدای شیهه رعد سر بالا بردم. از پشت قطرات آب که روی مژهها و صورتم جاری بود نگاهی به رعد انداختم که با بی قراری سر بالا پایین میبرد و سم به زمین می کوبید
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
سرگذشت جذاب و عاشقانه ی جواهر دختر زیبایی که اجازه نداد بهش تجاوز کنن و ملای ده اونو زنده زنده تو آتیش سوزوند رو از دست ندین ....
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سرگذشت واقعی و جذاب❌
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_یازدهم
معمولاً وقتی احساس خطر میکرد این کار رو انجام میداد. به هوای اینکه مبادا مار یا جونوری باشه بلند شدم و قدم به قدم جلو رفتم.
دستی به پوزه رعد کشیدم و سعی کردم آرومش کنم. روی پیشونی و یال هاش رو نوازش کردم؛ اما رعد آروم شدنی نبود. نگاهی به این سمت و اون سمت کردم که نگاهم بین بوته ها گیر کرد. انگار چیزی پشت بوته ها مخفی شده بود.
قدم بعدی رو به آرومی جلو گذاشتم و به سمتش رفتم. می ترسیدم مبادا گزار یا گرگی باشه و به هوای آب خوردن لب چشمه اومده. قدم بعدی رو جلو گذاشتم که پیکر مردی رو از پشت بوته ها دیدم. درجا وایسادم. مرد دراز به دراز روی زمین افتاده بود و تکون نمی خورد.
با احتیاط دست به چاقویی بردم که همیشه توی دستارم پنهون میکردم و چاقو رو بیرون کشیدم. اگر مرد نقشه ای داشت و میخواست بی هوا حمله کنه، با همین چاقو می تونستم نفسش رو بگیرم. آقاجان از همون اول یادم داده بود چجوری از خودم مواظبت کنم.
قدم به قدم و به آرومی جلو رفتم. حتی رعد هم ساکت شده بود و فقط صدای شرشر آب و جیک جیک پرنده ها میومد. بالاخره به پشت بوته رسیدم و تازه تونستم مرد رو ببینم. مردی زخمی بود که روی زمین از حال رفته بود. باهشیاری با نوک پنجه، ضربه آرومی به پاش زدم.
-هی آقا، آقا بیدار شو.
مرد اونقدر زخمی و بی حال بود که به زحمت تکونی خورد و ناله ای کرد. با صدای ناله ش متوجه حالش شدم چاقو رو به سرعت تو غلاف کمربندم گذاشتم و به سمتش خم شدم. دست زیر شونه اش انداختم و به زحمت بلندش کردم. مرد سنگین و قلدری بود. ظاهر مرتبی داشت کت و شلواری شهری با چکمه های بلند. که پیراهن سفیدی زیرش پوشیده بود. برعکس بقیه ریش مرتبی داشت و چشم و ابروی سیاه.
ضربهای به صورتش زدم.
-آقا! صدامو می شنوی!
مرد بالاخره چشم باز کرد و لب زد:
-آب می خوام، آب!
همونجور که بالا سرش چمباتمه نشسته بودم با لبهام سوتی زدم که رعد به سمتم اومد و کمی خم شد که از زینش مشک آب رو برداشتم و میون لبهاش گذاشتم. دستی روی گردن رعد کشیدم.
-آفرین پسر خوب.
مرد که عطش زیادی داشت با جاری شدن قطرات آب به سرعت دست دراز کرد و مَشک رو از دستم گرفت و با ولع شدیدی شروع به خوردن کرد. اجازه دادم مرد سیراب بشه.
بعد از اینکه عطشش خوابید کمی عقب کشیدمش و به تنه درخت تکیه اش دادم.
-بهتری مرد؟
سری تکون داد.
-دستت درد نکنه.
رو به روش به تنه درخت تکیه دادم.
-تعریف کن! اینجا چه می کنی؟ چرا به این حال و روز افتادی؟
-تو راه زخمی شدم.
- جونورا سراغت اومدن یا آدما؟
-می خواستم به خونه کدخدای ده برم که اسبم ترسید و روی پا بلند شد. خوردم زمین و پام زخمی شد. اسبمم فرار کرد.
نگاهی به ساق پای زخمیش کردم. راست می گفت واقعاً زخمی شده بود. مرد با درد پاش رو تکون داد و نالید:
-حالا با این پا چه کنم؟
به سرعت دستار رو از دور کمرم بود باز کردم. کنارش زانو زدم و دور زخمش بستم.
-با این پا که نمیتونی راه بیوفتی.
و نگاهی به هوا کردم. هوا گرفته بود و رو به شب میرفت. ممکن بود گرگ ها بهمون حمله کنن. از اینجا تا آبادی هم راه زیادی بود.
زیر بغل مرد رو گرفتم و گفتم:
-همت کن مرد! باید بریم. داره شب میشه.
مرد ناله کرد.
-نمیتانم.
-بلند شو! باید بریم.
مرد نگاهی به من و قد و بالام انداخت و نیشخند زد:
-با این سرو قدت می خوای منو ببری؟
اخمی کردم. همیشه به خاطر قد و بالام حرف می شنیدم.
-همینی که هست. می خوای برم؟
مرد سری تکون داد و دستش رو به سمتم دراز کرد. با هر جون کندنی بلندش کردم. با اینکه مرد گردن کلفتی بود اما تلاش می کردم در حد توانم بهش کمک کنم.
قدم به قدم و به آرومی مرد رو به سمت رعد بردم.
