#شهیدان
مرداد ماه بود که بدنیا آمد . در یک روز گرم و آفتابی . مادر نمی توانست نوزاد را بدنیا بیاورد . توی حیاط همه برای بدنیا آمدنش دست به دعا شده بودند .
در یک لحظه نوری در آسمان از طرف امامزاده به طرف خانه نمایان می شود . چند دقیقه ای نمی گذرد که عبدالله بدنیا می آید . در طول زندگی وقایع و اتفاق های سختی برایش روی می دهد اما گویی خداوند او را در پناه خود نگاه می دارد تا روزی که در جبهه جنگ دلیرانه از وطن دفاع کند و همانند جد مادرش فاطمه سلام الله علیها گمنام بماند .
مادر هنوز چشم به راه عبدالله است . چشم براه قامت بلند و نازنینش . چشمان پر از محبتش . چشم براه اخلاص و تقوایش ....
#شهید_گمنام
#شهید_عبدالله_میرزایی
#برادر_شهید_علیرضا_میرزایی
به علی آقا گفتم . توی این شرایط چه اصراری هست که به جبهه بروی . تو تازه منطقه بودی . بگذار بعد از بدنیا آمدن بچه مان .
گفت موقع اعزام وقتی می بینم چطوری بچه ها پشت سر پدرانشان گریه می کنند . حالم خراب می شود .
من اصلا این صحنه ها را دوست ندارم . من قبل از بدنیا آمدن فرزندمان می روم و بر می گردم .
اما خودش هم می دانست که برگشتی در کار نیست . در آخرین مرخصی علی آقا وقتی به خانه خودمان رفتم تا گلدان ها را آب بدهم دیدم روی تخت یک عکس رزمنده ای را گذاشته که فرزندش را می بوسد و کنار میز بغل تخت نوشته ای بود که در آن آیه هایی درباره صبر بود . آیه هایی با دست خط خود علی آقا ...
این آخرین ها من را از پای در آورد 😔
صبح میآید
که زندگی را
تقسیم کند در شهر
و لبخند را تقدیم کند بر لبها
ما هم تقسیم میکنیم
عشق ، لبخند و مهربانی را
بین دوستانمان...
#صبح_بخیر
#رزمندگان_قزوین
#شهید_رحمان_عبادی
#لبخند_بزن_رزمنده
🌙 ای دل به سردمهری دوران صبور باش
کز پی رسد بهار، چو پاییز بگذرد
رهیمعیری.
#شهید_علی_پیرونظر
🔼 مراسم صبحگاه
رزمندگان لشکر ده حضرت سیدالشهدا علیهالسلام
#صبح_بخیر
#پادگان_ابوذر
#سرپل_ذهاب
#جبهه_غرب
🕊🌷
شاهد خداست !
و تنهــــا او میداند
ڪہ جــوانی ِشان را ،
وقف ِ نجابت کشورشان ڪـــردند ...
┄
#شهید_علی_پیرونظر
🎨 پوستر | «راه نصرالله ادامه دارد»
✏️ رهبر انقلاب، صبح امروز: ...بعضی خیال کردند که قضیّهی مقاومت تمام شد؛ اینها سخت در اشتباهند. روح سیّدحسن نصراللّه زنده است، روح سنوار زنده است؛ شهادت، اینها را از عرصهی وجود بیرون نبُرد؛ جسم اینها رفت، روحشان باقی است، فکرشان باقی است، راهشان ادامه دارد. ۱۴۰۳/۹/۲۷
❤️ #راه_نصرالله
به قول آوینی:
"ما یافتیم آنچهرا که دیگران نیافتند،
ما همه افقهای معنویترا
در شهدا تجربه کردیم؛
عشق را هم
امید را هم
کرامت را هم
شجاعت را هم
عزت را هم...
و همه آنچهرا که دیگران جز در مقام شهادت نشنیدهاند ما به چشم خود دیدیم!"
#شهید_علی_پیرونظر
آنها...
بارِ #سفر ،
بستند و رفتند...
و ما امّا
دل بسته شدیم
به مسافرخانه #دنیا!
#گاهی_نگاهمان_کنید
#بیت_المقدس_دو
36.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🕊
شهـــدا دلمـــاݩ رابه شمـــا گِره زده ایم💔
دستگیرمان باشید...
دراین دنیاے وانفسا
تکیه گاهمان باشید..
غریب و تنها دراوج بی کسی های زمانه
دلمـــان را به ســـوی شما حواله میکنیم..
پذیـــرای دل شکـــسته مـــان باشــــید😭
#شهید_علی_پیرونظر
میگویند ؛
باران که میزند
بوی خاک بلند میشود
اما اینجا باران که میزند
بویِ خاطرهها بلند میشود ...
