eitaa logo
شراب و ابریشم...
2.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
383 ویدیو
7 فایل
تنفس در هوای واژه‌ها اینجا هر چه که هست دستنوشته‌های شخصی من است، لطفا فقط با نام خودم و لینک کانالم نشر بدهید. امضا: ملیحه سادات مهدوی| @mehmane_quran مدیر و بنیانگذار مؤسسه شراب و ابریشم نویسنده‌ی کتاب #من_اگر_روضه‌خوان_بودم مدرس دانشگاه مربی نوجوان
مشاهده در ایتا
دانلود
. صبح عمرسعد گفته بود کشته‌ها را جمع کنند. یک پُشته لاشه روی هم جمع شد. عمر جلو ایستاد و دیگران به او اقامه کردند، نماز میت و بعد هم سایر آداب و مناسکِ مربوط به تدفین انجام شد و کشته‌های لشکر یزید دفن شدند و پیکر شهدا همانطور رها باقی ماند. بعد شترهای بی جهاز آوردند تا اسیرهایی که از قبیله‌ی پیغمبر گرفته بودند بر آنها سوار شوند. اسیرها حدود هشتاد زن و بچه‌ی لطمه خورده و مصیبت‌‌زده بودند. اینها تا آن موقع روی شتر بی‌جهاز ننشسته بودند، تا آن وقت بدونِ کمک مَردهایشان سوار مرکب نشده بودند، تا آن روز جلوی چشمِ دهها حرامی از کولِ شتر بالا نرفته بودند. حالا همه‌ی این تجربه‌نکرده‌ها را باید در کمتر از ساعتی می‌چشیدند، فرصت نبود متحیر بایستند و تماشا کنند که اگر اینطور می‌شد به ضرب شلاق پاسخ می‌گرفتند‌! و خب اینجا باز این زینب است که باید این همه را به جان بخرد. باید در مهلتِ تعیین شده از جانب ابن‌سعد، زنها و بچه‌ها را روی شترها بنشاند. باید مراقبت کند آن بانوی باردارِ حرم آسیب نبیند، آن دخترکانِ خردسالِ حرم از وحشت قالب تهی نکنند، آن مه‌رویانِ همیشه در پرده از شرم جان ندهند، آن نازپرورده‌های شترِ بی‌محمل‌ندیده از بالا زمین نیفتند... باید نفر به نفرشان را تسکین بدهد، در آغوش بکشد، ببوسد و دلداریشان بدهد و کمک کند بر مرکب بنشینند و حواسش باشد که اگر شلاقی حواله شد خودش را سپر کند، خودش را بی‌هوا جلوی تمام کتک‌ها بیندازد که یک وقت کسی بی‌هوا کتک نخورد! و همه‌ی اینها را تند و بی‌وقفه به انجام برساند که مبادا طولانی شدنِ کار بهانه دست آن نامردها بدهد و باز هتاکی کنند... اما سختیِ کار اینها نبود. حتی تشنگیِ جانکاهی که به جانش نشسته بود، هم نبود. زینب از عهده‌ی همه‌ی اینها برآمده بود. چیزی که داشت جان زینب را می‌گرفت، دل کندن از پیکرِ داخلِ گودال بود! زینب هر نفر را که بر مرکب نشاند بی‌درنگ صورتش را سمت گودال برگرداند، یک نظر سمت برادر انداخت و بعد کارش را ادامه داد... با احتسابِ عددِ زن‌ها و بچه‌ها، زینب چیزی حدود هشتاد بار نگاهش را سمت گودال چرخانده بود و هر بار بخشی از جانش کاسته