#اینگونه_بود ...
#توهم_اینگونه_باش
کوتاهنوشتهای از سیره و سبک زندگانی
حضرت #آیت_الله_بهجت
ایشان هر سال سر راه مشهد، به زیارت حضرت عبدالعظیم علیهالسلام میآمد.
برای استراحت و گرفتن وضو به خانۀ ما میآمدند؛
رسمشان این بود که برای همه اهل خانه هدیهای بیاورند.
یک سال نمیدانم چه شد که نماز ظهر و عصر را در حرم نخواندند. گفتند در منزل نماز جماعت میخوانند.
وضو گرفتیم و پشت سر ایشان ایستادیم.
آقا شروع به نماز کرد، با آن حال همیشگیاش.
حین نماز، صدای قناریهایی که در خانه داشتیم، بلند شد،
اما از همیشه قشنگتر!
آنقدر زیبا که حضور قلبم در نماز را گرفت.
نماز که تمام شد، به کسی چیزی نگفتم.
با خودم گفتم: «شاید خیالات باشد؛
اگر هم خیالات نباشد، باز هم اتفاق مهمی نیفتاده!
قناریاند دیگر، آواز خواندند، فقط این بار زیباتر.»
سال بعد هم ایشان نماز را در خانۀ ما اقامه کرد؛ و باز هم قناریها همان آواز را خواندند.
این ماجرا چند سال تکرار شد، تا بالأخره من جرئت پیدا کردم و جریان را با کسانی که در آن نماز بودند، در میان گذاشتم.
با تعجب دیدم آنها هم گفتند «بله، ما هم میشنویم. اما ترجیح دادیم به کسی نگوییم»؛
حتی یکی از آنها میگفت: «حس میکردم قناریها همراه با ما، در حال نمازند.»
و من دوسه سال است که دلم برای نماز خواندن قناریها تنگ شده...
(این بهشت، آن بهشت، ص٧۶و٧٧؛ بر اساس خاطرۀ حجتالاسلام و المسلمین منفرد)
@arefeen
#اینگونه_بود ...
آقا (حضرت #آیت_الله_بهجت)
بعد از تجدید #وضو، مثل همیشه در بین راهرفتن، مشغول خواندن نماز نافله شدند.
احساس کردم در صدایشان لرزشی هست.
سرم را به سمتشان چرخاندم.
همانطورکه سرشان پایین بود و نماز میخواندند، مثل ابر بهار از چشمهایشان اشک میبارید.
ترسیدم.
نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است؟
تا نمازشان تمام بشود، دلم هزار راه رفت.
بعد از نماز، آقا زیر لب گفتند
«اینها چه کردند با دختر پیغمبر…؟»
و باز اشک بود که از محاسن سفید روی زمین فرو میریخت…
در خانه اگر کس است، ص۵٩.
@arefeen
#اینگونه_بود ...
کوتاهنوشتهای از سیره و سبک زندگانی آیتالله بهجت قدسسره:
دستم به قفسۀ کتابها خورد و زخم عمیقی برداشت.
جراحی کردند؛ زخم، دهان بست و بهبود یافت.
چند ماه بعد در مشهد بودیم که در جای زخم احساس درد شدیدی کردم، مخفی کردم و حرفی نزدم.
یک روز که به کارهای خودم مشغول بودم، آقا فرمودند:
بر من مکشوف...
تمام حواسم را جمع کردم؛ از آنجا که ایشان در هیچ موردی نمیگفت: «بر من مکشوف شد». ایشان ادامه داد که: «بر من معلوم شد که اگر کسی جاییاش درد میکند، جای درد را به هر کجای حرم امام رضا علیهالسلام بمالد، آن درد مرتفع میشود.»
من در حال نوشتن گفتههای ایشان بودم و به مفهومش توجهی نداشتم.
آقا برای تجدید وضو برخاستند.
من هم برای مراقبت، ایشان را همراهی کردم.
وقتی برگشتم، نوشتهها را دوباره خواندم.
منظورشان خود من بودم.
فردا به حرم رفتم.
احساس کردم دردم کمتر شده؛
تا روز سوم که دردم کاملاً تمام شد.
از مشهد برگشته بودیم.
یکی از دوستان که مقام و مسئولیتی داشت، برای دیدن آقا آمد؛ اما ملاقات میسر نشد.
وقت رفتن، ماجرای مشهد را برایش نقل کردم؛ رفت.
چندین هفته بعد دوباره دیدمش.
گفت: «درد کتفم مداوا نمیشد،
به هر پزشکی که مراجعه میکردم بیفایده بود.
برای همین آمده بودم با آقا دیدار کنم؛
داستان مشهد را که شنیدم، گفتم این حوالهای است از آقا،
رفتم مشهد،
بیماریام درمان شد.»
این بهشت، آن بهشت، ص٧٨-٨٠؛ بر اساس خاطرۀ حجتالاسلام و المسلمین علی بهجت
┏━✨🕊✨🕊✨┓
🆔 @arefeen
┗━✨🕊✨🕊✨┛
#اینگونه_بود ...
کوتاهنوشتهای از سیره و سبک زندگانی آیتالله بهجت قدسسره:
دستم به قفسۀ کتابها خورد و زخم عمیقی برداشت.
جراحی کردند؛ زخم، دهان بست و بهبود یافت.
چند ماه بعد در مشهد بودیم که در جای زخم احساس درد شدیدی کردم، مخفی کردم و حرفی نزدم.
یک روز که به کارهای خودم مشغول بودم، آقا فرمودند:
بر من مکشوف...
تمام حواسم را جمع کردم؛ از آنجا که ایشان در هیچ موردی نمیگفت: «بر من مکشوف شد». ایشان ادامه داد که: «بر من معلوم شد که اگر کسی جاییاش درد میکند، جای درد را به هر کجای حرم امام رضا علیهالسلام بمالد، آن درد مرتفع میشود.»
من در حال نوشتن گفتههای ایشان بودم و به مفهومش توجهی نداشتم.
آقا برای تجدید وضو برخاستند.
من هم برای مراقبت، ایشان را همراهی کردم.
وقتی برگشتم، نوشتهها را دوباره خواندم.
منظورشان خود من بودم.
فردا به حرم رفتم.
احساس کردم دردم کمتر شده؛
تا روز سوم که دردم کاملاً تمام شد.
از مشهد برگشته بودیم.
یکی از دوستان که مقام و مسئولیتی داشت، برای دیدن آقا آمد؛ اما ملاقات میسر نشد.
وقت رفتن، ماجرای مشهد را برایش نقل کردم؛ رفت.
چندین هفته بعد دوباره دیدمش.
گفت: «درد کتفم مداوا نمیشد،
به هر پزشکی که مراجعه میکردم بیفایده بود.
برای همین آمده بودم با آقا دیدار کنم؛
داستان مشهد را که شنیدم، گفتم این حوالهای است از آقا،
رفتم مشهد،
بیماریام درمان شد.»
این بهشت، آن بهشت، ص٧٨-٨٠؛ بر اساس خاطرۀ حجتالاسلام و المسلمین علی بهجت
┏━✨🕊✨🕊✨┓
🆔 @arefeen
┗━✨🕊✨🕊✨┛
#اینگونه_بود ... #آیت_الله_بهجت
آقا بعد از تجدید وضو، مثل همیشه در بین راهرفتن، مشغول خواندن نماز نافله شدند.
احساس کردم در صدایشان لرزشی هست.
سرم را به سمتشان چرخاندم.
همانطورکه سرشان پایین بود و نماز میخواندند، مثل ابر بهار از چشمهایشان اشک میبارید.
ترسیدم.
نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است؟
تا نمازشان تمام بشود، دلم هزار راه رفت.
بعد از نماز، آقا زیر لب گفتند: «اینها چه کردند با دختر پیغمبر…؟»
و باز اشک بود که از محاسن سفید روی زمین فرو میریخت…
📗 در خانه اگر کس است، ص۵٩.
