بچه ها و مسئولین محترم مدرسه امام حسین علیه السلام مهمان علی آقا پیرونظر بودند .
تشکر و سپاس فراوان از سر کار خانم دنیوی عزیز و کادر با ایمان و مخلص .
https://eitaa.com/sharikerah
🌷شهدا با معرفتند
پا که در مقتلشان گذاشتی قسمشان بده به رفاقتشان؛
و یقین کن حاضرند باز هم جان بدهند
تا تو جان بگیری
📎از شهدا بخواه تا دستت را بگیرند..
@sharikerah
اگر همسرانِ جوانی که شوهرانشان
به میدانهای نبرد رفته بودند
زبان به شکوه باز میکردند
بابِ شهادت بسته میشد...
"امامخامنهای"
https://eitaa.com/sharikerah
🌹شــرط ورود در جمـع شهــدا
اخـــلاص استــــ ...
و اگر ایـن شـرط را دارے ،
چہ تفاوتـے مےڪـند
ڪہ نامتــ چیستــ
و شغلتـــ .
#شهید_سید_مرتضی_آوینے
https://eitaa.com/sharikerah
هرگز گمان مبر که دلم را شکسته ای
باهر قدم که دور شدی
استخوان شکست .
یادم هست یکی . دو هفته ای از مراسم عقدمان گذشته بود که علی آقا بهم گفت . میشه شناسنامه مادر و پدرت را بیاوری ؟ با کمال تعجب پرسیدم . برای چه می خواهی ؟
لبخندی زد و گفت حالا برو بیاور . رفتم و شناسنامه مادر و پدرم را آوردم . و منتظر بودم ببینم علی آقا چه می کند . او خودکار را از جیبش بیرون آورد و تاریخ تولد پدر و مادرم را یادداشت کرد .
در آن سال برای تولد پدر و مادرم کادویی تهیه کرد و چقدر پدرم از این کار علی آقا خوش حال شد .
محبت و مهربانی یاد دادنی نیست . بعضی آدم ها وجودشان سرشار از عشق و محبت است .و همین مهربانی آن ها باعث می شود که دیگران عاشقانه دوستشان داشته باشند
علی آقای مهربان یادمان کن که به یادت هستیم
https://eitaa.com/sharikerah
⚘﷽⚘
نبودنهایےهست
که هیچ بودنے جاےِ آن را پُر نمیکند
نمیدانم
چطور
چرا
چگونه
دوست داشتنت درمن جوانه زد
نمیدانم از کِے
دلتنگ و بےتابت شدم
اما این را خوب میدانم
که خیلے وقت است
که نیستے که ندارمت
کاش امشب اتفاق تازه اے مےاُفتاد
و خدا نامتو را در فالِ حافظ من قرار میداد
دلم سرزده آمدنت را میخواهد
که دست دلتنگے را بگیرے و راهےاش کنے
برود و دست از سرِ من بردارد
بوےِ عطرت بپیچد
دوباره پُر شوم از هواےِ تو
ردِّ پایِ باران چشمانم را بگیریم
مثلِ همان روز
که چشم در چشم تو شدم
و با نم نم شبنم چشمانم
چشم در چشم تو
گل لبخند بر لبانم نشست....
https://eitaa.com/sharikerah
به وقت غروب ....
نزدیک عصر که می شد . آماده می شدم . می آمدم توی حیاط می نشستم . چشم می دوختم به زیر درب . کفش های علی آقا را که می دیدم . قبل از اینکه دستش را روی زنگ بگذارد می دویدم و درب را برایش باز می کردم و با هیجان می گفتم سلام . علی آقا هم با تعجب چند لحظه ای نگاهم می کرد و با لبخند می گفت .چند ساعته پشت درب نشسته ای ؟
می آمد با پدر ومادرم که احوال پرسی می کرد یک چای می خورد و با اشاره می گفت پاشو .... می آمدیم خیابون گردی . پیاده بیشتر خیابون ها را می گشتیم . اگر موتور داشت بیرون شهر . پارک جنگلی می رفتیم . می نشستیم حرف می زدیم و حرف ...... تمامی هم نداشت . البته بیشتر من حرف می زدم و علی آقا بیشتر گوش می داد . خیلی خوش می گذشت . گاهی برای آینده نقشه می کشیدیم . گاهی می گفتیم و می خندیدیم غروب که می شد . می گفت پا شو بریم به نمازمان برسیم من را می رساند درب خانه و می رفت .
دوران عقد ما بیشترش اینطوری گذشت ......
یادش بخیر .آخر خوش حالی ما بود
پ . ن . عکس دو نفره . پارک جنگلی
https://eitaa.com/sharikerah
از ما سراغِ منزلِ آسودگی مجو
چون باد، عمرِ ما به تکاپو گذشته است
داغ ابدی دیماه...
_شادی روح شهدا صلوات🌹
#حاج_قاسم
#سردار_دلها