فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یادیاران
#سالروز_ولادت
#سردار_احمد_کاظمی
💙 دلت که گرفت با کسی درد و دل کن که آسمونی باشه..
این زمینی ها توی کار خودشان هم موندن...
⚘۲مرداد ۱۳۳۸ سالروز ولادت سردار بزرگ اسلام شهید والامقام حاج احمد کاظمی بر دوستدارانش مبارکباد.
💙ولادتت مبارک بزرگمرد ...
#شهیدکاظمی
دوشنبه ۶۶/۹/۹
صبح بعد از صبحانه عده ای مشغول تکاندن پتوها شدند و عده ای هم مشغول برپایی چادر و عده ای هم مشغول صاف کردن زمین زیر چادر شدند. بعد از صاف کردن زمین چادر را برپا کردیم کنار چادر پوسیده بود بچه ها گفتند باید عوض کنیم . گرشاسبی به تدارکات رفت و قرار شد چادر را عوض کنیم . چادر بعدی هم کوتاه بود عوض کردیم . در ضمن یک نیروی جدید هم به چادر ما اضافه شد به نام حسین شاه محمدی . بعد از ناهار سالاروند گفت کار واجبی دارم می خواهم به شهر بروم و من چون شب قبل خواب دیده بودم که پدر شده ام به این خاطر خیلی نگران بودم و هم خواب دیده بودم کومله ها من را اسیر گرفته اند ودر خواب خیلی سختی کشیدم گفتم بگو برای دونفر برگه بدهند . رفت و آمد و گفت که خبر داده اند اینجا خیلی خیلی خطر ناک است و شهر امنیت ندارد و خیلی جریان های دیگر و تنها یک برگه داده بودند . ناراحت شدم و قلبم شکست رفتم سراغش . دیدم مشغول کار کردن است او را صدا زدم و گفتم نمی شود من هم بروم . چون کار خیلی واجبی دارم بعد از کلی اصرار قبول گرد . گفت شهر خیلی خطر ناک است و قبل از ساعت ۵ بر گردید که هوا تاریک می شود . آمدم لباس های شخصی پوشیدم و کاپشن علیرضا را گرفتم . همه می گفتند مواظب باشید شهر خیلی خطر ناک است .عده ای از بچه ها هم لوازم شخصی و دستکش و جوراب پشمی می خواستند چون اینجا خیلی . خیلی سرد است .حدودا ساعت ۳ جلو دژبانی بودیم .یک تویوتا آمد و سوار شدیم . هوا خیلی سرد بود وباد و سرما باعث سرخی بیش از حد سر وصورتمان شده بود . با سرعت ۱۴۰ کیلو متر حرکت می کرد . ساعت ۴ رسیدیم شهر . شهر حالت خاصی نداشت مثل شهرهای معمولی بود . به مخابرات آمدیم پول خورد گرفتیم ودر صف ایستادیم . علی آقا تلفن زد و کلی صحبت کرد . بعد نوبت من شد بعد از کلی درد سر شماره را گرفتم . آقای شایان گوشی را برداشت خیلی خوش حال شد و گفت خانمت نیست . رفته خانه سری بزند . گفتم خواب دیده ام چه خبر ؟ گفت فعلا خبری نیست . گفت اسماعیل آقا اعزام شده و خانمش و بچه ها و شاهده کمی شلوغ کردند . سراغ محمد را گرفتم گفت هنوز اعزام نشده . گفتم فعلا کجا هستم و نگران حالم نباشید از مرخصی پرسید گفتم نمی توانم خداحافظی کردم و آمدم برای بچه ها جوراب و دستکش پشمی و برای علیرضا گفته بود شیرینی بخر خریدم . آفتاب داشت غروب می کرد هوا هم خیلی سر د بود آمدیم جاده مهاباد کم کم هوا تاریک شده بود . و ترس از کومله و دمکرات داشتیم. هیچ وسیله ای نبود گاهی هم ماشینی رد می شد یا نگه نمی داشت یا ما می ترسیدیم و سوار نمی شدیم . یک تراکتور رسید و سوار شدیم . سرما تا مغز و استخوانمان فرو رفته بود . آن هم که حفاظ نداشت . ایست بازرسی پیاده شدیم .
ادامه دارد
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر از لحظه اعزام تا چند روز قبل از شهادت 👆👆
آرامش یعنـی
#زندگــی در پناه شما
بدون نگاهتان زندگیمان
#سراسر آشوبی بی انتهاست
آنان #عند_ربهم_یرزقونند
باز پنجشنبه و یاد شهدا
.به یاد پدران و مادراندآسمانی و شهدا صلوات
#شهید_علی_پیرونظر
پنجم مرداد . ساعت از سه صبح گذشته بود . که من هنوز در سجاده برای شفای مادرم دعا می کردم .
عصر که از بیمارستان آمده بودم . پرستارها گفتن دیگر امیدی نیست .اما من همچنان امیدوار بودم .
آشفته بودم . بعد از نماز صبح منتظر بودم ساعت بگذره به بیمارستان زنگ بزنم و حال مادرم را بپرسم . نزدیک ساعت ۸ زنگ زدم گفتن ساعت ۳/۵شب مادرتون فوت کردن . تنها بودم . نمی دانم چطور ماشین را بیرون زدم . اما یادم هست تمام بدنم می لرزید . نمی توانستم کلاج و ترمز بگیرم . توی خیابون های تهران داد می زدم و گریه می کردم .حال بدی داشتم . پاهایم قدرت قدم بر داشتن نداشت . جرات وارد شدن به بیمارستان را نداشتم . روی نیمکت توی حیاط بیمارستان نشستم و بلند بلند گریه کردم .همه نگاهم می کردن . گاهی دلداری می دادن . گاهی می پرسیدن چی شده . اما من فقط اشک می ریختم . تا بچه ها بیایند دو ساعتی طول کشید ........
چقدر صبح تلخی بود . صبح ۵ مرداد ماه
روحت شاد مادر آسمانی ام .
حلالم کن . تو بچه ۴۰ روزه شهید را بزرگ کردی . همسر جوان شهید را مراقبت کردی .
در مقابل بهانه گیری های من و دخترکم صبر کردی . علی آقا برایت جبران کند ان شاءالله