بود... آنقدر این دل کندن بر زینب گران آمده بود که وقتی کاروان را حرکت دادند یکباره زینب خودش را داخل گودال انداخته بود و هراسان نیزه شکسته‌ها را کنار زده بود و سمت آن صدای آشنا که می‌گفت: "اُخیَّ اِلیَّ اِلیَّ" شتاب گرفته بود... از یک جایی به بعد زینب دیگر نه صدایی شنیده بود و نه چشمهایشش چیزی دیده بود و نه حتی بدنش ضرب شلاق‌ها را حس کرده بود، زینب خودش را روی پیکر برادر انداخته بود و انگار که دنیا همانجا تمام شده بود، هر چه زینب را می‌زدند زینب از پیکر جدا نمی‌شد، ضرب شلاق‌ها درد داشت اما برای زینب از درد دل کندن از حسین بیشتر نبود... اگر اباعبدالله دنیای بعد از خودش را به زینب نسپرده بود زینب هرگز از گودال بیرون نمی‌رفت، آنقدر همانجا می‌ماند و آنقدر شلاق می‌خورد تا جان بدهد.... لیک، زینب باید خودش را از گودال می‌کَند، همه‌ی آن هشتاد زن و بچه، جانشان به بودنِ زینب بند بود و این سخت‌ترین چیزی بود که به زینب سپرده بود... زینب باید می‌رفت وگرنه دنیا همانجا توی گودال برای همیشه تمام می‌شد.... ✍ملیحه سادات مهدوی آدرسِ خریدِ کتاب با تخفیف: https://ketabejamkaran.ir/148686 https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a ‌.
بیش از همه قدردان پدر و مادر عزیزم هستم که صاحبِ اصلیِ تمامِ خیرها و نیکی‌های زندگی من هستند و من الفبای محبت اهل‌بیت را از ایشان آموخته‌ام و امروز اگر کتابی به نام من به چاپ می‌رسد قطعا پیشتر و بیشتر از من، متعلق به پدر و مادرم است.
برای این چند خط‌نوشته، اَجری اگر هست و از پِیِ آن حلقه‌ی اشکی اگر در چشمی نشست... همه و همه تقدیم به بانو خدیجه سلام‌الله‌علیها و دخترِ گرامیِ خدیجه، فاطمه سلام‌الله‌علیها و نواده‌ی بلندمرتبه‌ی خدیجه، زینب سلام‌الله‌علیها هر چه هست و نیست، هر چه دارم و ندارم همه و همه تقدیم به بلندای نامِ بانو خدیجه کبری سلام‌الله‌علیها 💚 .
و بِكُم يُنَزِّلُ الغيثَ... از برکت شماست، بارِشِ کلمات💚 .
به زودی... دسترسی به لینک خریدِ با تخفیفِ ویژه‌‌ی شراب و ابریشمی‌های عزیزم💚 .
مگر روضه‌ی زینب را کجای فرات ریختی و کجای دشت کاشتی که دست روی هر جای واقعه می‌گذارم، باز روضه‌ی زینب از آب درمی‌آید، باز روضه‌ی زینب از خاک سر برمی‌آورد! من گمان می‌کنم تو پیش از رفتن مقابل دشت ایستاده‌ای، نگاهت را روی اجسادِ شهدا چرخانده‌ای، بر زنها و دخترها برای بعد از خودت گریسته‌ای، و بعد نفس حبس کرده‌ای و از آن دهانِ خشک‌تر از چوب تنها یک کلمه بیرون داده‌ای: زینب... صدای تو روی دشت ریخته، همه‌جا منعکس شده و به عددِ تمامِ شهدا، به وسعتِ تمام داغ‌ها و به اندازه‌ی تمامِ واقعه‌ها تکثیر شده... بعد از آن زینبی که تو گفته‌ای از آن دشت دیگر هیچ ذکری جز زینب بلند نشده و فرات هیچ نغمه‌ای جز زینب سرنداده... من فکر می‌کنم تو پیش از رفتن زینب را روی دشت ریختی تا بعد از تو هر کس خواست به آنجا برسد ناگزیر از زینب بگذرد! بعد از آن زینبی که تو گفتی، زینب که قرار بود دمی بی تو زنده نمانَد، عمر جاودانه گرفت و دیگر هرگز نَمُرد... ✍ملیحه سادات مهدوی خرید کتاب با ۲۰ درصد تخفیفِ ویژه‌ از طریق آدرس زیر: https://ketabejamkaran.ir/148686 https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو درونِ گودال افتاده بودی و ذوالجناح شیهه‌کنان گِردِ گودال می‌چرخید و سینه‌ی هر کس را که نزدیک می‌آمد با لگد می‌کوفت و جانش را در جا می‌گرفت! ذوالجناح انگار سربازِ قسم‌خورده‌ای بود که قرار کرده بود اجازه ندهد دشمن به فرمانده‌اش نزدیک شود... تو نفس‌نفس می‌زدی و خون از تنت فواره می‌زد و ذوالجناح با گوشه‌ی چشم، نگران تو را می‌نگریست و همچنان گِردِ گودال شیهه می‌زد و با ضربِ سُم، از لشکرِ ابن‌سعد تلفات می‌گرفت و لاشه روی لاشه می‌افکند... ساعتی به همین منوال گذشت... ذوالجناح اجازه نمی‌داد کسی سمت گودال بیاید! ابن‌سعد فریاد زد آن اسب را زمین بزنید. و تو که نمی‌خواستی اسبِ باوفایت به اسارتِ آن منحوس‌ها درآید، اشاره کردی و ذوالجناح را سمتِ خیمه‌گاه فرستادی... ذوالجناح با اشاره‌ی تو سمت خیمه‌گاه شتاب گرفت... مقاتل اینطور نقل کرده‌اند که اسبِ بی‌سوارت وقتی به خیمه‌گاه رسید، زنها و دخترها آنقدر دورش گریه کردند و از او سراغِ تو را گرفتند که از غصه دق کرد و همانجا مُرد... من اما خیال می‌کنم ذوالجناحِ تو، هرگز نَمُرد، او هنوز که هنوز است شیهه‌کنان از سمتِ قتلگاه می‌دود و بر کرانه‌ی تاریخ روضه‌ی گودال می‌خوانَد... آه حسین... ✍ملیحه سادات مهدوی فیلم رو از یه پیج خارجی دانلود کردم و خودم روش صدا گذاشتم و بعد براش روضه نوشتم.🌱 راستی چی شد که انقدر دوسِت دارم، حسین💚 https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a لینک دسترسی به با ۲۰درصد تخفیف: https://ketabejamkaran.ir/148686 .
. انتشارات جمکران لیست پرفروش‌های هفته را منتشر کرده و بلطف خدا در رتبه‌ی دوم فروش قرار گرفته. با توجه به اینکه چاپ اول است و تیراژ انتشار بالا نیست، اگر قصد خرید دارید زودتر اقدام کنید تا هم از تخفیف بهره‌مند شوید و هم پیش از اتمام چاپ اول ان‌شاالله کتاب به دستتان برسد... آدرس دسترسی: https://ketabejamkaran.ir/148686 .
. عمه در تاریک‌روشنِ صبح، از فرصت استفاده کرد و تا بچه‌ها بیدار نشده بودند از خرابه بیرون زد. خودش را پشت دیوارهای نیمه‌فروافتاده رساند و حالِ بدش را همانجا بالا آورد و بعد یک گوشه نشست و گریه کرد. دیشب هم شبیهِ تمامِ شب‌های دیگرِ اسارت چشم روی هم نگذاشته بود و مثلِ تمامِ این بیست و چند شب چیزی از گلویش پایین نرفته بود، ولی قطعا مسئله این چیزها نبود وگرنه الان باید مثل روزهای دیگر روی پا می‌بود! حالِ صبحِ امروزش شبیهِ هیچ کدام از صبح‌های اسارت نبود! گویی اتفاق تازه‌ای در او رخ داده بود، چیزی درونش شکسته بود، مثل آدمیزادی که یک‌باره قطعِ عضو شده باشد، انگار بی‌هوا قطعه‌ای از تنش جدا شده بود! دیشب پیکرِ بی جان رقیه را بغل گرفته بود و تا دمِ غسالخانه‌ی شهر رسانده بود. زنِ غساله اول به بهانه‌ی اینکه شما مسلمان نیستید غسل را قبول نکرده بود و بعد به بهانه‌ی اینکه این بچه حتما مریضی داشته وگرنه چرا تنش اینطور سیاه و کبود است؟ غساله‌ی شهرِ معاویه و یزید، به دختر امیرالمؤمنین گفته بود شما مسلمان نیستید! این اهانت‌ها تازگی نداشت ولی تکرارِ هر بارَش قدرِ همان بارِ اول به قلب زینب گران می‌آمد، یک جهان، مسلمانی‌شان را از علی گرفته بودند و حالا یک مشت یهودی و یهودی‌زاده، چپ و راست به فرزندان علی بهتان نامسلمانی می‌زدند... زینب حالش اصلا دست خودش نبود! دیشب قدرِ تمامِ شبهای اسارت بغض کرده بود و جلوی فروچکیدن اشک‌هایش را گرفته بود تا کاروان از هم نپاشد و حالا آن بغضهای فروخورده داشت از روی سینه‌اش بالا می‌آمد. دیشب با دستهای خودش رقیه‌ی کوچکش، امانتِ سنگینِ برادرش را درون قبر گذاشته بود و حالا دستهایش اندازه‌ی دستهایی که تمامِ مردمِ یک شهر را دفن کرده باشند، درد می‌کرد... دیشب رقیه را روی دست برده بود و حالا اندازه‌ی کسی که سنگین‌ترین بارهای جهان را به دوش کشیده باشد، رمق از تنش رفته بود و بند و بندِ وجودش داشت از هم می‌گسست... زینب پشت دیوارهای خرابه آوار شده بود و توان از زانوهایش رفته بود. زحمتِ تمامِ این سفر از روز نخست روی دوش زینب بود و او یک لحظه هم خم به ابرو نیاورده بود، اینجا ولی احساس می‌کرد دیگر واقعا نمی‌تواند ادامه بدهد! صبح پیش از طلوع، تمام قصه‌ها و غصه‌های اسارت یکجا به قلبش هجوم آورده بود و حالا دیگر داشت می‌رفت که از دست برود! اما اگر زینب تسلیمِ غم می‌شد، پس تکلیف آن هشتاد و چند زن و بچه‌ای که اباعبدالله دستش سپرده بود، چه می‌شد؟ زینب باید زنده می‌ماند، باید روی پا می‌ایستاد، باید اشک از چهره می‌شست، باید توان به زانوهایش برمی‌گرداند... زینب یک لحظه چشم‌هایش را بست، یادِ شبِ دهم را از خاطر گذراند و زیر لب زمزمه کرد: حسین جان، یک بار دیگر انگشت روی قلبم بگذار و آرامم کن، من دارم تمام می‌‌کنم... این را گفت و یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و یکباره فشارِ دو انگشتِ اباعبدالله را روی قفسه‌ی سینه‌اش احساس کرد، رمق به جانِ خسته‌اش بازگردید و خونِ تازه در رگهایش جریان گرفت و انگار که دو مرتبه از جانبِ حسین به حفاظت از کاروان مأمور شده باشد، از جا برخاست و با توانی مضاعف سمت خرابه بازگشت، انگار نه انگار که این همان زینبی‌ست که تا چند لحظه پیش داشت جان می‌باخت... زینب تمامِ این چهل منزل را همینطور از سر گذرانده بود، با گریه‌ها و خستگی‌های پنهانی و با بغض‌های انکار شده و آه‌های در سینه فروخفته و سر آخر با توانِ گرفته از خیالِ برادر... حالا زینب داشت برمی‌گشت توی خرابه تا یک بار دیگر کاروانِ هزار تکه را زیر پَرِ چادرش جا بدهد و باز حرمِ حسین را در پناهِ خودش بگیرد... یک زن یک زنِ داغدیده‌ی به اسارت رفته‌ی لطمه‌خورده، فقط مگر زینبِ علی باشد که از پسِ اینهمه حادثه برآید و گرنه هر کسِ دیگر جای او بود، وقتی داخل قبر می‌رفت تا پیکر رقیه را دفن کند، خودش همانجا می‌مُرد و دیگر هرگز از قبر بیرون نمی‌آمد... آه عمه... عمه عمه عمه... 💔😭 نویسنده: ملیحه سادات مهدوی؛ روضه‌خوانی که خودش خیلی بیشتر از مستمع‌هایش گریه می‌کند! https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a آدرسِ خریدِ کتاب با تخفیف ۲۰ درصدی: https://ketabejamkaran.ir/148686 ..
لطفا هر کس کتابِ من همسفرش میشه برای من عکس بفرسته🙏 از کتاب و سفرش💚 آدرسِ خریدِ کتاب با تخفیف ۲۰ درصدی: https://ketabejamkaran.ir/148686 ..
ممنونم که عکس‌های دلبرتون از کتاب رو می‌فرستید.🙏❤️ خیلی ارزشمنده برام. آدرسِ خریدِ کتاب با تخفیف ۲۰ درصدی: https://ketabejamkaran.ir/148686 ..
وقتی خدا به بنده‌هایش مسئولیت می‌داد، خوش‌سلیقه‌ها را سوا کرد و کلمه‌هایش را دست آنها سپرد و بعد مسئولیتِ نوشتنِ حرفهایش را به آنها واگذار کرد. "کلمه" امانتِ خدا بود، در دستهای اهلِ قلم. این خوش‌سلیقه‌های کلمه‌بَلَد، بعدها روی زمین، اسمشان شد: نویسنده. طالعم بلند بود آن وقت که خدا بینِ کلمه‌ها، اهل‌‌بیتی‌هایش را پیش من امانت می‌گذاشت... الحمدلله رب العالمین ممنونم که عکس‌های دلبرتون از کتاب رو می‌فرستید.🙏❤️ خیلی ارزشمنده برام. آدرسِ خریدِ کتاب با تخفیف ۲۰ درصدی: https://ketabejamkaran.ir/148686 ..
ببینید عمه جان چه اعتباری به من بخشیدید! ملیحه‌ی ادبیاتِ زینبی زینبی‌ترین ملیحه‌ی دنیا ملیحه‌ی زینبی اینها اسم و رسم‌هاییست که محبین شما به من می‌دهند... حالا آدمها من را با اسم شما می‌شناسند و من در نظرِ خیلی‌ها شُهره به زینبی بودنم...💚 فخر از این بالاتر مگر هست؟! ممنونم عمه جان ممنونم همه چیز از لطف شماست، ای عزیزِ قلبِ اباعبدالله 💚 کنیزی از کنیزان شما هستم ای عمه‌ی بچه‌های اباعبدالله 💚 آدرسِ خریدِ کتاب با تخفیف ۲۰ درصدی: https://ketabejamkaran.ir/148686 ..
40.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشی از صحبتهام در برنامه‌ی رونمایی کتاب آدرسِ خریدِ کتاب با تخفیف ۲۰ درصدی: https://ketabejamkaran.ir/148686 ..
میانِ هدایایِ فرهنگیِ اربعینِ دانشجویی😍 . . ممنونم که عکس‌های دلبرتون از کتاب رو می‌فرستید.🙏❤️ خیلی ارزشمنده برام. آدرسِ خریدِ کتاب با تخفیف ۲۰ درصدی: https://ketabejamkaran.ir/148686 ..
