همه دور من جمع شده بودند . سرم گیج می رفت هر کس برایم کاری می کرد یکی آب می آورد قرص بخورم یکی کمپوت باز می کردعباس و انصاریان و فلاحی و دیگران هم بالای سرم بودند بعد از شام همه خوابیدن من تا خود صبح نشسته بودم و هر وقت لقا پا می شد و می گفت علی هنوز بیداری ؟ و می خوابید وقتی صدای خمپاره و کاتیوشا می آمد مثل اینکه با پتک می زدند توی سر من صبح دوشنبه ۶۲/۸/۳۰ بود بعد از نماز و صبحانه همراه آقای فلاحی به اورژانس رفتیم و آب گرمی بود سرمان را شستیم . نزدیک غروب برادر کردلو گفت اینطوری نمیشه شما باید اعزام شوید با این حال بمانید هم کاری نمی توانید بکنید با برادر الهی صحبت کرد و گفت فردا پایانی بگیر. مسئول تعاون لشگر در ۶۲/۹/۱ نامه من را به مضمون موج گرفتگی به تعاون و از آنجا به پرسنلی نوشت و من همراه ۴ نفر دیگر خداحافظی کردیم و آمدیم .
خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر در اولین اعزام به جبهه و مجروح شدن
پ.ن . بعد از این مرحله یکبار در سال ۶۴ و در پایان سال ۶۶ آخرین اعزام به جبهه و شهادت .....
علی راهی بیمارستان می شود . برای مدتی خانواده از او بی اطلاع بودند . بعد از کمی بهبودی آمبولانس اورا به درب خانواده اش می برد . مادرش در اولین لحظه او را نمی شناسد ..................
بعد از چند هفته ای حالش بهتر می شود اما هیچ وقت دنبال ثبت مدارک برای درجه مجروحیت و جانبازی نمی رود .
در والفجر ۴ . بهترین دوستانش صفر علی لقاء . صدری . نیک فلک به شهادت می رسند و علی شایان مجروح می شود .
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتنش...
رفتن...
جان
بود...
نمیدانستیم💔
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
چهارشنبه ها. غروب که می شد . شام را آماده می کردم . لباس مرتب می پوشیدم و می آمدم توی حیاط روی آخرین پله می نشستم . چشم می دوختم به در . کفش های علی را که از زیر درب می دیدم سریع می دویدم و قبل از آنکه دستش به زنگ بخورد درب را باز می کردم .
گاهی خنده اش می گرفت و می گفت تو با اون وضع چطوری می دوی و درب را باز می کنی ؟
انتظار های آن زمان چقدر شیرین بود ......
پ . ن . هشت ماه زندگی در بهشت
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
خانمی در سر مزار علی آقا ازم پرسید با این شهید نسبتی دارید ؟ گفتم بله . گفت من این شهید را نمی شناختم . مشکل ازدواح داشتم . یک شب خواب دیدم این شهید آمد به خوابم و گفت چرا از من حاجتت را نمی خواهی . گفت صبح بر خواستم . به مزار شهدا آمدم همه قبور مطهر شهدا را نگاه کردم و از روی عکس این شهید را که به خوابم آمده بود شناختم . با او کمی درد و دل کردم و حاجتم را گفتم .طولی نکشید با یک فرد مذهبی ازدواح کردم . حالا هر چند وقت یک بار با همسرم به دیدارش می آییم .
گفتم شهید پیرونظر به شهید حل ازدواج معروف شده.
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
روزی که زاده شدی زمادر عریان
جمعی به تو خندان . تو بودی گریان
کاری کن ای دوست . وقت مردن
جمعی به تو گریان . توباشی خندان
شعری که شهید پیرونظر گوشه کتاب درسی اش نوشته بود .
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
بهار بود با علی آقا رفته بودیم کرج خانه اقوام مادری اش . توی راه داشتیم ویترین یکی از مغازه ها را نگاه می کردیم یه دفعه رگبار تندی گرفت . علی آقا کتش را در آورد و انداخت روی دوش من . بهش گفتم من که چادر سرم هست . شما با یک بلوز نازک خیس . خیس می شوی . گفت . من عادت دارم . وقتی رسیدم خانه اقوامشان علی آقا کاملا خیس شده بود و من زیر چادر و اورکت کاملا محفوظ بودم .
هنوز هم اورکتش را داریم . اما بعد از این همه سال دیگر بوی علی آقا را نمی دهد .
#شهید_علی_پیرونظر
#خاطرات _یک_زندگی_کوتاه
@sharikerah
هفتم اسفند سال ۶۵ خیلی غریبانه و ساده زندگی مشترکمان را شروع کردیم ۱۹ فروردین ۶۶ ساعت ۱۱ شب از خواب پریدم . رنگم پریده بود . تمام صورتم خیس از عرق بود . بغض گلویم را گرفته بود . بلند بلند گریه کردم از صدای گریه ام علی آقا از خواب پرید و گفت چی شده ؟ قبل از اینکه حرفی بزنم دوباره پرسید خواب بد دیدی ؟ و قبل از جواب دادن من رفت و لیوان آبی آورد . من همچنان گریه می کردم .
گفتم علی خواب خیلی عجیبی دیدم و شروع کردم به تعریف کردن .
در خواب دیدم در اتاقی هستم و دور وبرم پر از بچه های قد و نیم قد هست . دختر بچه زیبایی در بغلم بود . مردی بلند بالا با لباس بلند سفید و شالی سبز همراه چند نفر وارد اتاق شدند . چهره مرد از شدت نور پیدا نبود . به طرف من آمد و کودک را از بغل من گرفت با ناراحتی گفتم چرا میان این همه کودک فرزند من را بغل کردید . گفت چون این فرزند شهید است . و با همراهانش از در دیگری خارج شد . به چهار چوب در که رسید برگشت و گفت حیف که دختر است وگرنه نامش را مهدی می گذاشتیم .
علی آقا گفت . ما که بچه نداریم و الان هم که مت جبهه نرفته ام .در ضمن مگه شما پیغمبری که خواب هایت درست تعبیر شود . گفتم علی به خدا من همه خواب هایم تعبیر می شود . از جا برخواست و سر رسید را آورد و برایم نوشت ..........
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
آن شب در سر رسید من نوشت
اینجانب علی پیرونظر فرزند اسرافیل . تاریخ تولد ۱۳۴۳ شماره شناسنامه ۵۰۸۳ از این تاریخ ساعت ۱۱/۵ مورخ ۶۶/۱/۱۹ قول می دهم که تاز مانی که زنده هستم همسر گرامی تر ازجانم را ترک نکنم و او را لحظه ای به کنج فراموشی قرار ندهم و او را تنها نگذارم و از خودم دور نکنم . ودر تمام لحظات . چه غم و چه شادی در کنارش باشم و ان شاءالله بعد از رسیدن به آیه انا لله ......... در جهان باقی در کنار بارگاه ابدیت در کنار هم ودر جوار بزرگان دین به شکر نعمت جاودانی خداوندی مشغول باشیم .
ارادتمند ، خواهان . دوستدار و دلباخته همیشه جاوید شما . علی پیرونظر
با نوشتن نامه و اینکه ما هنوز یک ماه است ازدواج کرده ایم و فرزندی نداریم و علی قصد جبهه رفتن ندارد دلم کمی آرام گرفت و خوابیدم اما ............
#شهید_علی_پیرونظر
#همسران_شهدا
@sharikerah