فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا
کسی چه می داند شاید این سختی ها پایانی به شیرینی ظهور دارد...
14.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در مقابل دیگران خصوصا اقوام دو طرف خیلی سعی می کرد به من احترام بگذارد و خودش را سپر من قرار دهد . من فکر می کنم مردانی که همسرانشان را تحقیر می کنند در واقع خودشان حقیر هستند .
در دوران عقد به خانه یکی از خاله های علی آقا رفته بودیم . اقوام مادری علی آقا همان طور که قبلا گفته بودم اصلا از من خوششان نمی آمد . وارد حیاط خانه شان که شدیم خاله اش دوید و با عصبانیت رو به علی آقا گفت چه سلامی خاله جان . از وقتی که زن گرفته ای زنت را گذاشته ای تنگ دلت و دیگه سراغ از هیچ کس نمی گیری .
علی آقا با آرامش کامل و لبخند گفت خاله جان کی گفته من زنم را تنگ دلم گذاشتم . خاله اش گفت . همه میگن .
علی هم گفت نه خاله اشتباه میگن . من زنم را تنگ دلم نگذاشتم . فرق سرم گذاشته ام . خاله اش مات و مبهوت مانده بود . و بعد علی برایشان با آرامش توضیح داد که سه هفته بعد از عقد راهی منطقه شده است . و اصلا نبوده .
در این مدت کوتاه . نه من و نه علی آقا اجازه می دادیم که کسی در مورد شریک زندگیمان قضاوت کند و یا بخواهد کدورتی به وجود بیاورد .
زن و شوهر لباس هم هستند و اگر کسی به همسرش احترام بگذارد در واقع به انتخاب خودش احترام گذاشته.
@sharikerah
چه آرام آمدی و
چه بی صدا رفتی
ندیدی خنده هایم را از شوق آمدنت
و ندیدی گریه هایم را در پس رفتنت
کاش دوباره یادت بیفتد
مهرت را جا گذاشتی و
دلی که با خودت بردی
https://eitaa.com/sharikerah
امروز هفتم دی ماه به وقت سال ۶۶
تمام شب را از نگرانی و اضطراب بیدار ماندم . هر چند گاهی بر می خواستم و به چهره آرام علی نگاه می کردم . در تاریکی شب مثل ماه می درخشید . نمی دانم خواب بود یا خودش را به خواب زده بود . با صدای گریه ریحانه علی زودتر از من از جا بر می خواست .
نیمه های شب سجاده اش را پهن کرد و صدای صوت قرآنش دلم را آرام می کرد . زیر پتو آرام می گریستم و با هزار التماس به خدا می گفتم خدا یا این صدا را از من نگیر ...
صبح وقتی بیدار شدم علی آماده شده بود . نگاهش کردم صورتش سرخ شده بود . انگار سر در گم است . می دانستم به چه فکر می کند . هم خودش و هم می دانستیم رفتنش بازگشتی ندارد دلش می ماند و پاهایش می رفت . نگران من و دختر بیست روزه اش بود .
با آنکه میلی به صبحانه نداشتم سر سفره نشستم. علی برایم لقمه گرفت و گفت . نمیشه تا تهران بیایی ؟ دو ساعت هم دوساعت هست پیش هم باشیم . گفتم علی هوا سرد هست . وضع و روز من هم که معلوم است . چطوری بیایم ؟
قرار بود تا تهران با مادر و دوبرادرم و خواهرم بروند دیدار شوهر خواهرم که مجروح شده بود و بعد از آنجا علی راهی منطقه بشود . ریحانه را بغل کرد و بوسید و آن را به من داد کوله پشتی اش را شب قبل خودم آماده کرده بودم و مقداری خوراکی برای بین راه برایش گذاشته بودم . کوله پشتی اش را برداشت چنان نگاهی به ریحانه کرد که قلبم فرو ریخت . شاید با هیچ قلمی نتوان نوع نگاهش را تحریر کرد . اما نگاهش پر از خواهش و التماس بود . پر از عشق . پر از مهربانی و حسرت ....
ادامه دارد......
از نوع نگاه علی به ریحانه گریه افتادم . خواهرم پرسید چرا گریه می کنی ؟ گفتم علی طور خاصی به ریحانه نگاه کرد . خواهرم رو به علی گفت علی آقا چطوری نگاه کردی ؟ علی با تبسم تلخی یک نگاه به من کرد و گفت . هیچی خانم ...........
ریحانه را داخل گهواره گذاشتم . علی داشت حرف های آخرش را می زد . ( شاهدم . از تو می خواهم در غیاب من دست روی زانوی خود بگذاری و بگویی یا علی . و بدان هیچ کس به خاطر تو مسیر زندگیش را تغییر نخواهد داد )
می دانستم حرف های من هیچ تاثیری در تصمیمش ندارد اما با بغض گفتم . نمیشه نری . شرایط ما را ببین . ما هنوز یازده ماه است که ازدواج کرده ایم فرزندمان بیست روز دارد . بعد از تو چه به سر ما خواهد آمد .