#شهید_علی_پیرونظر
🌴🥀🌹🕊🌹🥀🌴
#همسرانه
#پنجشنبه است
به گلزار #شهدا که رسیدی
آهسته قدم بردار
اینجا قرارگاه #همسرانی است که
دلتنگی و عشق #همسرانشان را
کنار تربت مَرد خانه شان آورده اند ...
#پنجشنبه_های_دلتنگی
🌹 🍀🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند وقتی بود که از علی آقا بی خبر بودم . دلم برایش خیلی تنگ شده بود . از حال و روز او بی خبر بودم .
شب یلدا بود . شبی که قرار بود همه خانواده دور هم بنشینیم . بگوییم و بخندیم . و تا نیمه شب بیدار بمانیم . شوهر خواهرم . دو برادرم و علی آقا منطقه بودند . خانه گرم بود اما دل های ما نگران . کسی شوقی برای خندیدن نداشت . گویی لب هایمان از سرمای وجودمان یخ زده بود . مادرم برای اینکه حال و هوای ما را عوض کند همه چیز را مهیا کرده بود و با ذوق و سلیقه چیده بود . پدرم مثل همیشه دست پر به خانه بر می گشت . ریحانه بیست روزه درون گهواره آرام خوابیده بود . هنوز پدر را ندیده . گرمی وجودش را حس نکرده . نمی داند چه شکلی هست .
قرار بود علی آقا طبق قولی که داده بود موقع بدنیا آمدنش کنارمان باشد اما بیست روز گذشته و هنور از علی آقا خبری نیست . شب بلند تر از آنچه فکر می کردم بود . علی برادرم با خواهرم و بچه هایش به خانه آن ها رفتند . من بودم و پدر ومادرم و ریحانه بیست روزه . نیمه شب زیر پتو آرام گریه می کردم . طوری که پدر و مادرم متوجه نشوند و غصه نخورند . خودم را مچاله می کردم و از درد فراق عزیز تر از جانم به خود می پیچیدم .صبح که بیدار شدم اول زمستان بود . هوا سرد بود و برف زمین را پوشانده بود دندان درد عجیبی گرفته بودم . زانوهایم را بغل کرده بودم و کنار گهواره ریحانه نشسته بودم . و با خودم می گفتم . یعنی الان علی کجاست ؟ چه می کند ؟ اصلا سالم هست ؟ مادرم در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود . یهو صدای یا الله علی آقا در خانه پیچید مثل برق از جا پریدم و پا برهنه به طرف حیاط دویدم .
ادامه دارد .....
علی آقا با دیدن من لبخندی زد و نگاهی به پاهای برهنه من انداخت و گفت دختر سرما می خوری ....
ساکش را درون ایوان گذاشت . تاب باز کردن بند پوتین هایش را نداشت . پرسید دخترم کجاست . گفتم توی اتاق . به طرف اتاق رفت و دو زانو زد و با چکمه هایش به طرف گهواره ریحانه رفت . ریحانه را از درون گهواره بر داشت و در آغوش کشید . نگاه ریحانه به پدر بود .
چهره زیبای علی لبخندی بر لبان ریحانه نشاند . بوی خوش پدر و دختری در اولین روز دی ماه تمام خانه را فرا گرفت .
همه خوش حال بودیم . و لبخند بر لبان همه ی ما نشسته بود . مادر و پدرم بیش از همه شاد بودند . چون روزها چهره در هم و گرفته من را دیده بودند .
مادرم سفره ناهار را پهن کرد و علی آقا همچنان کنار سفره هم ریحانه را از بغل خودش دور نمی کرد .
علی آقا با هر قاشق غذا خوردن . نگاهی به دخترکش می انداخت و نفس عمیقی می کشید . گویی خیلی سخت این لحظات را بدست آورده است .
او پنج روز بیشتر مرخصی نداشت . و باید زود بر می گشت . چون عملیات در پیش رو داشت .دسته گلی که علی آقا برایم آورده بود درون گلدان گذاشتم و عروسک بزرگی که برای ریحانه آورده بود را روی طاقچه اتاق.
لحظات شیرین ما مثل برق و باد می گذشت و چه کس می دانست که آخر این ماه نشده . دفتر خوشبختی ما برای همیشه بسته می شود و این اولین و آخرین بار است که علی آقا دخترک نازش و همسر جوانش را می بیند .
خیلی زود پنج روز تمام شد و علی آقا راهی منطقه شد و در ۲۸ همان ماه به شهادت رسید .
و شاهدی ماند و با یک دنیا حسرت .........
#آخرین_یلدا
#شهید_علی_پیرونظر
#عملیات_بیت_المقدس_دو