✨✨✨
هر صبــح...
شروع
تازه ای است از زندگی
که ما..
به نگاه تــو ای شهید🌷
اقتدا می کنیم
نفس های تازه تازه را...
#شهید_علی_پیرونظر
💚صبحتون مزین به نگاه شهدا💚
خداحافظ رفیق
واژهای است که شهداء
به ما میگویند نه ما به شهدا ،
خداحافظ رفیق یعنی
خدا ما را خرید و بُرد ؛
خدا شما را در بلیات دنیا حفظ کند
#خداحافظ_رفیق
#عملیات_بیتالمقدس۲
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
#شهید_علی_پیرونظر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 بر خدا توکل کن
و صبر داشته باش...
🌷 شهید آوینی
آخرین تماس ( نا موفق )
===============≈===============
دوشنبه ۶۶/۱۰/۲۱
ساعت ۸/۴۵ دقیقه بود که از خواب بیدار شدم و بچه ها را به هر زحمتی بود بیدار کردیم و صبحانه خوردیم ساعت نزدیک ۱۰ بود که جریان را به سالاروند گفتم رفت و آمد و گفت فرماندهی خواب هستند بعد از چندی به عزیزی گفتم اگر دیر شود نمی توانیم تا شب برگردیم و رفت و بیدار کرد و برگه گرفت و من و علی دهقان به طرف شهر رفتیم در دژبانی نیم ساعت منتظر شدیم وسیله ای نبود . هوا هم سرد بود ساعت ۱۱ بود که پیاده حرکت کردیم و بعد از چندی تویوتایی آمد و عقب آن سوار شدیم نزدیک ظهر بود که در شهر پیاده شدیم و با سرعت رفتیم مخابرات و شماره دادیم و گفت ساعت ۲ تا ۳ بعد از ظهر نوبت شما است و بعد رفتیم حمام و بعد ساعت یک بود که آمدیم رفتیم ناهار ساندویچی خریدیم و خوردیم و بعد آمدیم مخابرات . ساعت ۳/۵ بود که نوبت من شد و رفتم داخل کابین و بعد از زنگ زدن دختر بچه ای گوشی را برداشت و سراغ آقای شایان را گرفتم گفت اشتباه گرفته ای شماره را گفتم گفت شماره شما درست است اما اینجا آقای شایان نداریم . قطع کردم و گفتم آقا اشتباه گرفتید و دوباره گرفت گفت شاید اشتباه می کنی و گفتم درست است بعد دوباره وصل کرد و دوباره همان دختر بچه گوشی را برداشت و گفتم شما این شماره را جدید گرفته اید گفت نه . گفت آقا شما اشتباه می گیرید . بعد قطع کردم وآمدم بیرون . گفتم آقا شماره دیگری را بگیرید گفت آقا نوبت دیگران است و نمی توانم بگیرم گفتم اشتباه است و صحبت نکردم و کار لازم دارم گفت فقط یک مرتبه شماره می گیرم .و خواهش کردم قبول نکرد گفتم به سختی آمده ام به شهر . و دیگر تا چند وقت دیگر نمی توانم بیایم . گفت ساعت ۵ تا ۶ است میخواهی بگیرم .قبول نکردم چون به مقر نمی رسیدم . آمدم بیرون و رفتم مسجد جامع نماز بخوانم . دلم خیلی شور می زد ولی نمی توانستم کاری بکنم یا باید خطر شب رسیدن را تحمل می کردم یا اینکه از تلفن زدن به شاهده منصرف می شدم . و بالاخره بعد از خواندن نماز تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده است تلفن بزنم و برگشتم شماره را دادم و آمدم با علی رفتیم قهوه خانه یک چای خوردیم و او هم ناراحت بود چون چشم مادرش خون افتاده بود و باید عمل می کردند بعد از کمی لوازم که بچه ها لازم داشتند راخریدم بعد رفتم مخابرات . ساعت نزدیک ۵ بود کمی صبر کردم تا ۵/۵شد وقتی شماره ام را گرفت هر چقدر نگه داشت کسی گوشی را برنداشت . خواست قطع کند خواهش کردم چند لحظه دیگر نگه دارد . کسی گوشی را برنداشت و قطع کرد .
بعد شماره دوم را دادم و مادرم آمد و صحبت کرد . جریان تلفن را گفتم و گفت همه صحیح و سالم هستند . و از این جهت خیالم راحت شد . گفت امروز دخترت چهل روزه شده بود . به همراه مادرش و شاهده به حمام بردیم از سعید خبری نبود . محسن هم در شلمچه است و حال اسماعیل آقا هم خوب شده و رفته تهران برای عکس گرفتن و گفت قرار است شاهده فردا برود دنبال کارش و بچه هم پیش مادر بزرگش هست ساعت ۶ بود و هوا تاریک شده بود آمدیم و یک حلقه فیلم را که انداخته بودیم دادم برای ظاهر کردن و قرار شد شنبه بیاییم و بگیریم .
با هر دلشوره ای بود خود را به میدان رساندیم ...
ادامه دارد .......
پ . ن . کاش آن روز خط روی خط نمی افتاد و داغ آخرین تماس برای همیشه در دلم نمی ماند
@sharikerah
بقیه ماجرا .....
با یک تاکسی به ترمینال آمدیم دیدیم که هیچ ماشینی نیست و با یک سواری رفتیم پلیس راه . هوا کاملا تاریک بود و سرما خیلی بی چاره می کرد بعد از نیم ساعت یک وانت آمد گفتیم ما را می بری گفت باشه . یک کرد مهابادی بود با عمامه ای بزرگ با شکل خیلی خطر ناک با تردید سوار شدیم و حرکت کرد و شروع به صحبت کردیم و گفت این کوه ها پر از گرگ است و خلاصه ساعت ۷/۵ شب بود که ما را اول خاکی پیاده کرد و ما بودیم و جاده و ۱۵ کیلو متر خاکی و سرما و برف و خطر کومله و دمکرات و گرگ و پیاده روی و خیلی چیزهای دیگر .
خلاصه با هر مکافاتی بود به راه افتادیم و بعد از کمی راهپیمایی نور ماشینی از پشت سر روشن شد و شک کردیم که نکند ضد انقلاب باشد با تردید دست بلند کردیم دیدیم که ایستاد و لندرور بود لامپ داخل ماشین را روشن کرد دیدیم که پاسدار است و از بچه های خودمان است و ما را به مقر رساند و صحبت کردیم و نصیحت کرد که دیگر دیر وقت نیاییم . آمدیم چادر ساعت ۸/۵ شب بود دیدیم که مهمان داریم و امیر بحرینی معاون دوم گروهان است . شام خوردیم و بعد صحبت شروع شد اول با عرض چند مرتبه جبهه آمدن و گفتن خاطره ودر آخر هم مشکلات گروه و گردان را مورد بررسی قرار دادیم و صحبت کردیم
یک شخص مهربان و خوش برخوردی می باشد اهل اصفهان و ساکن تهران مس باشد ودر مورد عملیات صحبت کرد که خیلی نزدیک است و ارتفاع نسبتا خیلی بلندی است و شیب خیلی زیادی دارد .ودر آنجا یک تانک و تعدادی نیرو است و به محل ارتفاعات ماووت نزدیک سلیمانیه است و کار گردان ما است و ارتفاع اصلی را هم نمی دانم که میخواهد عمل کند و خیلی صحبت های دیگر . کلی هم با هم شوخی کردیم طوری که ۵ علی کنار همدیگر قرار گرفته بودیم .
پ .ن . وقتی چند علی کنار هم نشسته بودند یکی از بچه ها می گوید قیافه این علی ها خیلی نورانی شده است و به احتمال زیاد این علی ها شهید می شوند که حرفش واقعیت پیدا می کند
#شهید_علی_دهقان_منشادی
#شهید_علی_پیرونظر
#شهید_علی_اصغر_صادقی
@sharikerah
همیشہ مےگفت :
کار خاصے نیاز نیست بکنیم
کافیہ کارهاےِ روزمـرهمـونُ
بہ خاطر خدا انجام بدیم
اگہ تو این کار زرنگ باشے
شڪ نکن شهید بعدے تویے!
#شهید محمد ابراهیم همت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆توصیه رهبری به خواندنِ نماز شب👆
_________
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح
معنا میکنم هر شب...
🌹 شهید علی پیرونظر
✅ رزمنده گردان زهیر
لشکر ده حضرت سیدالشهدا علیهالسلام
#شهدایی
#الّلهُمَّارْزُقْنٰاشَهادَتَفیسَبیلِکْ
.
چقدر این جملهی شهید خلیلی
قَشنگه که میگه:
هیشکي پشتتون نیس!
هیشکي پشت آدم نیس
فقط خدا هست..!
.
اعتبار آدمها به حضورشان نیست
به دلهره ای است که در نبودشان
احساس میشود
بعضی از نبودنها را
هیچ بودنی پُر نمی کند
#شهید_علی_پیرونظر
#گردان_زهیر_لشکر_۱۰
واسه بچه شیعهها پاییز از"مهر"شروع نمیشه،
پاییز از"بیمهری"مردم مدینه به مادرمون شروع میشه...
🍂🍂🍂🥀🥀
آنها که عکسها را نبوسیدهاند
هنوز برایِ تار و پود یک نفر
دلتنگ نشده اند ....
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#یاد_شهدا_باصلوات
زهراییها شهید میشوند
این را من نمیگویم
نگاه کن ؛
نگاهش ،
حتی لبخندش هم
عطرِ یاس دارد..!
#شهید_علی_پیرونظر
#گردان_زهیر
🥀گمنام باش
میشی مثل «شهید گمنام»
مادر مهربان (س) میشه زائر قبرت ...
#حضرت_زهرا
#شهید_گمنام