-می تانی سوار شی؟
مرد زخمی تر از اون بود که بتونه پا بلند کنه. با زحمت کمر مرد رو گرفتم. با اینکه خیلی سنگین بود اما به زور سوار رعد کردم. رعد اول شیهه ای کشید؛ اما کم کم آروم شد و اجازه داد مرد سوارش بشه.
مرد کمی به جلو خم شد. قشنگ معلوم بود که مریض احواله. به آرومی پرسید:
-از اینجا تا آبادیتون چقدر راهه؟
-باید بجنبیم. غروب نشده به خانه برسیم.
و شروع به حرکت کردیم. سعی می کردم زیاد تند نریم تا مرد اذیت نشه.
کمی که جلوتر رفتیم، مرد حالش کمی بهتر شد.
-اسم اسبت چیه؟
-رعد آقا.
-اسم خودت چیه پسر جان؟
-لوران!
-مال همین دهی؟
-ها. مال همینجام. اما شما اینجا غریبی. از کجا آمدی؟
-از بالاده. خان بالادهم.
ابروهام بالا رفت. از خان بالاده حرفهای زیادی شنیده بودم. ولی مرد به هیچ کدومشون شبیه نبود.
-چی شد که راهت به ده ما رسید؟
- می خواستم با کدخدای دهتان حرف بزنم که اسبم به زمینم زد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_دوازدهم
-خدا دوستت داشته چون کدخدای ده آقاجان منه. امشب رو مهمان خانه ما شو.
و دهنی اسب رو کشیدم تا سریعتر بریم. نباید میذاشتم به تاریکی بخوریم. بالاخره هوا نیمه تاریک بود که به آبادی رسیدیم. یه راست به سمت خونمون به راه افتادم.
دهنه ی اسب رو کشیدم و هر دو پیاده شدیم سیاوش با کنجکاوی اطرافش رو می پایید. از همونجا داد زدم:
-آقا! آقا جان! کجایی؟ بیا که مهمان داریم.
صدای آقا رو شنیدم.
-بفرما... بفرما خوش آمدی! مهمان حبیب خداست.
با دست به راه پله اشاره کردم و به سیاوش گفتم:
-بفرما، بفرما تو چای تازه دمه.
جلوتر از سیاوش به راه افتادم و راه رو نشونش دادم. از پله ها که بالا رفتیم تازه آقاجانم رو دیدم. با روی خوش پرسید:
-مهمان کیه لوران؟
نگاهش به سیاوش رسید. در گوش آقا پچ پچ کردم:
- تو جنگل از اسب افتاده و زخمی شده بود.
خواستم بگم خان بالادهه که آقا زودتر گفت:
-بفرما بفرما خدا بد نده.
سیاوش بالا اومد و دست مردنه ای به آقا داد. اُرُسی هاش(کفش هاش) رو کند و به زحمت وارد خونه شد.
آقا نگاهی به زخم سیاوش انداخت و گفت:
-شکر خدا چیزی نشده.
و داد زد:
-اکرم اون دوا گلی و چندتا چلوار رو برای من بیار.
و به من دستور داد کاسه ای آب گرم بیارم.
به دنبال حرف آقاجان برای آوردن آب به مطبخ رفتم. اکرم تند تند تکه های پارچه رو جدا میکرد.
-چی شده لوران خان؟
- زخمی شده تو جنگل پیداش کردم. خان بالادهه.
مثل من با تعجب ابروهاش بالا رفت.
-خان بالاده ؟ ولی اون که می گفتن پیره و سن و سال داره. اخلاق هم نداره.
شونه بالا انداختم.-خبر ندارم. فقط گفت خان ده بالاست.
با صدای تشر آقاجانم هر دو پریدیم.
-پس چه شد؟
با لگن آبگرم از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. آقا زخم سیاوش رو باز کرده بود و نگاهی به زخم مینداخت. خیلی عمیق نبود. اکرم هم بدو بدو با هیکل گنده اش بالا اومد و هن هن کنان سینی دوا گلی و چلوارها رو کنار دست آقا گذاشت.
آقا جان پاچه شلوار مرد رو کاملا بالا داد و روی زخمش دوا گلی ریخت. آه مرد بلند شد. با دیدنش من هم اخم کردم. درد داشت میدانستم. آقا زخم رو تمیز کرد و با چلوار تمیز بست و بعد هم یکی از شلوارهای خودش رو به مرد داد تا بپوشه. مرد که از پستو بیرون اومد. انگار نه انگار همون مرد شهری اما کثیف تو جنگل بود. دست و صورت شسته بالای اتاق نشست. آقا اِکرام کرد.
-بفرما... بفرما.
مرد به پشتی تکیه داد و نشست.
-بنده نوازی کردید.
-مهمان حبیب خداست. بهتری؟
-شکر خدا.
-اسمت چیه پسر جان؟
-سیاوش آقا.
-از کجا آمدی؟
-مال ده بالام.
ای کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم. اما گفتم و هیزم تو آتیش ریختم.
-خان بالادهه آقا.
آقا جان به تندی سر چرخاند و به مرد نگاه کرد.
-چی؟ خان بالاده؟
-آره آقاجان.
سیاوش با خجالت خندید که آقا جان به سرعت پرسید:
-تو پسر احمد خانی؟
سیاوش دستی روی ریش هاش کشید و گفت:
-آقام دو ماهیه که عمرشو به شما داده.
آقاجان سکوت کرد و حرفی نزد و فقط دست روی ریش هاش کشید.
-پس تو به جای خان آمدی؟
-ها. امروز هم می خواستم باهاتان دو کلام اختلاط کنم تا دیگه بالاده و پایین ده با هم سر آب و زمین جنگن. این یه سال به قائده چند سال خون مردم ریخته شده. بسه هر چی سر زمین جنگیدیم.
آقا جان فقط دست به ریش هاش می کشید و بدون حرف به زمین نگاه می کرد؛ اما بی هوا بلند شد و رو به من دستور داد:
-لوران بیا بیرون کارت دارم.
از اتاق بیرون زدم و از پله ها پایین رفتم. آقاجان توی حیاط وایساده و دست به پشت کمرش زده بود.
-این مردک رو از کجا پیدا کردی؟
از شنیدن کلمه مردک گیج شدم. آقا جان که تا همین الان، مهمان نوازی می کرد؛ چرا بیهوا اخلاقش تند شد؟
-توی جنگل افتاده بود. گفت از اسب افتاده و زخمی شده بود.
-تو چرا آوردیش؟
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
آرزو میکنم زیبایی
و وسعت آسمان
وقتی ماه وستاره ها در آن
میدرخشند از آن شما باشد
⭐️ شبتون خوش ⭐️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
_🌴🕊
خُدا چه قَشنگ گفته:❤️
«و لِرَبّکَ فَٱصبِر»
اینبار رو هم بهخاطر من صبوری کن :)🌱
سلاااااام 👋
از سه شنبه 🙃
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_سیزدهم
دستهام رو از ترس تو هم گرده کردم.
-آقا جان مگه میشه مرد زخمی رو ول کنم؟
-آره می شد. هر کسی غیر از این بود عیبی نداشت. زودتر ردش کن بره نمی خوام تو خانه ام بمانه.
با ناراحتی جلو رفتم. آقاجان چی می گفت؟ چرا بی معرفتی می کرد؟ از وقتی چشم باز کرده بودم در خونمون به روی همه باز بود، پس چرا حالا مهمون خدا رو بیرون می کرد؟
- مگه میشه آقا جان ؟ حداقل بذار امشب اینجا بمانه.
-گفتم بیرونش کن. دیگه هم نبینم با این آدم حرف بزنی.
روم نمی شد مرد رو از خونمون بیرون کنم. دوباره اصرار کردم:
-آقا جان یک کلام بگو چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟
آقا به جای اینکه جواب بده با دست اشاره کرد.
-زود باش ببرش. نمیخوام توی خانمان بمانه. تو هم حق نداری با این آدم نشست و برخاست کنی.
-آقاجان...
با تحکم اخم کرد.
-همین که گفتم لوران.
و بدون اینکه نگاهی کنه از خونه بیرون زد. گیج و هاج و واج به راهش خیره شدم. چرا آقاجان اینقدر ناراحت بود؟ اصلاً آقاجانی که تا همین الان با سیاوش خوب بود، چرا حالا اینقدر عصبانی شده بود و می خواست سیاوشو بیرون کنه؟
دستام رو تو هم پیچیدم. نمی دونستم با چه رویی حبیب خدا رو بیرون کنم. جایی هم برای بردنش نداشتم.
اما همین که چرخیدم سیاوش رو تو درگاهی در دیدم. با دیدنم لبخند کوچیکی زد.
-من دارم میرم لوران.
لنگ لنگون از پله ها پایین اومد که به پیشوازش رفتم.
-کجا؟ بوق سگه!
-انگار حرفهام به مزاق کدخدا خوش نیامد و راضی نیست بمانم. همین که کمکم کردید حق شناسم.
-آخه آخره شبه، با این وضع کجا میخوای بری ؟
- میرم خانه خودمان.
لب بستم. حرفی نداشتم بزنم؟ آقاجانم بیرونش کرده بود. جایی هم برای بردنش نداشتم.
-پس لااقل رعد رو هم با خودت ببر. بلدهِ راهه، میتانه تو رو به بالاده برسانه. بعد هم خودش راه خانه رو می گیره و برمی گرده.
-اما...
- هوا تاریکه سیاوش. نمیتونی تنهایی بری. روم سیاه که آقا جانم اینجوری کرد. اصلا نمیدانم چش شده. بذار به هوای پیری و خستگی. زودرنج شده آقاجانم.
- غصه نخور لوران! نمک نشناس نیستم که حیا به چشمم نباشه. جونم رو نجات دادی.رعد رو از اصطبل بیرون آوردم و دستی روی یالش کشیدم.
-رعد! آقا رو به بالاده برسان.
اسب انگار حرفم را فهمید که سری بالا وپایین برد و یال های زیباش تو هوا پخش شد. با محبت نوازشش کردم. سیاوش به زحمت سوار شد. دهنی رو به دستش دادم.
-مراقب خودتان باشید. هوا تاریکه و گرگ و گراز تو جنگل فراوون. از راه جاده برو سیاوش، شاید دورتر بشه اما خیالم راحت تره.
به سمتم خم شد و تشکر کرد.
-لوران ممنونم. دینت به گردنمه.
سری بالا بردم.
-بازم حلال کن که آقام این جوری کرد.
-فدای سرت. من برم. دستت درد نکنه مرد. جونم رو مدیونتم.
دستی به کفل رعد زدم که آرام شروع به حرکت کرد. با صدای نیمه بلند گفتم:
-برید در پناه خدا.
همون جا وایسادم و به راهشون خیره شدم. رعد آروم آروم از حیاط بیرون رفت.
