بلافاصله بعد از قبولی در دانشکده دارالفنون تهران مرخصی تحصیلی گرفت و در حالی که سه ماه از دوران عقدمان می گذشت همراه برادرم راهی منطقه شد .
وقتی که برگشت گفتم حالا دیگه بچسب به درس و سعی کن وقفه در دانشگاهت نیندازی.
گفت چرا تو این قدر اصرار به رفتن دانشگاه داری . یعنی اینقدر برات مهمه . گفتم نه . دانشگاه رفتنت برای من مهم نیست . برای من این مهم هست که اگر دانشگاه نری باید سربازی بروی .
گفت خب چی میشه ؟
گفتم . سربازی بری شهید می شوی . اما دانشگاه که جنگ نیست .
رفت دانشگاه درست یکماه از دانشگاه رفتنش گذشته بود که با بقیه دانشجویان کفن پوشیدن و به فرمان امام به منطقه رفتند ودر آخر شهادت .
فرق نمی کنه کجا باشی . خدا بخواهد بخرد . به همه جا سر می زند
#شهید_علی_پیرونظر
#راوی_همسر_شهید
23.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من دلم برایت تنگ می شود ........
توی چار چوب در ایستادم دستانم را به دو طرف چار چوب گذاشتم . علی ریحانه بیست روزه را در بغل داشت .
دلم می خواست زمان از حرکت می ایستاد و علی کنارم می ماند . ِآخرین تلاشم را برای ماندنش کردم . با بغض و گردنی آویزان بر روی شانه ام گفتم میشه نری .......
لبخند تلخی زد و ریحانه را بوسید و درون گهواره گذاشت . ساکش را بر داشت و گفت اگر حتی یک درصد اگر می شد نمی رفتم . اما این نامردی هست چند روز دیگر عملیات هست نمیشه نرم . گفتم من دلم برایت تنگ می شود . گفت صبر کن . گفتم صبر اندازه دارد گفت تو بیشتر از اندازه اش صبر کن ....
دستم را از روی چار چوب برداشتم و در آخرین لحظه گفت
شاهدم . از تو می خواهم در غیاب من دست روی زانوی خودت بگذاری و بگویی یا علی .
و بدان کسی به خاطر تو مسیر زندگیش را تغییر نخواهد داد ....
رفت و این حرف برای همیشه آویزه گوشم شد .
سالها گذشت و من در تمام این مسیر تنها بودم .......
کاش می شد که برگردی
#راوی_همسر_شهید
#شهید_علی_پیرونظر
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی مریض می شوم . حتی یک سرما خوردگی ساده . رفتارم مثل بچه ها می شود . بغض می کنم . دلتنگ تر می شوم . دیروز وقتی وارد تزریقات شدم . بی اختیار اشگ توی چشمانم جمع شد .
یاد اون روزها افتادم که به علت بارداری مدام فشارم می افتاد و راهی بیمارستان می شدم و طبق معمول آمپول و سرم ...
علی آقا پشت در تزریقات می ایستاد و با التماس به خانم پرستار که از دوستان بود می گفت تو را خدا یواش سرم اش را بزنید . دیگه طاقت نداره . تمام دستانش، کبود شده .
خانم پرستار هم می خندید و می گفت علی،آقا برو بیرون . خجالت بکش،. مگه می خوام چیکارش کنم . بعد روبه می کرد و می گفت چقدر لوست کرده . چه خبره مگه .....
وقتی پرستار امروز اشگ توی چشمانم را دید پرسید چیزی شده ؟ گفتم یاد یه خاطره افتادم . گفت میشه برام تعریف کنی .وقتی براش تعریف کردم . پهنای صورتش،خیس شد .
وقتی خواستم بیایم . گفت به علی آقا بگو من مراقب دلبرت بودم . تو هم مراقب عزیزان من باش
#راوی_همسر_شهید
#شهید_علی_پیرونظر
دو هفته قبل از شهادت همراه رفیق و هم دانشگاهی اش علی دهقان منشادی که بعد ها با هم شهید می شوند مرخصی شهری می گیرند .
به شهر مراغه می روند . در بازار مراغه یک بسته لواشک می خرد . دلش نمی آید بخورد .آن را در پاکت نامه می گذارد و برای همسرش پست می کند در زیر نامه می نویسد نخور تا من بیایم و با هم بخوریم .
همسر علی آقا وقتی لواشک به دستش می رسد آن را داخل یخچال می گذارد تا علی آقا بیاید . اما علی آقا نمی آید و آن لواشک همچنان می ماند تا دخترک پنجاه روزه علی آقا دوساله می شود و لواشک بابا را می خورد .
لواشکی که قسمت علی آقا و همسرش نشد .
#راوی_همسر_شهید
#شهید_علی_پیرونظر