هدایت شده از کانال حکایت و داستان های کوتاه
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️ داستان #جنگل_هزار_درخت
#قسمت_اول
روزی روزگاری، هزاران سال پیش، در گوشهای از این جهان پهناور، در جایی دور، دورتر از آنچه در خیال آید، در میان کوههای مهگرفته و سر به فلک کشیده، دره عمیق عمیقتر از آنچه تصور شود وجود داشت. در عمیقترین قسمت دره، شهری وجود داشت. مردمان این شهر هرگز دنیای خارج از دره را ندیده بودند و تصوری از جهان بیرون نداشتند.
آنها هر شب در میدان وسط شهر جمع میشدند و آنهایی که سنشان از بقیه بیشتر بود به قصهگویی میپرداختند. قصههایی از سرزمینهای دوردست که زاده خیال خود و گذشتگانشان بود. مردم نیز میدانستند که آن قصهها حقیقت ندارد اما برای مردمی که جایی خارج از آنجا که زندگی میکردند را ندیده بودند، آن قصهها جذاب و سرگرم کننده بود.
در میان تمام این داستانهای خیالی اما داستانی بس شگفت انگیز بود که ریشه در واقعیتی دور و دراز داشت اما مردمان شهر، بسیار از بازگو کردن آن میهراسیدند و جز گاهی اوقات و به وقت ضرورت از آن سخن نمیگفتند.
داستان، حکایت تنها رهگذری بود که سالها قبل به آن شهر پا گذاشته بود. چند نسل از آن زمان گذشته بود و کسی که آن واقعه را به چشم دیده باشد در آن روزگاران باقی نمانده بود. تنها چیزی که مردم آن سامان درباره آن رهگذر مرموز میدانستند این بود که روزی ناگهانی پا به آن شهر گذاشته بود و شب هنگام که مردم در میدان شهر گرد هم آمده بودند از جایی سخن گفت که آن را «جنگل هزار درخت» مینامید. جنگلی با درختهای بیشمار که هر یک هزار گونه میوه با رنگها و طعمهای مختلف داشت. نیز جویباری در میانه این جنگل جاری بود که هر کس از آن جویبار مینوشید و از میوههای آن درختان میخورد و در آن جنگل زندگی میکرد، عمری جاودان پیدا میکرد.
آن رهگذر سه شب پیاپی در شهر ماند و هر شب همان قصه را تکرار کرد. رهگذر با این قصه، سودای دیدن جهان خارج را به دل گروهی از جوانان شهر انداخت و جملگی بر آن شدند تا با رهگذر همسفر شده و روانه دنیای بیرون شوند. مقصودشان آن بود که در نهایت «جنگل هزار درخت» را بیابند و هر یک عمری جاودان پیدا نمایند.
✍🏽 ادامه این حکایت در روزهای آینده ...
#کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام
@dastankotah_1400
☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا
https://eitaa.com/dastankotah_1400