شنبه ۶۶/۹/۱۴
ساعت ۵/۵ صبح بیدار شدیم و با علی دهقان رفتیم سراغ آب . گل هیچ قدرتی برای رفتن نگذاشته بود آمدیم با هر مکافاتی بود نماز را به جماعت خواندیم و چون هوا بد بود و زمین گل صبحگاه نداشتیم . ساعت ۸/۵ دیدم چادر خیس شده و آب باران داخل چادر می آمد . رفتیم بیرون و هر کس مشغول کاری شد من وعلی دهقان کمی بررسی کردیم و سنگ های کنار چادر را بیرون آوردیم . باران شدید تر شده بود با سختی فراوان چند عدد پلیت آوردیم و کنار چادر جا گذاشتیم . و جویی کوچک درست کرده بودیم . تمام لباس ها و بادگیرهایمان مملو از گل شده بود دست ها را شستیم و آمدیم داخل چادر نماز را به جماعت خواندیم .ساعت ۳ خبر دادند برادر علی آبادی می خواهد سازماندهی دسته ها را عوض کند . در حسینیه از اول مسئول دسته ها و معاون و بعد مسئولیت بچه ها را تعیین کردند و من آرپی جی زن شدم و از دسته قبلی ما فرزاد رشیدی .حمید فرد آزاد و مصیب دارابی و علی دهقان به گروه ۴ منتقل شدند بعد آمدیم چادر خودمان . تصمیم گرفتیم به برادر علی آبادی بگوییم . من وعلی دهقان رفتیم سراغش . آمد چادر ما کمی صحبت کردیم که ما جمع بودیم . جدا نکنید و از نظر نیروی بدنی با همدیگر میزان بودیم . کلا قبول کرد و گفت شب خبر می دهد . از دست او هم من ناراحت بودم چون صبح وقتی رفتم مرخصی برای شهر بگیرم هر کاری کردم قبول نکرد . شام مسئول گروهان بعثت برادر مصطفی غلامی مهمان ما بود قرار بود برادر علی آبادی بیاید اما نیامد وساعت ۷ بعد از کلی صحبت از عملیات ها و تجربیات خودش . شام خوردیم بعد گفتند چادر۳ جلسه است وهمه آنجا هستند بعد از عوض کردن لباسم به چادر آن ها رفتیم برادر علی آبادی صحبت کرد در مورد جابجایی که به هیچ عنوان قابل قبول نیست گفت کار خیلی خیلی نزدیک است به هیچ وجه مرخصی شهری داده نمی شود و بههیچ کس پایانی نمی دهند .مثل اینکه عملیات در غرب هست . در پایان به چادر خودمان آمدیم .کمی صحبت کردیم بچه ها با همدیگر شوخی می کردند و التماس دعا می گفتند و هر کس از شهادتش صحبت می کرد . یا به صورت جدی یا شوخی . بعد کم کم بچه ها به فکر نوشتن وصیت نامه افتادند . من هم تصمیم گرفتم در اولین فرصت وصیت نامه بنویسم .
دریک لحظه یاد شاهده افتادم و قول هایی که به او داده بودم . و از همه بدتر اینکه خبری از او ندارم . و خودم می دانم که او حالا چه چیزی می کشد وچه مشکلاتی دارد و چه غصه و غم هایی می خورد و هزاران هزار از این فکرها .
ادامه دارد ...............
@sharikerah
خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر از لحظه اعزام تا چند روز قبل از شهادت 👆👆
🌹دلمونو راهی افلاڪ میکنیم
🌹خودمونوقاطیه این خاڪ میکنیم
🌹توی خط شھدا اگه باشیم
🌹خط به خط گناهامونو پاڪ میکنیم
#صبحتون_شهدایی
جان را سپردید و رفتید
عقیده تان این بود
از سر مَباد کم شودش
تارِ مویِ وطن ...🥀
#یادشهداباصلوات📿🙏🏻
داشتم فکر می کردم که ما این همه از رقیه سلام الله علیها می گوییم . از نازدانه ارباب . از سختی هایش . کتک خوردن و بهانه هایش . از شماتت ها . از زخم زبان ها .......
رقیه ها هنوز ادامه دارند .....
پای درد و دل بچه های شهدا بنشینیم .
بچه هایی که بعد از پدر بدنیا آمدن . بچه هایی که پدر ندیدن . بچه هایی که بهانه های پدر را می گیرند .
پدرانی که برای امنیت امروز ما رفتند .
بعد از شهدا چه کردیم ؟
بعد از واقعه کربلا چه کردیم؟
چه قدم خیری بر داشتیم ؟
نکند خدای نکرده شمر زمان خودمان باشیم .
از پشت خرابه های شهدا که می گذرید . نظری به خانه بیندازید . چه می گذرد در این خانه ها .
یک زن ایستاده در قامت یک مرد . گاهی پدر می شود . گاهی مادر . گاهی می خندد . گاهی می گرید .
اما روزی هزار بار شهید می شود تا یاد شهیدش زنده بماند .
دنیا پر از سکوت است . سکوت هایی که هرگز شکسته نمی شود و دردهایی که تا ابد پنهان می ماند .
سلام بر رقیه جان امام حسین علیه السلام . سلام بر تمامی رقیه های شهدا ........