┏━✨🕊✨🕊✨┓
🆔 @arefeen
┗━✨🕊✨🕊✨┛
#اینگونه_بود ...
کوتاهنوشتهای از سیره و سبک زندگانی آیتالله بهجت قدسسره:
دستم به قفسۀ کتابها خورد و زخم عمیقی برداشت.
جراحی کردند؛ زخم، دهان بست و بهبود یافت.
چند ماه بعد در مشهد بودیم که در جای زخم احساس درد شدیدی کردم، مخفی کردم و حرفی نزدم.
یک روز که به کارهای خودم مشغول بودم، آقا فرمودند:
بر من مکشوف...
تمام حواسم را جمع کردم؛ از آنجا که ایشان در هیچ موردی نمیگفت: «بر من مکشوف شد». ایشان ادامه داد که: «بر من معلوم شد که اگر کسی جاییاش درد میکند، جای درد را به هر کجای حرم امام رضا علیهالسلام بمالد، آن درد مرتفع میشود.»
من در حال نوشتن گفتههای ایشان بودم و به مفهومش توجهی نداشتم.
آقا برای تجدید وضو برخاستند.
من هم برای مراقبت، ایشان را همراهی کردم.
وقتی برگشتم، نوشتهها را دوباره خواندم.
منظورشان خود من بودم.
فردا به حرم رفتم.
احساس کردم دردم کمتر شده؛
تا روز سوم که دردم کاملاً تمام شد.
از مشهد برگشته بودیم.
یکی از دوستان که مقام و مسئولیتی داشت، برای دیدن آقا آمد؛ اما ملاقات میسر نشد.
وقت رفتن، ماجرای مشهد را برایش نقل کردم؛ رفت.
چندین هفته بعد دوباره دیدمش.
گفت: «درد کتفم مداوا نمیشد،
به هر پزشکی که مراجعه میکردم بیفایده بود.
برای همین آمده بودم با آقا دیدار کنم؛
داستان مشهد را که شنیدم، گفتم این حوالهای است از آقا،
رفتم مشهد،
بیماریام درمان شد.»
این بهشت، آن بهشت، ص٧٨-٨٠؛ بر اساس خاطرۀ حجتالاسلام و المسلمین علی بهجت
#آیت_الله_بهجت_ره
.
کانال عارفین 👇
@arefeen
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت(ره):
از مسجد که بیرون میآمدیم، میایستاد و برای مردم دعا میکرد.دورش را میگرفتند و شلوغ میشد؛ او اما از هر کاری که مردم را به زحمت بیندازد، دلخور میشد.به همراهان سفارش میکرد: «مراقب آنهایی که پشت سر میآیند، باشید. نکند اذیت شوند؛ نکند هُلشان بدهید یا داد بزنید...»
یکبار زنجیری بین او و مردم زدیم تا در فشار جمعیت اذیت نشود؛ همان اول که دید، اعتراض کرد. گفت: «این را کی زده؟ بگذارید راحت باشند...»آن اواخر که شرایط جسمیاش خوب نبود، با هزار زحمت با گذاشتنها و برداشتنها دیدند که ضرری به دیگران ندارد، کوتاه آمدند.
📚 به شیوه باران، ص ٢۵
.
کانال عارفین 👇
@arefeen
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
☘️ بچهها را که میدید، گل از گلش میشکفت.
یکجوری با آنها ارتباط برقرار میکرد.
💕 به بچههای ۸-۷ ساله بهاندازۀ مردهای بزرگ احترام میگذاشت؛ «شما» خطابشان میکرد.
✨ به بچهای که کنار پدرش نشسته بود و با کنجکاوی و بازیگوشی داشت نگاهش میکرد، به شوخی میگفت: «شما پدر ایشونید یا ایشون بابای شمان؟!»
(بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان)
📚 به شیوه باران، ص٢٣ (جلد سوم از مجموعه ۵ جلدی داستانهایی کوتاه از سیره و زندگانی حضرت آیتالله بهجت)
#آیت_الله_بهجت_ره
.
کانال عارفین 👇
@arefeen