گفتند که تا ،
صبح فقط یک راہ ست
با عشق فقط،
فاصله ها کوتاہ است
هرچند که
رفتند ولی بعد از آن
هر قطعه ی
این خاک زیارتگاہ است☀️
صبحتون امام زمانی
#شهید_صفر_علی_لقاء
#شهید_علی_پیرونظر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با یاد شہدا آروم میگیره دݪم✨❤️🔥
#شهیدانه
شهید
یعنی کسی که قید تمام تعلقاتش،
دلبستگےهایش...
وابستگےهایش...
را زده است!
و
تمرین کرده است رفتار شهیدانه را...!
تا...
لایق شود و برسد به شهادت...!
#شهید_علی_پیرونظر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یادیاران
#سالروز_ولادت
#سردار_احمد_کاظمی
💙 دلت که گرفت با کسی درد و دل کن که آسمونی باشه..
این زمینی ها توی کار خودشان هم موندن...
⚘۲مرداد ۱۳۳۸ سالروز ولادت سردار بزرگ اسلام شهید والامقام حاج احمد کاظمی بر دوستدارانش مبارکباد.
💙ولادتت مبارک بزرگمرد ...
#شهیدکاظمی
دوشنبه ۶۶/۹/۹
صبح بعد از صبحانه عده ای مشغول تکاندن پتوها شدند و عده ای هم مشغول برپایی چادر و عده ای هم مشغول صاف کردن زمین زیر چادر شدند. بعد از صاف کردن زمین چادر را برپا کردیم کنار چادر پوسیده بود بچه ها گفتند باید عوض کنیم . گرشاسبی به تدارکات رفت و قرار شد چادر را عوض کنیم . چادر بعدی هم کوتاه بود عوض کردیم . در ضمن یک نیروی جدید هم به چادر ما اضافه شد به نام حسین شاه محمدی . بعد از ناهار سالاروند گفت کار واجبی دارم می خواهم به شهر بروم و من چون شب قبل خواب دیده بودم که پدر شده ام به این خاطر خیلی نگران بودم و هم خواب دیده بودم کومله ها من را اسیر گرفته اند ودر خواب خیلی سختی کشیدم گفتم بگو برای دونفر برگه بدهند . رفت و آمد و گفت که خبر داده اند اینجا خیلی خیلی خطر ناک است و شهر امنیت ندارد و خیلی جریان های دیگر و تنها یک برگه داده بودند . ناراحت شدم و قلبم شکست رفتم سراغش . دیدم مشغول کار کردن است او را صدا زدم و گفتم نمی شود من هم بروم . چون کار خیلی واجبی دارم بعد از کلی اصرار قبول گرد . گفت شهر خیلی خطر ناک است و قبل از ساعت ۵ بر گردید که هوا تاریک می شود . آمدم لباس های شخصی پوشیدم و کاپشن علیرضا را گرفتم . همه می گفتند مواظب باشید شهر خیلی خطر ناک است .عده ای از بچه ها هم لوازم شخصی و دستکش و جوراب پشمی می خواستند چون اینجا خیلی . خیلی سرد است .حدودا ساعت ۳ جلو دژبانی بودیم .یک تویوتا آمد و سوار شدیم . هوا خیلی سرد بود وباد و سرما باعث سرخی بیش از حد سر وصورتمان شده بود . با سرعت ۱۴۰ کیلو متر حرکت می کرد . ساعت ۴ رسیدیم شهر . شهر حالت خاصی نداشت مثل شهرهای معمولی بود . به مخابرات آمدیم پول خورد گرفتیم ودر صف ایستادیم . علی آقا تلفن زد و کلی صحبت کرد . بعد نوبت من شد بعد از کلی درد سر شماره را گرفتم . آقای شایان گوشی را برداشت خیلی خوش حال شد و گفت خانمت نیست . رفته خانه سری بزند . گفتم خواب دیده ام چه خبر ؟ گفت فعلا خبری نیست . گفت اسماعیل آقا اعزام شده و خانمش و بچه ها و شاهده کمی شلوغ کردند . سراغ محمد را گرفتم گفت هنوز اعزام نشده . گفتم فعلا کجا هستم و نگران حالم نباشید از مرخصی پرسید گفتم نمی توانم خداحافظی کردم و آمدم برای بچه ها جوراب و دستکش پشمی و برای علیرضا گفته بود شیرینی بخر خریدم . آفتاب داشت غروب می کرد هوا هم خیلی سر د بود آمدیم جاده مهاباد کم کم هوا تاریک شده بود . و ترس از کومله و دمکرات داشتیم. هیچ وسیله ای نبود گاهی هم ماشینی رد می شد یا نگه نمی داشت یا ما می ترسیدیم و سوار نمی شدیم . یک تراکتور رسید و سوار شدیم . سرما تا مغز و استخوانمان فرو رفته بود . آن هم که حفاظ نداشت . ایست بازرسی پیاده شدیم .
ادامه دارد
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر از لحظه اعزام تا چند روز قبل از شهادت 👆👆