شراب و ابریشم...
. شب سوم اسارت شب از نیمه گذشته، هر کی هر جا و با هر حالی که بوده خوابش برده، عمه اما هنوز بیداره!
.
شب چهارم اسارت
امروز ما رو به کاخ ابنزیاد بردن!
ابنزیاد برای تحقیر ما همهی مردم رو جمع کرده بود و خودش و کاخش رو آراسته بود.
وقتی وارد کاخ شدیم، عمه بدون کمترین توجهی به ابنزیاد از جلوی او رد شد و کناری نشست.
عمه با بیاعتناییش تمام ریخت ابنزیاد رو به سخره گرفت.
مردم همه متوجه مکنت و شوکت عمه شدند.
قند توی دل کاروان آب شد.
ابنزیاد به قدری عصبی شده بود که نتونست خشمش رو پنهان کنه و همونجا جلوی همه با عصبانیت پرسید این زن مغرور کیه؟
عمه حتی به قدر جواب دادن به ابنزیاد هم اعتنایی بهش نکرد!
چشمهای ابنزیاد از خشم بیرون زده بود.
از اطراف جواب دادن او دختر فاطمه است.
ابنزیاد برای اینکه انتقام این بی اعتنایی عمه رو بگیره با خنده و طعنه گفت هان زینب در کربلا چه دیدی؟
عمه با صلابت جواب داد: ما رأیت الا جمیلا
ابنزیاد که انتظار شنیدن چنین پاسخی رو نداشت از خشم فریاد میزد خدا شما رو کشت، خدا ما رو پیروز کرد.
و با عصبانیت خیز برداشت سمت داداش و گفت تو کی هستی؟
داداش علی با آرامش گفت علیابنحسین
ابنزیاد که از آرامش داداش و عمه عصبی شده بود مثل دیوانهها فریاد میزد علیابنحسین رو خدا در کربلا کشت.
علی با آرامش گفت او برادرم بود، خدا او رو نکشت، مردم او رو کشتند.
ابنزیاد شمشیرش رو کشید و سمت علی حمله کرد، عمه دوید جلو و گفت یا باید اول من رو بکشی یا اجازه نمیدم دست سمت برادرزادهام دراز کنی.
بابا جون
عمه دقیقا شبیه قصههاییه که از پدربزرگ برامون تعریف میکردی، درست شبیه امیرالمؤمنین...
این رو حتی ابنزیاد هم گفت!
عمه که صحبت میکرد ابنزیاد با عصبانیت گفت تو هم مثل پدرت شاعری!
من قبل از این روزها عمه رو بسیار دوست داشتم، او برای من مثل مادر مهربون بود ولی الان احساس میکنم عمه رو بسیارتر از همیشه دوست دارم.
او دیگه فقط یک زن بینهایت مهربان نیست که قرار باشه همزبان و همبازی برادرزادههاش باشه
او دقیقا جای تو و عمو عباس رو برای ما پر کرده، همه میدونند که عمه یک زن قهرمانه، یک زن دقیقا شبیه امیرالمؤمنین
این رو همهی کوفه دارن میگن!
من از زمزمههای مردم شنیدم که قسم میخوردن و میگفتن او خود علیابنابیطالبه!
امشب هم شبیه سه شب دیگه، همه کمکم دارن میخوابن، ولی عمه بیداره...
#خیالنوشت
#دخترِبابا
@sharaboabrisham
.
شراب و ابریشم...
. شب چهارم اسارت امروز ما رو به کاخ ابنزیاد بردن! ابنزیاد برای تحقیر ما همهی مردم رو جمع کرده بو
.
شب پنجم اسارت
سه تا از بچهها تب کردن!
زخم پای مصیب عفونت کرده.
خاتونی که بارداره، درد داره و دردهاش عمه رو نگران میکنه
صورت رباب از شدت آفتابسوختگی تاول زده
عمه به سختی از چاهی همین اطراف آب آورده و تبدارها رو پاشویه میده، کمی به صورت رباب آب میپاشه و بعد پانسمان پای مصیب رو عوض میکنه و آروم زمزمه میکنه آب چاهی که پدرم وقف در راه ماندگان کرده بود امروز دستگیر فرزندان خودش شده...