"من اگر روضه‌خوان بودم" امروز به دستِ من اگر لِنگ شکسته نبودم‌‌‌ترین زائرِ اباعبدالله رسیده😂 حالا بنده خدا با خودش میگه: من اگر لِنگ شکسته نبودم الان حتما در مشایه بودم اما حالا باید بنشینم و من اگر روضه‌خوان بودمِ مهدوی را بخوانم و اشک بریزم، هر اشکی اندازه‌ی کَله‌ی خودم🤣 یک دست انگشتِ حناکرده هم از توی گچ این پا بیرون بود که به جهت رعایت حدود شرعی پوشانده شد‌. ای به قربانِ دلِ شکسته‌ی اون زائری که چون پاش پیچ خورده از اربعین جامونده و این عکس دلبرو برام فرستاده😂 حلال کن رفیق من با دیدن این عکس نتونستم هیچ همدلی‌ای با دل شکسته‌ات کنم و فقط خندیدم😂 آدرس خرید کتاب : https://ketabejamkaran.ir/148686 .
در ساحلِ فرات... عکس ارسالی یکی از اعضای خوب کانال تا قیامِ قیامت ممنون و مدیونِ عمه جانِ امام زمانم💚 آدرس خرید کتاب: https://ketabejamkaran.ir/148686
. رطوبت و خنکای درهم‌آمیخته‌ی اولِ صبح، هوا را مطبوع کرده. ریه‌هایم را از هوای پاک صبح پر می‌کنم و تا می‌آیم هوا را بیرون بدهم، بی‌اختیار چشم‌هایم تَر می‌شود! یعنی هوای اولِ صبحِ شام هم همین اندازه خوب بوده؟ قطع به یقین! خیلی خوبتر از این! شام سرزمین باغها و آبها، سرزمین زمرد و آبادی‌ها... حتما صبح‌هایش مطلوب‌ترین صبح‌های آن حوالی بوده.... هوای خوب، برای آدمِ دلتنگ شبیهِ سَم می‌مانَد! آدمی که دلش تنگ است با هر هوای مطبوعی یادِ کسی که نیست برایش تازه می‌شود و باز جانش آتش می‌گیرد! مثلا اول صبح که خنکا به صورت زینب می‌نشسته شاید یاد صبح‌های مدینه می‌افتاده، روزهایی که جمعشان جمع بود و درِ آن خانه‌ی گِلیِ ساده مرتب به روی پیغمبر باز می‌شد و خانه پر می‌شد از نور و امید. شاید لطافت صبح، یادِ تبسم‌های ملیحِ مادر را برایش زنده می‌کرده! شاید آفتابِ ملایمِ اولِ طلوع، گرمای دستان امیرالمؤمنین را به خاطرش می‌آورده وقتی پدرانه دست زینب را می‌فشرد و مرحبا مرحبا نثارش می‌کرد! شاید جست و خیز گنجکشهای لای اقاقی‌ها، برایش یادآورِ خنده و بازیگوشیِ حَسنین بوده وقتی کودکانه در خانه می‌دویدند و فاطمه‌ی زهرا به صد شوق نگاهشان می‌کرد... من فکر می‌کنم هوای مطبوعِ صبح‌های اسارت بیشتر از هر چیزی قلب زینب را به آتش می‌کشیده وقتی خاطراتِ خانواده‌ای که دیگر نبودند برایش تازه می‌شده و با هر دَم و بازدمی صدای لطیف مادر و گرمیِ دستهای پدر و خنده‌های دو برادر و مهربانی‌های پدربزرگ از خاطرش می‌گذشته... من فکر می‌کنم بعد از عصر عاشورا، هر چیزِ خوبی که در این دنیا بوده، قلب زینب را پاره پاره می‌کرده، از نهرهای جاری گرفته تا نخلستانهای سر به فلک کشیده و حتی هوای اول صبح! دنیا بعد از عاشورا برای زینب جز مشتی خاطره و اندوه و دلتنگی چیزی نداشته... و دلتنگی تنها دردیست که هیچ درمانی جز وصل ندارد! و برای زینبی که همه‌ی محبوب‌هایش را از دست داده بود دیگر وصلی هم در این دنیا نبود... هیچ کس حال زینب را نمی‌فهمید... خاصه حالِ اولِ صبح‌های اسارتش را... آه زینب آه دلتنگ‌ترین بانوی عالَم... . ✍ملیحه سادات مهدوی https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a آدرسِ خریدِ کتاب با تخفیف ۲۰ درصدی: https://ketabejamkaran.ir/148686