چرخیدم تا به دنبال آقا جان برم. مثل همیشه برای راه رفتن بیرون رفته بود. فانوسی برداشتم و جاده خالی رو جلو رفتم از همونجا صدا زدم:
-آقا جان، آقاجان.
آقاجان روی تخت سنگی کنار رودخونه نشسته بود. کنارش نشستم و جلیقه ام رو دور خودم پیچیدم. هوای بهاری هنوز سرد بود. بیچاره سیاوش که با اون حالش راهی شده بود.
-آقاجان چه شده؟ چرا ناراحتی؟
-رفت؟
-آره آقا فرستادمش بره. ولی چرا اینجوری کردی؟ چرا مهمون نوازی نکردی؟ حالت خوب نبود آقا جان؟
آقا حرفی نزد. به سختی از جا بلند شد و به راه افتاد. پشت سرش به راه افتادم و پرسیدم:
-آقا جان نمیخوای چیزی بگی؟
آقا بی هوا به سمتم برگشت و غرید:
-تموم شد لوران! دیگه حرفی نمیزنی. دیگه هم نبینم با خان بالاده بچرخی.
-ولی آقا، مرد خوبی بود. شما همیشه میگفتی خان بالاده بد اخم و عبوسه و اذیت میکنه؛ ولی این مرد خوب بود. میگفت پدرش دو ماهیه که رفته و خودش جای پدرش نشسته. اصلا اومده بود تا با شما حرف بزنه. برای چی بیرونش کردی؟
-لـــوران!
با صدای تشر آقا لب بستم. فعلاً حال آقاجان خوب نبود و بهتر بود دیگه رو حرفش حرف نزنم.
صبح فردا با شنیدن شیهۀ رعد چشم باز کردم. اسب قشنگم برگشته بود و توی زینش پر از خشکه بار و بادوم و گردو.
لبخند زدم. سیاوش رسم نمک شناسی رو به جا آورده بود.
روزهای بعد هرچی از آقا پرسیدم جواب درستی نداد. اصلا نمی خواست اسم سیاوش رو بشنوه. عاصی می شد و مدام باهام کلنجار می رفت و با اهالی دعوا میکرد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_چهاردهم
این روزها اخلاقش عجیب شده بود. شبها بیدار می موند و به ماه زل می زد. یه وقتایی هم سر خاک آقابزرگ و خانم جانم می رفت و سرسنگین شده بود. بدتر از همه اینها تفنگش رو از صندوقچه بیرون کشیده بود و هر روز تمیزش می کرد. با دیدن کارهای آقا گیج شده بودم. چرا اینقدر به تفنگش می رسید و از شب تا خروس خون توی اتاق با تفنگش ور می رفت.
اخلاقش غریب شده بود و خبر نداشتم چرا اینجوری شده.
***
اردی بهشت بود و هوا دل انگیز. تو گوشه گوشۀ آبادی دخترها به تکاپو افتاده بودن. جشن بهار تو راه بود و من بازهم غصه دار شده بودم. وقتی می دیدم دخترها هر کدام به دنبال چارقد و پارچه های رنگی و ساتن هستن تا لباهاس جشن رو بدوزن، عقدۀ دختر بودنم بالا می زد و خار چشمم می شد. دلم ور نمی داشت خوشی هاشون رو ببینم. من اینجا با لباس مردانه باید با مردها به مسابقه شکار می رفتم و دلم میون دخترهایی می ماند که قرار بود در جشن برقصند و زیبایی هاشون رو به رخم بقیه بکشن.
گوشه اتاق چمبره زده بودم و نگاهم به بساط سماور خیره بود. یاد خانم جان برام تازه شده بود. تو این روزها دلم می خواست به قدیما برمیگشتم تا شاید زیر نوازش های خانم جان آروم بگیرم.
با صدای آقا از جا پریدم و به خودم لرزیدم.
-چته لوران؟ دمقی؟
آروم گرفتم و سر به دیوار تکیه دادم.
-دلم گرفته آقا.
آقا اخمی کرد.
-دوباره رفتی سر خاک خانم جانت؟
با ترس به آقا جان خیره شدم.
-های لوران! فکر نکن هیچی بهت نگفتم و خبر ازت ندارم! فکر نکن نمی دانم به خونۀ قدیمی می ری و لباس دخترانه میپوشی، حواسم بهت هستا.
دلم هرّی ریخت. آقا فهمیده بود.
-ای لوران خرابکاری نکن، آبروی منو تو روستا و آبادی نبر. نزار حرف دهن به دهن بگرده. برای چی به اون بیغوله میری؟ برای چی لباس دخترانه میپوشی؟ مگه نگفتم فکر لباس زنانه رو از سرت بیرون کن.
با ترس لب گزیدم.
-آقا من که کاری نکردم. خانم جانم تا قبل اینکه دستش از دنیا کوتاه بشه دوست داشت منو تو لباس زنانه ببینه. تا موقع مرگش هم یه چشمش اشک بود یه چشمش خون که چرا لباس مردانه تنم می کنم و مثل مردها به شکار می رم. دلم ور نمیداره با لباس مردانه به سر خاکش برم. اونجام که خرابه است و کسی سری به اون بیغوله نمی زنه.
آقا دست به کمر زد و با نگاهی ترسناک از زیر ابروهای کلفتش توپید:-چشم سفید شدی لوران؟ رو حرف آقاجانت حرف می زنی؟ مگه صد دفعه نگفتم تو مردی، باید همرنگ جماعت بشی.
