گفتم کلید قفل شــهادت
شکسته است؟
یا اندر این زمانه،
در بـاغ بسته است؟
خندید و گفت:
ساده نباش ای قفس پرست..!
در بسته نیست!
بـال و پر ما شکسـته است...
🌷🌷🌷
بوی عطر شهادت
هدیه محضر همه شهدا صلوات
#شهید_علی_پیرونظر
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا
کسی چه می داند شاید این سختی ها پایانی به شیرینی ظهور دارد...
14.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در مقابل دیگران خصوصا اقوام دو طرف خیلی سعی می کرد به من احترام بگذارد و خودش را سپر من قرار دهد . من فکر می کنم مردانی که همسرانشان را تحقیر می کنند در واقع خودشان حقیر هستند .
در دوران عقد به خانه یکی از خاله های علی آقا رفته بودیم . اقوام مادری علی آقا همان طور که قبلا گفته بودم اصلا از من خوششان نمی آمد . وارد حیاط خانه شان که شدیم خاله اش دوید و با عصبانیت رو به علی آقا گفت چه سلامی خاله جان . از وقتی که زن گرفته ای زنت را گذاشته ای تنگ دلت و دیگه سراغ از هیچ کس نمی گیری .
علی آقا با آرامش کامل و لبخند گفت خاله جان کی گفته من زنم را تنگ دلم گذاشتم . خاله اش گفت . همه میگن .
علی هم گفت نه خاله اشتباه میگن . من زنم را تنگ دلم نگذاشتم . فرق سرم گذاشته ام . خاله اش مات و مبهوت مانده بود . و بعد علی برایشان با آرامش توضیح داد که سه هفته بعد از عقد راهی منطقه شده است . و اصلا نبوده .
در این مدت کوتاه . نه من و نه علی آقا اجازه می دادیم که کسی در مورد شریک زندگیمان قضاوت کند و یا بخواهد کدورتی به وجود بیاورد .
زن و شوهر لباس هم هستند و اگر کسی به همسرش احترام بگذارد در واقع به انتخاب خودش احترام گذاشته.
@sharikerah
چه آرام آمدی و
چه بی صدا رفتی
ندیدی خنده هایم را از شوق آمدنت
و ندیدی گریه هایم را در پس رفتنت
کاش دوباره یادت بیفتد
مهرت را جا گذاشتی و
دلی که با خودت بردی
https://eitaa.com/sharikerah
امروز هفتم دی ماه به وقت سال ۶۶
تمام شب را از نگرانی و اضطراب بیدار ماندم . هر چند گاهی بر می خواستم و به چهره آرام علی نگاه می کردم . در تاریکی شب مثل ماه می درخشید . نمی دانم خواب بود یا خودش را به خواب زده بود . با صدای گریه ریحانه علی زودتر از من از جا بر می خواست .
نیمه های شب سجاده اش را پهن کرد و صدای صوت قرآنش دلم را آرام می کرد . زیر پتو آرام می گریستم و با هزار التماس به خدا می گفتم خدا یا این صدا را از من نگیر ...
صبح وقتی بیدار شدم علی آماده شده بود . نگاهش کردم صورتش سرخ شده بود . انگار سر در گم است . می دانستم به چه فکر می کند . هم خودش و هم می دانستیم رفتنش بازگشتی ندارد دلش می ماند و پاهایش می رفت . نگران من و دختر بیست روزه اش بود .
با آنکه میلی به صبحانه نداشتم سر سفره نشستم. علی برایم لقمه گرفت و گفت . نمیشه تا تهران بیایی ؟ دو ساعت هم دوساعت هست پیش هم باشیم . گفتم علی هوا سرد هست . وضع و روز من هم که معلوم است . چطوری بیایم ؟
قرار بود تا تهران با مادر و دوبرادرم و خواهرم بروند دیدار شوهر خواهرم که مجروح شده بود و بعد از آنجا علی راهی منطقه بشود . ریحانه را بغل کرد و بوسید و آن را به من داد کوله پشتی اش را شب قبل خودم آماده کرده بودم و مقداری خوراکی برای بین راه برایش گذاشته بودم . کوله پشتی اش را برداشت چنان نگاهی به ریحانه کرد که قلبم فرو ریخت . شاید با هیچ قلمی نتوان نوع نگاهش را تحریر کرد . اما نگاهش پر از خواهش و التماس بود . پر از عشق . پر از مهربانی و حسرت ....
ادامه دارد......
از نوع نگاه علی به ریحانه گریه افتادم . خواهرم پرسید چرا گریه می کنی ؟ گفتم علی طور خاصی به ریحانه نگاه کرد . خواهرم رو به علی گفت علی آقا چطوری نگاه کردی ؟ علی با تبسم تلخی یک نگاه به من کرد و گفت . هیچی خانم ...........
ریحانه را داخل گهواره گذاشتم . علی داشت حرف های آخرش را می زد . ( شاهدم . از تو می خواهم در غیاب من دست روی زانوی خود بگذاری و بگویی یا علی . و بدان هیچ کس به خاطر تو مسیر زندگیش را تغییر نخواهد داد )
می دانستم حرف های من هیچ تاثیری در تصمیمش ندارد اما با بغض گفتم . نمیشه نری . شرایط ما را ببین . ما هنوز یازده ماه است که ازدواج کرده ایم فرزندمان بیست روز دارد . بعد از تو چه به سر ما خواهد آمد .
گفت صبر کن . .گفتم صبر اندازه دارد ..... گفته به خاطر خدا تو بیشتر از اندازه اش صبر کن ...
علی را از زیر قران رد کردم . برادرم به شیشه زد و گفت چیکار می کنی علی دیر شد ...
علی دوباره به طرف گهواره رفت ریحانه را بوسید و رفت . تا درب حیاط همراهی اش کردم. موقع سوار شدن لبخندی زد و گفت و گفت به خاطر من بخند .پهنای صورتم خیس بود . لبخند تلخی زدم و او سوار ماشین شد . آخرین تصویرش در پس هاله ای از اشک هایم تار بود . علی رفت و چشمانم تا انتهای کوچه همراهش بود . کاسه آب را پشت سرش ریختم و به اتاق برگشتم .....
جای خالیش عجیب درد می کرد . هوای ابری و دل ابری من به هم گره خورده بود . سکوت تمام خانه را در آغوش گرفته بود .
همان ماه علی آسمانی می شود ..اولین وآخرین دیدار تنها یادگار
«﷽»
آن بٰاد کہ آغشته
بہ بویِ نفسِ توست؛
از کوچهی مٰا کاش
گذر داشتِه باشد
https://eitaa.com/sharikerah
می گفت از دانش آموزان مدرسه شهید علی پیرونظر هستم . با خانواده آمده بود . بسته ای بیسکویت برای خیرات آورده بود .
او علی آقای شهید را اصلا ندیده . اما مهرعلی آقا او را در این هوای سرد به اینجا کشانده بود .
بارها شاهد این بچه ها بوده ام
بچه های مدرسه شهید علی پیرونظر
علی آقا دعا گویتان باشد ان شاءالله
https://eitaa.com/sharikerah