من یک گوشه کز کردم و دارم با دلشوره عمه رو تماشا میکنم که چطور به نفر به نفرمون رسیدگی میکنه و یک لحظه از پانمیشینه.
دلم برات خیلی تنگ شده بابا؛ ولی سختتر از دلتنگی، اینطور دیدنِ عمهاس.
عمه شبیه دایهها بین ما در تکاپو و حرکته و انگار نه انگار که خودش دختر امیر دو عالَمه...
عمه اگه نبود هیچ کدوم از ما تا الان زنده نمونده بود، حتما یا از ترس یا از تشنگی و گرسنگی یا از ضرب شلاق، جان باخته بودیم ولی عمه ما رو زنده نگه داشته، ما قرار بود همون عصر عاشورا از ترس بمیریم ولی عمه نجاتمون داد و تا الان زنده نگهمون داشت!
ما نمیمیریم بابا!
تا عمه هست ما زنده میمونیم بابا...
#خیالنوشت
#دخترِبابا
@sharaboabrisham
شراب و ابریشم...
. شب پنجم اسارت سه تا از بچهها تب کردن! زخم پای مصیب عفونت کرده. خاتونی که بارداره، درد داره و درد
.
شب ششم اسارت
امشب هفتمین شبه که ندیدمت بابا
هفتمین شبه که بغلم نکردی
هفتمین شبه که شونه به موهام نزدی
هفتمین شبه که سرمو روی بازوی مردونهات نذاشتی تا خوابم ببره
هفتمین شبه که روی زانوت ننشوندیم و تو گوشم شعر نخوندی
هفتمین شبه که دلم تو رو خواسته و تو نیومدی
هفتمین شبه که دیگه ندارمت بابا
باورت میشه بابا؟
هفتمین شبه که دیگه پیشم نیستی!
هفتمین شبه که دلتنگیت داره چنگ به سینهام میزنه...
هفت شب خیلی زیاده بابا
هفت شب برای منی که حتی یک شب بدون تو نبودم، واقعا زیاده بابا...
همهی این هفت شب، من تو بغل عمه خوابیدم بابا
عمه تنها پناهِ منه بابا...
عمه پناه همهی ماست بابا...
خدا عمه رو برامون نگه داره بابا...
#خیالنوشت
#دخترِبابا
@sharaboabrisham
.
شراب و ابریشم...
. شب ششم اسارت امشب هفتمین شبه که ندیدمت بابا هفتمین شبه که بغلم نکردی هفتمین شبه که شونه به موهام
.
شب هفتم اسارت
کوفه آروم شده.
در واقع عمه کوفه رو آروم کرده!
دیگه خبری از هلهلهها و اهانتها نیست.
مردم ما رو شناختن و برای اینکه بیشتر از این پیش جدمون شرمنده نباشن از معرکه کنار کشیدن!
ابنزیاد هم اینو فهمیده که بیشتر موندنِ ما تو کوفه به نفعش نیست، همین امروز و فرداست که ما رو از کوفه بیرون ببرن.
بابا جون!
من از شبهای تاریک بیابونا میترسم.
من از داد زدنِ مردها میترسم.
من از نشستن روی شتر بیجهاز میترسم.
من از کتک خوردن میترسم...
قراره ما رو ببرن شام
من حتی از اسم شام میترسم!
تو اما نگران نباش؛ تا عمه هست نمیذاره من از چیزی بترسم...
#خیالنوشت
#دخترِبابا
@sharaboabrisham
.
شراب و ابریشم...
. شب هفتم اسارت کوفه آروم شده. در واقع عمه کوفه رو آروم کرده! دیگه خبری از هلهلهها و اهانتها نیست
.
شب هشتم اسارت
شبهای اسیری خیلی سخته بابا
شب که میشه تازه دردها تیر میکشه، دلتنگیها نفسگیر میشه و بغضها پاره میشن
شبا اینجا غوغا میشه بابا!
بچهها گریه میکنند
زنها بیتاب میشن
کوچکترها از گرسنگی به خودشون میپیچن
تبدارها تبشون شدید میشه
و کار عمه سختتر میشه
عمه باید تا صبح بین ما در حرکت باشه و حواسش به اشک و درد و ضعف ما باشه...