دستم مشت شد. کی آقاجان دست از این آرزوی ترسناک برمی داشت؟ تا کی قرار بود شکل و شمایل مردانه داشته باشم و مثل مردها بجنگم و نعره کشان قوچ و آهو شکار کنم؟ من یه دختر بودم، دختر بودنم رو دوست داشتم. لباس پوشیدنم، دامن به پا کردن. دوست داشتم النگو های رنگارنگ چوبی به دست بکنم. مثل زن ها آواز بخونم. با دخترهای هم سن و سالم ریز به ریز بخندم و خوشی کنم؛ اما آقا دست بردار نبود. انگار می خواست تا آخر عمر منو یه پسر نگه داره.
با ترس زمزمه کردم:
-اگه نخوام... اگه نخوام مرد باشم چی؟ به خدا بریدم آقا، خسته شدم از این ریخت و قیافه. تروخدا بیا از اینجا بریم. تا بتانم به اصل خودم برگردم و زندگی کنم.
با شنیدن حرفهام آتیش از چشمهای آقا بارید.
- نکن لوران، نکن! مبادا این حرفها به خاطر اینه که هوا و هوس تو سرت نشسته. مبادا عاشق کسی شدی که می خوای به اصلت برگردی. یادت نره تو مردی و مرد می مانی.
-تا کی؟
-تا آخر عمر! تا وقتی من زندهام و کدخدای آین آبادیم نمی ذارم آبرومو پیش کس و ناکس ببری. مرد باش و مردانه زندگی کن.
لبهام چین خورد و پرده اشکی جلوی چشمهام رو گرفت. آقاجان همیشه گفته بود گریه نکنم اما وقتی پای زن بودنم به میون می اومد، دلم سنگین می شد و نم اشک چشمامو می گرفت.
آقا با دیدن چشمهای خیسم عصبانی شد.
-استغفرالله. صدات رو نشنوم لوران. خون به پا می کنما! مگه مرد هم گریه می کنه؟
- آقا مگه شما دل نداری؟ دلت هوای گریه نمیکنه؟
دستش رو بالا برد و محکم گفت:
-نمی کنه. حتی وقتی خانم جانت هم رفت گریه نکردم. مرد که حق گریه زاری نداره. محکم باش.کدام مردی رو دیدی گریه کنه؟
حس می کردم نفسم بالا نمیاد. کاش آقاجان یکم مدارا می کرد. کاش حاضر می شد دل از این آبادی بکنه و با هم به آبادی دیگه ای بریم تا منم بتونم مثل دخترها زندگی کنم. ولی مرغ آقا یه پا داشت. کوتاه نمی اومد که نمی اومد.
-آقا دلم گرفته. دلم خانم جانم رو میخواد. اصلا دیگه نمیخوام مرد بمانم.
صدای ترسناک آقا بلند شد.
-مگه دست توئه؟ نبینم از این حرفا بزنی. تازگی ها حرفات بوی حرف و حدیث میده. نکن لوران. خودت دانی من حاضرم سنگ لحد روت بزارم اما کسی نفهمه که دختر بودی و این همه وقت جماعت رو گول زدم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
سرگذشت جذاب و عاشقانه ی جواهر دختر زیبایی که اجازه نداد بهش تجاوز کنن و ملای ده اونو زنده زنده تو آتیش سوزوند رو از دست ندین ....
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سرگذشت واقعی و جذاب❌
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_پانزدهم
بازهم التماسش رو کردم:
-آقاجان رحم کن. تا کی باید اینجور زندگی کنم؟ خسته شدم. منم مثل بقیه می خوام لباس دخترانه بپوشم. منم می خوام مثل نازگل عروسی کنم و سایه مرد روی سرم باشه.
-دهنت رو ببند بی بته. من این همه وقت تو رو مرد بار نیاوردم که حالا مثل لچک به سرها شوهرت بدم. توی آبادی همه مردها حسرت سوارکاری و تیراندازیت رو میخورن. همه می خوان جای تو باشن. ازت مردی ساختم که تموم آبادی آرزوش رو دارن، بعد تو می خوای همه اینها رو ببوسی بذاری سر طاقچه و لباس زنانه بپوشی؟ خاک برسرت لوران.
-ولی آقا من حسرت لباس زرزریِ دخترانه رو دارم. دلم میخواد با بقیه دخترها به چشمه برم و آب بردارم. دلم میخواد موهام رو گیس ببافم.
-دیگه نمی خوام بشنوم. هر چقدر مدارا می کنم تو بدتر می شی. زبون به دهن بگیر. نبینم دیگه از این حرفها بزنی. تو از کی اینقدر چشم سفید شدی که رو حرف آقاجانت حرف بزنی؟
-آقا...
-نشنوم... نشنوم دیگه. کاری نکن که این جماعت تف هم تو صورتمون نندازن.
-آقا جان گوش بده.
اما آقا با ناراحتی بلند شد و از اتاق بیرون رفت. دل آشوبه گرفتم. خدایا پس تا کی باید تحمل می کردم من که مُردم و نتونستم آقا جان رو راضی کنم به اصل خودم برگردم.
***
با رعد راهی چشمه شدم سیاوش پیغام داده بود لب چشمه منتظرمه. نرسیده به چشمه صدای صوتی شنیدم و مردی اسمم رو زمزمه کرد.
-لوران!
به سمتش چرخیدم. سیاوش بود که با اسب کهربایی زیبایی بین درختها وایساده بود.
-ها سیاوش! چطوری؟ کی رسیدی؟
-زیاد نیست. آقات خانه نبود؟
-نه رفته ده کناری. سیل آمده و پل رو خراب کرده.
اسبش رو کنار اسبم به راه انداخت. نگاهی به ظاهرش انداختم. این بار برعکس دفعۀ قبل سرحال و قبراق بود و روی اسبش محکم و با قدرت نشسته بود. این دفعه یه پیرهن آبی پوشیده بود و شلواری قهوه ای سوخته با چکمه هایی که از تمیزی برق می زد. موهاش رو عقب داده بود و پوست سبزه صورتش زیر نور آفتاب برق می زد. به پاش اشاره کردم.
-پات چطوره؟ زخمش بهتر شد؟
نگاهی به پاش کرد و دستی کشید.
-خوبه بهترم. به لطف آقا جانت حالم بهتر شده.
با یادآوری کارهای آقاجانم با تعجب سمتش چرخیدم و پرسیدم:
-راستی سیاوش آقام چه خرده_بردی باهات داره؟ چرا همینکه فهمید خان بالادهی یه دفعه ای از این رو به اون رو شد؟سر بالا برد و چشمهاش زیر نور خورشید ریز شد.
-خودم هم نمیدانم.
-پس چرا بند کرده بهت؟ تا اسمت رو میارم گُر می گیره. گفته اسمت رو نیارم. این چند روز هم همش دعوا مرافعه راه می ندازه و عصبانیه. چی از جانت میخواد؟
-به والله نمیدانم. اولین بار بود آقا جانت رو دیدم. کاری نکردم.
هر دو لب بستیم و آروم آروم میون راه جنگلی جلو رفتیم. برای عوض کردن حال و هوا، دهنه رعد رو کشیدم و داد زدم.
-هرکی زودتر به چشمه برسه برنده است.
و با زانو به رعد کوبیدم که رعد با حرکت تندی شروع به تاخت کرد. سیاوش هم با خنده به دنبالم جاری شد. راه باریک بود و باید هر دو از کنار هم رد می شدیم تا زودتر به چشمه برسیم. سیاوش با فاصله کمی از من جلو زد و بالاخره به چشمه رسید. با خنده از اسب پایین اومد و کری خواند.
-هر کی ندونه فکر می کنه ضعیفه ای. چقدر شل اومدی!
اخم کردم.
-خودت ضعیفه ای، مرد حسابی!
مسخره کرد.
-جان نداری دیگه! اسبت هم بدتر از خودت.
ناراحت از اسب پیاده شدم و یالهای رعد رو نوازش کردم.
- به رعد حرف نزن که رفیق بچگی هامه. اسمش رو خانم جانم گذاشته.
سیاوش گفت:
-راستی مادرت رو ندیدم.
ناراحت شدم و صورتم تو هم رفت.
-ده سالم بود که سر زاییدن داداشم از دنیا رفت. من ماندم و آقاجانم.
-خدا بیامرزدشان.
دست تو آب چشمه بردم خنکای آب وجودم رو به لرز انداخت. همون طور که با آب چشمه بازی میکردم پرسیدم:
-سیاوش! تو واقعا خان بالادهی؟
سری تکون داد.
-آخه من شنیده بودم خان تنهاست. تلخ و تنده و مردمش رو اذیت میکنه. مالیات سنگین هم میگیره. حتی زمینهای آقابزرگم رو هم بالا کشیده.
سیاوش هم ناراحت شد. کنارم لب چشمه نشست و گفت:
-آقام خدا بیامرز اینجوری بود. منم از همون کوچیکی فرستاد فرنگ. تا اینکه خبر آوردن چه نشستی که آقا جانت رفت. بعد اون خان ده شدم. مردم عزت آقام رو نگه داشتن. ولی کارم سخته. رسیدگی به مردم سخته.
سری تکون دادن.
-می دانم.
مشتم رو پر از آب کردم و بالا آوردم. قطرات آب از بین انگشتهام تک به تک بارید. با صدای سیاوش حواسم جمع شد.
- راستی لوران! یه حرفی! میخوای بیای بالاده؟ میبرمت پیش خودم، میشی همه کارۀ روستا.
لبهام رو جمع کردم و کلاه نمدیم رو بالا دادم.
-آقاجانم رو چه کنم؟ یادت رفته چشم دیدنت رو نداره. اصلا گفته اسمتو نیارم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_شانزدهم
اصلا گفته اسمتو نیارم.
گیج ابرو بالا برد.
-هنوز نفهمیدم چرا از من خوشش نمیاد! مگه من چه کردم؟
دست تو آب چشمه بردم و مشت پر آبمو به روش پاشیدم. جا خورد و چشماش گشاد شد. با دیدن لبخندم، لبخندی زد و بی هوا به سمتم پرید. تا بخوام بجنبم بازوم رو گرفت و تو آب سرد چشمه پرتم کرد. خیس آب شدم. خداروشکر لباس خوبی پوشیده بودم که دخترانگی هام زیاد معلوم نبود.
بالاخره با نسیمی که وزید، با لرز از آب بیرون اومدیم. سیاوش آتشی روشن کرد که خودمون رو گرم کنیم. دستهام رو جلوی گرمای آتیش گرفتم. سیاوش لباس خیس از آبش رو در آورد و تکاند.
-لخت شو مرد، سرما میخوریا.
با سر اشاره کردم.
-نه میرم خانه. تو لباست رو بنداز خشک شه. راهت زیاده تا به خانه برسی سرما میخوری.
سیاوش با بالا تنه لخت کنار آتیش نشست. نگاهم رو ظاهرش چرخید. مرد ورزیده و قوی ای بود که بدن خوبی داشت. با حسی که ته دلم جوشید نگاه گرفتم. دخترانگی هام کار دستم داده و از سیاوش خوشم اومده بود. همونجور که نگاهش به شعله ها بود زمزمه کرد:
-دوست ندارم اینجوری پنهونکی ببینمت لوران! خبط که نمی کنیم، رفیقیم.
خیره به آتیش جواب دادم:
-تا آقام اجازه نده نمیتونم ببینمت. نمیدونم خان بزرگ چه کرده که آقام اینقدر طوفانیه.
-منم خبر ندارم.
و هر دو به شعله آتیش خیره شدیم و در افکار خودمون غرق شدیم. تو راه برگشت سیاوش به حرف اومد و از دختر عموش گفت. از دختری که سالها پیش خان بزرگ به نام سیاوش کرده بود. می گفت خان بزرگ حکم کرده حتما با طلعت دختر عموش عروسی کنه. تو دلم به زن رویاهاش حسودی کردم. اون جور که سیاوش می گفت موهای بلندی داشت و مثل قرص ماه زیبا و بلند بالا بود.
نگاهی به خودم انداختم زیر آفتاب پوست روشنم تیره شده بود. دست هام پینه بسته و موهام کوتاه مردانه بود.
حسرتی تو دلم نشست. من هم دوست داشتم زیبا باشم. پیراهن الوان بپوشم چهارقد به سرکنم و خرمن موهام رو به رخ دخترای آبادی بکشم اما وقتی باد به صورتم کوبید حقیقت مثل سیلی روی صورتم نشست. من هیچ وقت نمی تونستم به این رویای شیرین برسم.
قرار بود تا آخر عمر زنی در هیبت مردانه بمانم. هیچ وقت زن و همسر کسی نمی شدم هیچ وقت عروس نمیشدم، حتی مادر هم نمیشدم. تیر حسرت قلبم رو نشونه گرفت. من هیچ وقت زن نمی شدم.
-هی حواست کجاست مرد؟
با صدای سیاوش به خودم اومدم. با این که نمی شناختمش اما به خاطر رویاهایی که داشت بهش احساس نزدیکی میکردم.
-همینجام.
دستی روی ریش و سیبیلش کشید و گفت
-یه روز بیا بالاده. نمیدانیچقدر سر سبزه. بیا عمارتمان. اونقدر بزرگ و درندشته که سر و تهش معلوم نیست.
لبخند کم جونی زدم.
-ها میام... میام.
و رعد رو هی کردم. فکر لباس زنانه ی که تو پستو خاک میخورد رو عقب زدم. من دیگه نباید رویابافی میکردم. باید با زندگیم کنار میومدم.
محال بود کسی مثل من به ذات خودش برگرده و به آرزوهاش برسه.
*
از درد نالیدم و دستهام رو مشت کردم. آقا جان با ترکه به جانم افتاده بود. ترکه رو محکم رو دستم کوبید و فریاد زد:
-مگه نگفتم که با سیاوش کاری نداشته باشی؟
دستامو از درد بهم مالیدم و نالیدم:
-آخ... آخ غلط کردم آقا!
آقا با بی رحمی ترکه رو به دستم زد تا مشتم رو باز کنم. کف دستم رو با درد باز کردم.
-مگه نگفتم رفاقت نمیکنی؟
و دوباره ضربۀ دیگه ای زد.
-نمیکنم آقا! نزن درد داره.
آقا با سر ترکه به دستهام اشاره کرد.
-دستت رو بیار بالا. دیگه نبینم سراغش بریا.
و ضربۀ دیگه ای به دستم زد که تا ته جگرم سوخت.
- همین که گفتم.
به دست های زخمی و خون ریزم نگاه کردم و جلوی اشکام رو گرفتم. تو زندگی یاد گرفته بودم اشک نریزم. مرد که گریه نمی کرد. چاره ای نبود باید پنهونکی سیاوش رو میدیدم.
*
روزها می گذشت و اخم و تخم آقاجان امونم رو بریده بود. دیگه نه تو خونه بند می شدم و نه جرات بیرون رفتن داشتم. از سیاوش هم بی خبر بودم. بالاخره اونقدر آقاجان تازوند و عرصه رو بهم تنگ کرد که دلم هوای خانم جانم رو کرد. یاد دستهای گرمش بی تابم کرده بود. یاد اینکه چقدر به آقاجان غر میزد تا لباس مردانه تن من نکنه. اصلا می گفت تو بوی دخترانگی میدی، آقاجانت نمیتونه واسه همیشه تو رو از چشم مردم پنهون کنه. اما خانم جان زود از دنیا رفت و من موندم و آقاجانی که یه لنگه پا می گفت باید حتماً لباس مردانه بپوشم. منه دختر رو گرفت و لورانی مَرد، جای من گذاشت.
صبح خروس خون قبل از اینکه آقاجان خبر دار بشه، سوار بر رعد از خونه بیرون زدم. تاختم و تاختم و از آبادی بیرون رفتم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_هفدهم
راه رو پیش گرفتم تا کم کم خونه های کاهگلی قدیمی از دورها نمایون شد. دستم رو شل کردم و قدم های رعد آروم آروم شل شد و به خونۀ قدیممون نزدیک شد. خونۀ قدیمی مال خانم جانم بود. ارث پدریش بود. بزرگ بود و دلباز. کوچکتر که بودم اینجا زندگی می کردیم اما وقتی خانم جانم رفت، دیگه آقا دل موندن تو این خانه رو نداشت و کوچ کردیم به آبادی. حالا بعد سالها دیگه هیچ احدالناسی خبری از این خونه قدیمی نمی گرفت و اینجا تنها پناه من شده بود.
رعد رو هی کردم و همونجا بدون اینکه دهنش رو ببندم از اسب پیاده شدم و وارد خونه شدم.
بوی کهنگی، بوی نم و خاک نفس آدمی رو می گرفت. پنجره ها رو باز کردم تا بتونم نفس بگیرم. آروم آروم به سمت پستو رفتم. اینجا بوی خانم جان رو میداد و بوی بچگی های خوشی که در کنارش بودم. همیشه وقتی دلتنگ می شدم به اینجا میومدم تا با یاد یادگاری هاش نفسی تازه کنم. وقتی پا به این خونه می ذاشتم خودِ خودم می شدم. همون لورانی که خانم جان حسرتش رو داشت. اینجا لباس زنانه می پوشیدم و تو کوه و کمر بدون ترس از مردم سر خاک خانم جانم می رفتم.
پردۀ روی پستو رو کنار زدم و در صندوقچه رو باز کردم و چارقد و پیراهن بلند قرمز رنگم رو از صندوق در آوردم. این چند پیراهن زنانه، یادگاره خانم جانم بود. با حسرت دستی روی پیرهن کشیدم.
- آخ خانم جان کجایی که ببینی دخترت برای خودش مردی شده.
لباسش رو بوییدم و به تن کردم و چارقد به سر. موهای پسرانه رو عقب زدم و جلوی آینۀ نیمه شکسته خودم رو دیدم. نگاهی روی عکس خاک گرفتۀ درون آینه انداختم. زیبا شده بودم. اونقدر زیبا که دلم برای دختر بودنم ضعف می رفت.
نمیدونم چه حکمتی بود که خدا همچین قسمتی برام چید که به جای این همه دختر بودن و دوست داشتن پوشیدن این پیراهن ها، حالا باید دستار دور کمر می بستم و تفنگ به دست می گرفتم و مردونه رفتار می کردم. باید از تمام پسرهای آبادی قوی تر میبودم. چابک تر، سوارکار تر، شکارچی تر.
بالاخره لباس پوشیده قدم از خانه بیرون گذاشتم. در رو باز کردم و با نگرانی سرک کشیدم. .-خانم جان، غصه دارم. تو بگو چه کنم. دیگه راه به جایی ندارم. واماندم به خدا.
تو حال و هوای خودم بودم که بی هوا با صدای شلیک بلندی به خودم لرزیدم و دلم ریخت. چند صدای شلیک پشت سر هم جنگل رو برداشت. از ترس از جا پریدم و هاج و واج به درخت های پایین رود نگاه کردم. فاصله زیاد بود اما پرنده ها وحشیانه پرواز می کردند و دیوونه شده بودن. انگار جنگل ترسیده بود.
رعد هم ترسید و صدای شیهه اش بلند شد. دستی رو پوزه اش کشیدم تا آرومش کنم. همون جور هاج و واج با دهن باز به مسیری که صدا از اون میومد نگاه کردم که با دیدن اسب کهربایی که چهارنعل میتاخت چشمامو ریز کردم. اسب بی سوار بود و به تندی می دوید. اسب جلوتر و جلوتر اومد تا اینکه لب نهر وایساد و شروع به آب خوردن کرد. به آرومی جلو رفتم. اسب خیلی شبیه به اسب سیاوش بود.
بالاخره به چند قدیمی اسب رسیدم. نگاهی به زینش کردم. خورجین سیاوش بود؟
مات به خورجین و اسب نگاه کردم. مطمئن بودم اسب سیاوشه. اما اینجا چیکار می کرد؟ به آرومی و قدم به قدم جلو رفتم. اسب حرکتی نکرد و همونجور آروم به آب خوردن ادامه داد. بالاخره بهش رسیدم و دستی به کفل اسب کشیدم که با حس گرمایی روی سر انگشتام به کف دستم نگاه کردم، خونی بود. دلم هرّی ریخت. خدایا سیاوش زخمی شده؟
یال اسب رو نوازش کردم و پشت هم پرسیدم:
-سیاوش کجاست؟ تو ازش خبر داری؟
به آرومی سعی کردم سوار اسب بشم. روی گردن اسب دست کشیدم و گفتم:
-منو ببر پیش سیاوش، بجنب!
دهنی رعد رو هم کشیدم و اسب رو هی کردم. اسب شروع به تاخت کرد و راه افتاد. فقط امیدوار بودم که اسب، من رو به سیاوش برسونه؛ چون نمیدونستم سیاوش کجاست.
اسب کنارۀ رود رو در پیش گرفت و پایین رفت. جای خونی که روی دستام بود گزگز می کرد. مبادا بلایی سر سیاوش اومده باشه. با ترس به اطراف نگاه میکردم تا شاید نشونی ازش پیدا کنم. بالاخره پایین رودخونه دم جنگل پا سست کرد و آروم آروم پیش رفت و در نهایت کنار رودخونه وایساد. از اسب پایین پریدم و نگاهی به اطراف انداختم ولی چیزی پیدا نکردم. اسب آروم آروم جلو رفت و آخر سر بالای بوته ای وایساد. سر پایین آورد که جلو رفتم و به تندی شاخ و برگ ها رو کنار زدم. با دیدن مردی که میون بوته ها افتاده بود دستهام مشت شد. سیاوش بود که زخمی و بی حال افتاده بود.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii