شب ها ی محرم می رفت هیات و هرچه من اصرار می کردم من را نمی برد می گفت با وضعی که داری خطرناک است . یک شب بنا به اصرار من گفت باشه بیا برویم اما وقتی هیات ما وارد حسینیه شد پاشو من ببینمت و به خانه برگردیم .
علی راست می گفت با وضع و حال من نمی شد که توی حسینیه نشست . هیات علی که وارد حسینیه شد تا علی را دیدم از جا بلند شدم علی نگاهی به من کرد و سرش را پایین انداخت . با خودم گفتم نکند علی ندیده . چند باری بلند شدم و نشستم .
موقع برگشتن دیدم علی حرفی نمی زند . انگار ناراحت است . گفتم علی آقا چیزی شده گفت نه . گفتم تو را خدا بگو چی شده . خلاصه با اصرار من گفت . شاهده جان من گفتم توی حسینیه پاشو من ببینمت نه کل هیات .........
پ . ن
این را نوشتم یه کم حال و هوای دوستان گلم و عزیزان کانال حالشون عوض بشه مدام پیام هایی بهم می رسد که می گویند با خواندن خاطرات ما کلی گریه می کنیم .
عزیزان . من نمی توانم جواب اشک های شما را اون دنیا بدهم . فقط هدف من این است که در راه همه شهدا ثابت قدم باشیم . ما مدیون تک تک شهدا هستیم
التماس دعا . شاهدِ علی
#شهید_علی_پیرونظر
#همسران_شهدا
@sharikerah
1.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساعت نزدیک ۹ شب بود از جا برخواست و به طرف راه پله ها رفت و من نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه می کردم . هنوز فرزندمان بدنیا نیامده بود . چند دقیقه ای از الله اکبرگفتن علی آقا که گذاشت برق ها رفت من که شدیدا می ترسیدم از جا برخواستم و سعی کردم خودم را سریع به علی آقا برسانم . علی آقا هم که دیده بود برق رفته و نکند من بترسم سریع به طرف راه پله ها دویده بود که در بین راه در تاریکی با هم برخورد کردیم و من شروع به جیغ کشیدن کردم . و علی آقا نگران مدام می گفت منم . شاهده ...... نترس ..... منم .......
البته الله اکبر برای پیروزی انقلاب نبود . یادم نیست مناسبتش چه بود .
#شهید_علی_پیرونظر
#همسران_شهدا
@sharikerah
#خاطره
به اصرار علی آقا بعد از عقد به کلاس های هلال احمر رفتم برای آموزش تایپ . مدام بهش می گفتم آخه به چه دردم میخوره . می گفت ضرر نداره . حالا برو یاد بگیر . هر روز من را به کلاس می رساند و قتی دنبالم می آمد برای برگشتن . سر راهش یک شاخه میخک می خرید و دستش می گرفت و می آمد . بچه های کلاس از پنجره نگاه می کردند و کلی اذیتم می کردند . هر روز هم یک رنگ می خرید . یک روز که با دوچرخه کورسی قرمزش آمده بود دنبالم . بچه ها که از پنجره دیده بودند گفتن امروز مجنون چرا گل نیاورده . چیزی نگفتم . چون اصلا قید و بند این چیزها نبودم . کلاس تعطیل شد . همه از کلاس بیرون آمدیم . به علی آقا که رسیدم سلام کردم . زیپ لباس ورزشی اش را پایین کشید از داخل سینه اش یک دسته گل بزرگ بیرون آورد . تمام بچه ها صوت و هورا کشیدند . و علی اونروز چقدر خجالت کشید . یک دسته گل پر از گل های رز صورتی و قرمز ..........
پ . ن .علی آقا عاشق گل بود خصوصا میخک و رز صورتی
پ . ن . تایپ هم یه روزی به دردم خورد و در زمانی که نمی توانستم بروم روستا درس بدهم . مامور در اداره شدم
#شهید_علی_پیرونظر
#همسران_شهدا
@sharikerah
آن شب در سر رسید من نوشت
اینجانب علی پیرونظر فرزند اسرافیل . تاریخ تولد ۱۳۴۳ شماره شناسنامه ۵۰۸۳ از این تاریخ ساعت ۱۱/۵ مورخ ۶۶/۱/۱۹ قول می دهم که تاز مانی که زنده هستم همسر گرامی تر ازجانم را ترک نکنم و او را لحظه ای به کنج فراموشی قرار ندهم و او را تنها نگذارم و از خودم دور نکنم . ودر تمام لحظات . چه غم و چه شادی در کنارش باشم و ان شاءالله بعد از رسیدن به آیه انا لله ......... در جهان باقی در کنار بارگاه ابدیت در کنار هم ودر جوار بزرگان دین به شکر نعمت جاودانی خداوندی مشغول باشیم .
ارادتمند ، خواهان . دوستدار و دلباخته همیشه جاوید شما . علی پیرونظر
با نوشتن نامه و اینکه ما هنوز یک ماه است ازدواج کرده ایم و فرزندی نداریم و علی قصد جبهه رفتن ندارد دلم کمی آرام گرفت و خوابیدم اما ............
#شهید_علی_پیرونظر
#همسران_شهدا
@sharikerah
بسم الله الرحمن الرحیم
روایتی از خانههایی که از دم درشان تشییع را شروع میکنیم، اما هیچوقت نمیفهمیم آن طرف دیوارهایشان زنی چطور دوام میآورد…
ما گریههایمان را میکنیم، غصه را کلمه به کلمه فرومیبریم و شانه میبریم زیر تابوتهای سبک. هیچ هم نمیبینیم فرشتهها پیش از ما شانه زیر بار بدرقهٔ خلیفةاللهها بردهاند و بیش از ما گریه کردهاند.
خوب که گریهها و دعاها و نفرینها و سخنرانیهایمان را کردیم، پیرهن و روسری مشکی را درمیآوریم و میآویزیم به تن معطل رختآویز. باشد تا عزای بعد.
بعد، زنی از اینجای عمرش به بعد، هیچوقت «حاجصادق»ی ندارد که به او پیامک بدهد: «عزیزم بعد ندبه یه ظرف حلیم میگیری؟» که وقتی مردش با حلیم رسید، نان برشته و حلیم گرم را به شوق از دستش بگیرد و بگوید: «دستت درد نکنه. یاد امامزاده صالح و حلیم سیدمهدی افتادم که قدیما بیشتر با هم میرفتیم. یهو هوس کردم! به یاد جوونیامون.»
بعد، زنی دیگر «علی» ندارد که زنگش بزند بگوید: «علیجون مدرسهٔ دخترا اردوی پدردختری گذاشته. اگه میشه مأموریتت رو عقب بنداز این یه روز رو باهاشون باشی. یه ماهه ندیدنت دلتنگن.»
بعد، زنی دیگر «سعید» ندارد، «محمدامین» ندارد، «حسین» ندارد، تو بگو مرد ندارد، تکیهگاه ندارد، پشت و پناه ندارد که به سینهٔ فراخ مردانهاش سر بگذارد و خستگی ظرف شستنها، جاروکشیدنها، بچهبزرگکردنها، مقالهنوشتنها، جلسهرفتنهایش را با یک بازدم عمیق، از تن به در کند.
من و تو زندگیمان را میکنیم، گاهگداری دلتنگ میشویم و فاتحهای میخوانیم
هزارهزار زن اما دلتنگی را زندگی میکنند و لبشان به فاتحهخواندن هم باز نمیشود که خیلی بهتر از من و تو «بل احیاء عند ربهم یرزقون» را میفهمند.
این روزها، این روزهای دردِ بیش از پیش، این روزهای سوگواری پس از سوگواری، این روزهای مشکی پس از مشکی، احتیاط کنیم.
این روزها هرجا هستیم و هر حرفی میزنیم، حواسمان را بیشتر جمع کنیم. شاید یکی از همین زنها حوالیمان باشد، زنی که هزاربار شنیده «حق مأموریت دلاریش خوب بود، تلفشدنش بده؟»شوهرش رفته بچه هاش بیمه شدن . همه جا سهمیه دارند . و چادرش را محکم گرفته تا نگذارد حتی از لب پر چادرش، چشم نامحرمی به زخمهای شرحهشرحهٔ تنش بیفتد. دلتنگی برای فراخنای شانهٔ مردانه و عطر حلیم سیدمهدی و خنکای صبح امامزاده صالح علاج دارد. جای زخم زبان اما هیچ وقت
خوب نمی شود
#همسران_شهدا
#شهیدانه #مناجات
🍂خسـته ام ازایــن همـه تکرار
دلــم حـریـــم امـنی می خواهــد.
ای شهـیـــــد
مـــرابـخـوان بـه سرزمین آرامشت
شـهـــ🌷ــدا!!!! مـارا ببخشیـد
اگـر گـاهـی یـادتـان دیـرمیشود
مــا زمین گـیــر خویشتنیـم
مــارا بــه اسـم بخوانیـد
که بپــرد از سـرمــا خـواب غفلت!!
ای شاهدان زندگی و حیات ما
#همسران_شهدا