شبهای اسیری خیلی سخته بابا
برای همه سخته
ولی برای عمه از همه سختتره
شب که میشه، عمه انگار تکثیر میشه به عدد بچهها و زنها و اینجا پر از زینبی میشه که بالای سر تکتک ما نشسته و ما همه سر روی زانوی زینب خوابمون میبره.
کاش امشب عمه کمی بخوابه
امشب که هم اوضاع کوفه آرومه و هم اوضاع ما، کاش عمه سر بذاره روی پاهای من و برای چند دقیقه هم که شده بخوابه!
عمه ولی نمیخوابه
عمه نزدیک ده روزه که دیگه نخوابیده...
شبهای اسیری خیلی سخته بابا!
#خیالنوشت
#دخترِبابا
@sharaboabrisham
.
شراب و ابریشم...
. شب هشتم اسارت شبهای اسیری خیلی سخته بابا شب که میشه تازه دردها تیر میکشه، دلتنگیها نفسگیر می
.
شب نهم اسارت
امشب رو توی بیابونیم.
این چند شب که کوفه بودیم، با همهی بدیهاش یک خوبی داشت، اونم اینکه تو بیابون نبودیم.
من از بیابون خیلی میترسم بابا.
بیابون منو یاد اون عصر وحشتناک میندازه!
عصری که تو نبودی، عمو عباس نبود، هیچ کدوم از مردهای خانواده نبودن و داداش علی توی خیمه داشت زیر تب میسوخت...
اول یک صدای مهیب شنیدیم و بعد صدای عمه پیچید که میگفت فرار کنید!
و تو تبودی که ببینی بعدش چی شد...
اصلا خدا رو شکر که نبودی که ببینی چی سرمون اومد...
بگذریم بابا، بذار تعریف نکنم فقط همینقدر بگم که بعد از اون من دیگه هیچ وقت وحشت بیابونو فراموش نکردم.
من از بیابون خیلی میترسم بابا.
ما امشب توی بیابونیم و عمه نگرانتر از همیشه دائم بین ما در حرکته
نمیدونم این بیابونها قراره چند شب طول بکشه، قراره چند شب با وحشت خودم رو تو بغل عمه جا کنم و قراره چند شب عمه اینهمه نگرانی رو به جون بخره.
من از بیابون خیلی میترسم بابا و از امشب آوارهی بیابوناییم بابا...
#خیالنوشت
#دخترِبابا
@sharaboabrisham
.
شراب و ابریشم...
. شب نهم اسارت امشب رو توی بیابونیم. این چند شب که کوفه بودیم، با همهی بدیهاش یک خوبی داشت، اونم ا
.
شب دهم اسارت
امروز از آسمون آتیش میبارید، آفتاب خیلی اذیتمون کرد، تب شریفه بالا گرفت. این چند روز عفونت زخمهاش شدیدتر شده بود.
عمه هر کاری کرد تا کمی تب شریفه رو پایین بیاره موفق نشد. شریفه بیرمق روی دست عمه افتاده بود و سخت نفس میکشید.
دمدمههای ظهر که تابش آفتاب شدیدتر شده بود، شریفه تب و لرز کرد. عمه بین کارواندارها میدوید و خواهش میکرد یک جا توقف کنند تا بتونه برای دختر برادرش مرهمی فراهم کنه ولی مردهای بدطینت به نگرانیهای عمه اعتنایی نمیکردند.
آخر سر شریفه توی بغل عمه و جلوی چشم همهی ما جون داد و پر کشید...
بابا جون
امشب شریفه پیش ما نیست، مجبور شدیم تو مسیر ترکش کنیم...
این مردهای عصبی به ما حتی اجازه ندادند دور پیکر شریفه عزا بگیریم، فقط قدر دفن بدن بیجونش توقف کردند و به عمه و داداش مهلت دادند و بعد با عربدهکشی دوباره راهمون انداختند...
شریفه هم مثل حمیده ما رو تنها گذاشت و برای همیشه از پیشمون رفت!
چه بلایی داره سرمون میاد بابا؟ بچهها دووم نمیارن، ما داریم از دست میریم بابا!
البته نه! عمه هیچ وقت این اجازه رو نمیده!
عمه جلوی تموم حوادث سینه ستبر کرده تا ما رو به سلامت به تو برگردونه بابا
من زنده میمونم بابا
من تا تو رو دوباره نبینم نمیمیرم بابا
هر چقدر هم سخت بگذره، من زنده میمونم تا دوباره بغلم بگیری بابا...
#خیالنوشت
#دخترِبابا
@sharaboabrisham
.
شراب و ابریشم...
. شب دهم اسارت امروز از آسمون آتیش میبارید، آفتاب خیلی اذیتمون کرد، تب شریفه بالا گرفت. این چند رو
.
شب یازدهم اسارت
شام کجاست بابا؟
چرا هرچقدر میریم نمیرسیم؟
شام چجور شهریه بابا؟
چرا آفتاب مسیرش انقدر تند و تیزه؟
چرا شبهای مسیرش انقدر سیاه و ظلمانیه؟
آدمای شام چجور آدمایی هستن بابا؟
چرا هرچقدر پیش میریم کارواندارها جریتر و وحشیتر میشن؟
چرا هر چقدر جلوتر میریم، ساربانها ترسناکتر میشن؟
شام کجاست بابا؟
چرا اسمش که میاد لرزه به تنم میافته؟
شامیها مسلمونن بابا؟
چرا هر چی به شام نزدیکتر میشیم عمه بیشتر بیدار میمونه؟
چرا هر چی جلوتر میریم عمه بیشتر نگران ما میشه؟
شام کجاست بابا؟
این مردهای بداخلاق و سنگدل ما رو کجا میبرن بابا؟
ما که داریم میریم چرا شلاق میزنن بابا؟
میدونی عمه چقدر بین ما میدوه تا با تن خستهاش ضرب شلاقها رو بگیره تا نذاره به ما اصابت کنه
بابا من برای خودم چیزی نمیخوام ازت
کاش میومدی عمه رو یه کم بغل میکردی بابا...
عمه خیلی خستهاس ولی نمیخوابه
کاش میومدی پیشمون تا عمه خیالش راحت بشه و کمی بخوابه بابا...
شام خیلی دوره بابا؟
#خیالنوشت
#دخترِبابا
پینوشت:
باور کردنی نیست
ولی واقعا اتفاق افتاده...
واقعا امشب یازدهمین شبیه که به پای بچههای پیغمبر زنجبیر بستن!
لا اله الا الله!
@sharaboabrisham
.
شراب و ابریشم...
. شب یازدهم اسارت شام کجاست بابا؟ چرا هرچقدر میریم نمیرسیم؟ شام چجور شهریه بابا؟ چرا آفتاب مسیرش
.
شب دوازدهم اسارت
از امروز هیچی یادم نیست.
فقط همینقدر یادمه که از همون اول صبح تب داشتم و دمدمههای ظهر رمق از وجودم رفت و روی دستای عمه از هوش رفتم!
هوا خیلی گرمه بابا.
میدونی که من طاقت آفتابو ندارم.
همیشه خودت حواست بود یه وقت آفتاب به من نرسه...
این مردهای بداخلاق ما رو زیر آفتاب داغ بیابون میبرن
من دوست ندارم عمه رو اذیت کنم ولی امروز زیر آفتاب از حال رفتم و تا الان همینطور بیرمق توی بغل عمه افتاده بودم.
کاش اینجا بودی بابا.
من از ساربانها میترسم بابا، اونا خیلی بداخلاقن بابا...
راستش من از آفتاب تب نکردم، من از ترس اون مرد غضبناک جلوی کاروان تب کردم، وقتی دندوناشو روی هم فشار میداد و یکمرتبه اومد سمت من تا بزنه توی صورتم؛ عمه دست مرد رو پرت کرد عقب و اجازه نداد به صورت من برسه ولی من خیلی ترسیدم بابا
من از ترس چشمهای اون مرد تب کردم و افتادم بابا.
چشمهای تو خیلی خوشگله بابا.
چشمهای ساربان مثل کاسهی خون میمونه بابا، هر بار نگاهم میکنه من از وحشت تب میکنم!
عمه به دادم رسید وگرنه امروز حتما از ترس جون داده بودم بابا...
#خیالنوشت
#دخترِبابا
@sharaboabrisham
.
شراب و ابریشم...
. شب دوازدهم اسارت از امروز هیچی یادم نیست. فقط همینقدر یادمه که از همون اول صبح تب داشتم و دمدمهه
.
شب سیزدهم اسارت
امروز کاروان کنار یک کوه بلند اتراق کرد.
هنوز از مرکبها پیاده نشده بودیم که صدای نالهای بلند شد...
عمه دوید سمت صدا و شنیدم که صدای زنها به گریه بلند شد و صدای قهقههی مردهای بدسیرتی که در دامن کوه ایستاده بودند رو خاموش کرد.
نمیدونم سر و کلهی اون مردهای بدجنس از کجا پیدا شده بود.
اونها مرکبِ خاتونِ باردارِ حرم رو رَم داده بودند و خاتون از بالای مرکب روی زمین افتاده بود.
عمه اجازه نداد هیچ کودکی جلو بره، خودش و زنهای دیگه جمع شدند.
خاتون و همهی زنها گریه میکردند.
فقط عمه گریه نمیکرد و خاتون رو بغل گرفته بود و سعی میکرد بقیه رو آروم کنه.
من نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود فقط از بزرگترها شنیدم طفل درون شکم خاتون از دست رفته و عمه پای همون کوه دفنش کرده...
امروز همه گریه کردیم بابا.
فقط عمه گریه نکرد.
عمه هیچ وقت گریه نمیکنه بابا.
عمه گریههای همه رو آروم میکنه بابا.
عمه درست شبیه همون قصههاییه که برام از پدربزرگ گفته بودی!
عمه خیلی مظلومه بابا!
عمه بخاطر ماست که گریه نمیکنه بابا...
#خیالنوشت
#دخترِبابا
@sharaboabrisham
.
شراب و ابریشم...
. شب سیزدهم اسارت امروز کاروان کنار یک کوه بلند اتراق کرد. هنوز از مرکبها پیاده نشده بودیم که صدای
.
شب چهاردهم اسارت
خستهام بابا
خسته، دلشکسته، لطمهخورده، دلتنگ، دلتنگ و دلتنگ...
خیلی سفر به درازا کشید بابا
کاش امشب از راه برسی و بغلم کنی بابا
خستهام، خیلی خسته بابا...
#خیالنوشت
#دخترِبابا
@sharaboabrisham
.
شراب و ابریشم...
. شب چهاردهم اسارت خستهام بابا خسته، دلشکسته، لطمهخورده، دلتنگ، دلتنگ و دلتنگ... خیلی سفر به دراز
.
شب نوزدهم اسارت
چهار شبه توی تب میسوزم بابا.
تموم این چهار شب رو از هوش رفتم!
من اشتباهی نکردم بابا، من فقط خسته بودم و دیگه نمیتونستم از جام حرکت کنم، پاهام ورم کرده بود و درد میکرد ولی اون مرد بداخلاق اجازه نداد توضیح بدم، فقط حمله کرد سمت منو و مشتش رو کوبید توی صورتم.
عمه پیشم نبود وگرنه ممکن نبود اون مرد عصبی بتونه منو بزنه.
عمه فقط چند لحظه رفته بود تا کمک کنه زنها سوار مرکب بشن و اون مرد تو همین فاصله خودش رو به من رسوند و کوبید تو صورتم و عقدهی همهی این مدت که عمه اجازه نداده بود دستش به من برسه رو خالی کرد...
من فقط از درد ناله زدم و عمه رو دیدم که دوید سمتم و بعدش دیگه دنیا سیاه شد جلو چشمم...
تمام این چهارشبو تو خواب و بیداری بودم، تو حال بیهوشی.
امشب ولی به لطف عمه، بهترم.
امشب سوسوی نور دیده میشه، همه میگن دیگه چیزی نمونده و تا صبح میرسیم به دروازههای شام.
رنگ صورت عمه عوض شده.
من خیلی میترسم بابا.
شام چجور جاییه بابا؟
#خیالنوشت
#دخترِبابا
.