گفت صبر کن . .گفتم صبر اندازه دارد ..... گفته به خاطر خدا تو بیشتر از اندازه اش صبر کن ...
علی را از زیر قران رد کردم . برادرم به شیشه زد و گفت چیکار می کنی علی دیر شد ...
علی دوباره به طرف گهواره رفت ریحانه را بوسید و رفت . تا درب حیاط همراهی اش کردم. موقع سوار شدن لبخندی زد و گفت و گفت به خاطر من بخند .پهنای صورتم خیس بود . لبخند تلخی زدم و او سوار ماشین شد . آخرین تصویرش در پس هاله ای از اشک هایم تار بود . علی رفت و چشمانم تا انتهای کوچه همراهش بود . کاسه آب را پشت سرش ریختم و به اتاق برگشتم .....
جای خالیش عجیب درد می کرد . هوای ابری و دل ابری من به هم گره خورده بود . سکوت تمام خانه را در آغوش گرفته بود .
همان ماه علی آسمانی می شود ..اولین وآخرین دیدار تنها یادگار
«﷽»
آن بٰاد کہ آغشته
بہ بویِ نفسِ توست؛
از کوچهی مٰا کاش
گذر داشتِه باشد
https://eitaa.com/sharikerah
می گفت از دانش آموزان مدرسه شهید علی پیرونظر هستم . با خانواده آمده بود . بسته ای بیسکویت برای خیرات آورده بود .
او علی آقای شهید را اصلا ندیده . اما مهرعلی آقا او را در این هوای سرد به اینجا کشانده بود .
بارها شاهد این بچه ها بوده ام
بچه های مدرسه شهید علی پیرونظر
علی آقا دعا گویتان باشد ان شاءالله
https://eitaa.com/sharikerah
بچه ها و مسئولین محترم مدرسه امام حسین علیه السلام مهمان علی آقا پیرونظر بودند .
تشکر و سپاس فراوان از سر کار خانم دنیوی عزیز و کادر با ایمان و مخلص .
https://eitaa.com/sharikerah
🌷شهدا با معرفتند
پا که در مقتلشان گذاشتی قسمشان بده به رفاقتشان؛
و یقین کن حاضرند باز هم جان بدهند
تا تو جان بگیری
📎از شهدا بخواه تا دستت را بگیرند..
@sharikerah
اگر همسرانِ جوانی که شوهرانشان
به میدانهای نبرد رفته بودند
زبان به شکوه باز میکردند
بابِ شهادت بسته میشد...
"امامخامنهای"
https://eitaa.com/sharikerah
🌹شــرط ورود در جمـع شهــدا
اخـــلاص استــــ ...
و اگر ایـن شـرط را دارے ،
چہ تفاوتـے مےڪـند
ڪہ نامتــ چیستــ
و شغلتـــ .
#شهید_سید_مرتضی_آوینے
https://eitaa.com/sharikerah
هرگز گمان مبر که دلم را شکسته ای
باهر قدم که دور شدی
استخوان شکست .
یادم هست یکی . دو هفته ای از مراسم عقدمان گذشته بود که علی آقا بهم گفت . میشه شناسنامه مادر و پدرت را بیاوری ؟ با کمال تعجب پرسیدم . برای چه می خواهی ؟
لبخندی زد و گفت حالا برو بیاور . رفتم و شناسنامه مادر و پدرم را آوردم . و منتظر بودم ببینم علی آقا چه می کند . او خودکار را از جیبش بیرون آورد و تاریخ تولد پدر و مادرم را یادداشت کرد .
در آن سال برای تولد پدر و مادرم کادویی تهیه کرد و چقدر پدرم از این کار علی آقا خوش حال شد .
محبت و مهربانی یاد دادنی نیست . بعضی آدم ها وجودشان سرشار از عشق و محبت است .و همین مهربانی آن ها باعث می شود که دیگران عاشقانه دوستشان داشته باشند
علی آقای مهربان یادمان کن که به یادت هستیم
https://eitaa.com/sharikerah
⚘﷽⚘
نبودنهایےهست
که هیچ بودنے جاےِ آن را پُر نمیکند
نمیدانم
چطور
چرا
چگونه
دوست داشتنت درمن جوانه زد
نمیدانم از کِے
دلتنگ و بےتابت شدم
اما این را خوب میدانم
که خیلے وقت است
که نیستے که ندارمت
کاش امشب اتفاق تازه اے مےاُفتاد
و خدا نامتو را در فالِ حافظ من قرار میداد
دلم سرزده آمدنت را میخواهد
که دست دلتنگے را بگیرے و راهےاش کنے
برود و دست از سرِ من بردارد
بوےِ عطرت بپیچد
دوباره پُر شوم از هواےِ تو
ردِّ پایِ باران چشمانم را بگیریم
مثلِ همان روز
که چشم در چشم تو شدم
و با نم نم شبنم چشمانم
چشم در چشم تو
گل لبخند بر لبانم نشست....
https://eitaa.com/sharikerah
به وقت غروب ....