. از یک سال و نیمی که بعد از عاشورا بر زینب گذشته خبرِ چندانی در دست نیست! کسی زیاد نمی‌داند بعد از آنکه اسارت تمام شده و کاروان به مدینه برگشته، تا آن نیمه‌ی رجبی که فراق به آخر رسیده و زینب چشم‌هایش را روی هم گذاشته و به دیدار برادر رفته، بر زینب چه گذشته... کسی نمی‌داند زینب چند صباح در مدینه مانده؟ چقدرش را در قبرستان بقیع و در کنار ام‌البنین و آن چهار صورتِ قبری که ساخته بود، سر کرده، و چقدرش را با نگرانی از حال رباب گذرانده! چند شبش را خیمه‌ی عزا به پاکرده و برای اهل مدینه روضه‌ خوانده، چند صبحش را به یاد شهدای کربلا سفره انداخته و آدمها را گِردِ سفره جمع کرده و بعد همه را از آنچه در کربلا رخ داده با خبر کرده... اصلا چرا دوباره برگشته شام؟ یعنی آمده تا روزهای آخر را کنار رقیه باشد؟ یا اموی‌ها از مدینه اخراجش کردند تا بیشتر آبرویشان را نریزد! اصلا چه شده چرا یک‌باره افتاده و جان داده؟ یعنی آن خبرهایی که می‌گوید امویان زینب را مسموم کردند تا بیشتر از این رسوایشان نکند درست است؟ کسی خبر دارد زینب در این یک سال و نیم غیر از همان اربعینِ اول وقت دیگری کربلا رفته اصلا؟ خودش را به مزار برادر رسانده؟ اگر رفته چقدر آنجا مانده؟ فرصت کرده یک دل سیر کنار حسینش بنشیند و از غم فراق بگوید؟ کی همراهش بوده؟ توانسته خودش با برادر خلوت کند؟ دلتنگ‌تر از زینب مگر این دنیا به خودش دیده؟ لایق‌تر از زینب مگر کربلا زائری داشته؟ پس چرا زینب کربلا نرفته؟ کربلانرفته‌ها دل به دل زینب بدهید، شما که از زینب دلتنگ‌تر نیستید، دلتنگی و بی‌تابیِ من و شما کجا، بی‌تابی و دلتنگیِ زینب کجا؟ برای نرفتن به خودتان نسبتِ نالایقی ندهید، کسی که از زینب لایق‌تر نبوده پس چرا دیگر کربلا نرفته؟ هر کس کربلا رفته، حلالِ جان و دلش، هر کس هم نرفته با زینبِ کبراست مزدِ دلش... ✍ملیحه سادات مهدوی https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a آدرسِ خریدِ کتاب با تخفیف اربعینی: https://ketabejamkaran.ir/148686 .
با این عکس ارسالی از اعضای خوب کانال، بریم برای چاپ دوم کتاب... الحمدلله رب العالمین چاپ اول کتاب به برکت نام عمه‌ی سادات در کمتر از یک ماه به پایان رسید و کتاب رفت برای چاپ دوم. الحمدلله رب العالمین ممنونِ محبت‌های شما عزیزانم هستم🙏🌱 اهالیِ قلم و کتاب و آشنا به سِیرِ نشر و انتشارات می‌دونند کار کردن با انتشارات معتبری مثل انتشارات جمکران برای یک نویسنده چقدر اعتبارآوره و گذرِ یک کتاب از چاپ اول چقدر مهمه، و خب همه‌ی اینها از برکت نامِ نازنین حضرت زینب برای رقم خورد.💚 .