نزدیک عصر که می شد . آماده می شدم . می آمدم توی حیاط می نشستم . چشم می دوختم به زیر درب . کفش های علی آقا را که می دیدم . قبل از اینکه دستش را روی زنگ بگذارد می دویدم و درب را برایش باز می کردم و با هیجان می گفتم سلام . علی آقا هم با تعجب چند لحظه ای نگاهم می کرد و با لبخند می گفت .چند ساعته پشت درب نشسته ای ؟
می آمد با پدر ومادرم که احوال پرسی می کرد یک چای می خورد و با اشاره می گفت پاشو .... می آمدیم خیابون گردی . پیاده بیشتر خیابون ها را می گشتیم . اگر موتور داشت بیرون شهر . پارک جنگلی می رفتیم . می نشستیم حرف می زدیم و حرف ...... تمامی هم نداشت . البته بیشتر من حرف می زدم و علی آقا بیشتر گوش می داد . خیلی خوش می گذشت . گاهی برای آینده نقشه می کشیدیم . گاهی می گفتیم و می خندیدیم غروب که می شد . می گفت پا شو بریم به نمازمان برسیم من را می رساند درب خانه و می رفت .
دوران عقد ما بیشترش اینطوری گذشت ......
یادش بخیر .آخر خوش حالی ما بود
پ . ن . عکس دو نفره . پارک جنگلی
https://eitaa.com/sharikerah
از ما سراغِ منزلِ آسودگی مجو
چون باد، عمرِ ما به تکاپو گذشته است
داغ ابدی دیماه...
_شادی روح شهدا صلوات🌹
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
دی ماه شهادت ......
#وابستگی یعنی
تــو هر #شــــب ،
خــواب را از #چشمان من بگیری
و هر #صبــح دلیل بیداری ام شوی
#یادشهداباصلوات
#شهید_علی_پیرونظر
#صبحتون_شهدایی
@sharikerah
35.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در آخرین تماس گفته بود که به همسرم بگویید ۱۵ روز دیگر می آیم . خدا می داند این پانزده روز انتظار چگونه گذشت .
درست در روز پانزدهم پیکر پاک و مطهرش را آوردند .
علی آقا سرش می رفت قولش نمی رفت
دی ماه شهادت ......
به مناسبت ۲۸ دی ماه سالگرد شهادت دلاور مرد گردان زهیر . گروهان عاشورا . شهیدی که یقین به شهادت داشت .
#شهید_علی_پیرونظر
رفتند ولی دوباره بر می گردند
زیرا که ذخیره ظهورند آن ها
https://eitaa.com/sharikerah
در آستانه روز زن ......
چند روز پیش به طور ناگهانی متوجه شدم رم گوشی ام پاک شده . با تلاش برادرم عکس ها برگشت اما فیلم ها باز نشد . آن هم فیلم چند روز قبل از عملیات بیت المقدس ۲ . که بعد از سی سال در یک یادواره در برج میلاد به دستمان رسیده بود . آن هم با واسطه . امروز به دوجای مطمئن رفتم اما قبول نکردند در مسیر برگشت با خودم گفتم . انگار نباید من به چیزی دل ببندم . چقدر دنبال نوار کاست که صدایش ضبط شده بود گشتیم . اما گویی یه عده امانت دار خوبی نبودن . بعد به طور معجزه آسایی فیلمش به دستمان رسید . فیلمی که شاید روزی چند بار می دیدم اما آن هم برای دومین بار از دستمان رفت .
حالا به یک مشت خاطره دلخوشیم . آن هم اگر چند سالی دیگر آلزایمر بگیریم . حتما فراموش می شود .
نمی دانم . ولی خدا تمام تلاشش را می کند که به من عاشق بفهماند . دلبسته نباش .
اما باز ته دلم می گویم خدایا یک معجزه دیگر ...........
روزتان مبارک خانم های گل کانال علی آقا
✅ بدونِ شما
چیزی شبیه زندگی؛
تویِ گلویمان گیر میکند... !
https://eitaa.com/sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به باوری که در اعماق چشم اوستقسم
هنوز رفتن او را نمیکنم باور💔
#شهید_علی_پیرونظر
#دی_ماه_شهادت
این روزها با هـــــر بهانه اے ...
در میـــــان بغض هاے
گاه و بے گاه ما ..
همچنان دلتنگے تـــــان میبارد..
#جان_فدا
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah