روز دیدار
صبح ریحانه را به مادرم سپردم و همراه بقیه راهی معراج شدیم . از ماشین که پیاده شدم پاهایم می لرزید . قدرت حرکت نداشتم . زبانم بند آمده بود . نمی خواستم باور کنم علی الان آرام درون تابوت چوبی آرمیده است و من باید به دیدارش می رفتم . آخرین نگاه . آخرین دیدار . و آخرین فرصت
خواهرم زیر بازویم را گرفته بود آنقدر آهسته قدم بر می داشتم که گویی فلج شده ام . همه دور و بر علی بودند . وقتی وارد شدم چشمانم را بستم . رنگم پریده بود . احساس می کردم قلبم از حرکت ایستاده است . بدون آنکه به علی نگاه کنم برگشتم . هر کاری کردم جرات باز کردن چشمانم را نداشتم . خواهرم به طرفم دوید و قبل از آنکه آنجا را ترک کنم دستم را گرفت و با گریه گفت . برگرد . نگاهش کن این آخرین باره . دیگه علی را نمی بینی . کلمه آخرین بار در مغزم تداعی می شد . نه .... قرار ما این نبود . علی باید بر می گشت . او به من قول داده بود . او هنوز ۵۰ روز است که پدر شده است . پس تکلیف من و ریحانه چه می شود ؟
برگشتم گویی می خواستم دلم را خالی کنم . حرف هایم را بزنم . هیچ کس دور علی نبود . در کنارش زانو زدم . اول دستش را آرام فشردم . می دانستم علی مرد آبرو داری بود . صدایم را بلند نکردم . داد نزدم . گریه نکردم . مسئول معراج گوشه ای ایستاده بود و خواهرم هم کمی آن طرف تر . دلم می خواست صورتش را می بوسیدم اما خجالت می کشیدم . آرام دستان لرزانم را به روی ریش های خرمایی اش کشیدم . چند دقیقه ای فقط نگاهش کردم . آرام سرم را پایین آوردم ودر گوشش گفتم علی من را یادت نرود . خواستم از جا برخیزم که دیدم توان ایستادن ندارم . خواهرم زیر بغلم را گرفت تا نزدیک درب آمدم و بعد از حال رفتم . از همانجا من را به اورژانس آوردند و ساعتی زیر سرم بودم . تمام حواسم پیش ریحانه بود که الان گرسنه است . وقتی با رنگ پریده به خانه برگشتم . به مادرم گفتم ریحانه ...... مادرم گفت بهتر هست الان به او شیر ندهی . این شیر او را از بین می برد . یاد آخرین مرخصی علی افتادم که صبح قبل از رفتن چند قوطی شیر کمکی خریده بود به او گفتم . برای چی این کار را کردی . گفت شاید لازم شد . تا هستم بگذار همه چیز برایتان بخرم .
آن روز گوشه ای در مجلس نشستم زانوهایم را بغل کرده بودم . ریحانه کنارم خواب بود . صدای صوت قران فضای خانه را پر کرده بود . دختر خاله های علی در حال جمع شده بودند و صدای پچ و پچ کردنشان به گوشم می رسید . معصوم می گفت آره دیگه عاقبت دنبال خوشگلی رفتن همین است . یا در گوش بقیه چیزی می گفت و بلند می خندیدن . شماتت ها و طعنه هایشان هرگز از یادم نمی رود .
وقتی حلوا را آماده کردند لقمه ای از حلوا را برداشت و توی چشمان من نگاه کرد و گفت چقدر حلوای علی خوشمزه شده است .
توی دلم گفتم آتش دلتان به این چیزها خاموش نمی شود و یاد حرف پدر علی افتادم که می گفت من از ازدواج علی استقبال کردم که نکند تحت تاثیر مادرش قرار بگیرد و با اقوام مادری اش وصلت کند .
خانواده علی مذهبی نبودند . پسر و دختر بدون هیچ گونه حجاب با هم می گفتن و می خندیدن و من باید این چند روز را تحمل می کردم .
شب از رفتن به معراج و طعنه ها و آزارهایی که دیده بودم خیلی دیر به خواب رفتم . شب برای اولین بار خواب علی را دیدم .
وارد باغی شدم تنها بودم انتهای باغ مشخص نبود . همه جا سبز . سبز مقداری که قدم زدم دیدم که علی آقا و شهید دهقان هر دو روی تختی نشسته اند . لباس سفید و پاکیزه ای پوشیده بودند . با دیدن علی به طرفش رفتم . از جا بلند شد . دستم را گرفت و گفت شاهده صبر کن . و این کلمه را چندین بار تکرار کرد . از خواب پریدم خوابم را به هیچ کس نگفتم .
نیمه های شب برادرم محسن از جبهه می آید هر چقدر زنگ خانه را می زند کسی در را باز نمی کند . از اینکه هیچ کس خانه نیست تعجب می کند . چشمش به اعلامیه علی روی دیوار می افتد . در تاریکی شب پشت در خانه می نشیند و گریه می کند .
#شهید_علی_پیرونظر
#گردان_زهیر
@sharikerah
بعدها شنیدم که مسئول معراج گفته بود که هشت سال است اینجا مادران و پدران شهدا را دیده ام . همسران و فرزندان شهدا را دیده ام . اما هیچ کس مثل همسر شهید پیرونظر جگرم را آتش نزد . وقتی وارد معراج شد طوری به همسرش نگاه می کرد که هیچ کس طاقت دیدن آن صحنه را نداشت .
@sharikerah
از روز قبل می گفتند علی را در ساوه تشییع و بعد به تهران در زادگاهش به خاک بسپارند . برادرم گفتند صبر کنید وصیت نامه شهید بیاید وصیت نامه آمد در آن نوشته شده بود در مورد محل دفنم. هر کجا همسرم گفتند همانجا به خاک بسپارید . صبح همه آماده شدند .آسمان ابری بود . جمعیت زیادی آمده بودند . آقای فکری در مسیر راه از علی گفت . از تنهایی و مظلومیت علی . از آبرو داری . از نجابت . از حیا و وقار شهید گفت . از اینکه مادرش چگونه این سه فرزند را به تنهایی بزرگ کرد . از بی تکیه گاهی علی گفت . آن قدر که صدای گریه ها به عرش می رسید . در میدان انقلاب برادرم محمد وصیت نامه علی را خواند و در آخر نماز بر پیکر نازنینش خوانده شد .
علی می رفت . و من قدم به قدم دنبالش . علی بر روی دست ها می رفت و من بازوانم را گرفته بودند که زمین نخورم .چقدر غریبانه بود . چقدر دلسوزانه . چقدر سخت بود اینکه دیگر کنارم نبود و من در حسرت دیدارش زین پس باید می سوختم .
آسمان هم به حال ما می گریست و زمین در فراق یکی از بندگان محبوب خدا ماتم گرفته بود . ریحانه آرام در آغوش خواهرم خوابیده بود . کلاه با صدای بلند گو از خواب می پرید .
مادرم و خانم برادرم هر کدام زیر بازوانم را گرفته بودند .
چقدر زود بی تو ناتوان شدم . قدم هایم کوتاه و کوتاه تر می شد .
چه مصیبتی ......
در دلم فریاد می زدم کجایی ؟ من که گفتم از تنهایی می ترسم .
#شهید_علی_پیرونظر #گردان_زهیر
@sharikerah
به آخر خط رسیدیم . به همانجایی که در خواب دیدم از علی جدا شدم و علی به تنهایی جلو رفت . تمام شهدا روی قبرهایشان نشسته بودند با دیدن من و علی گفتند . این ها لیلی و مجنون بودند که از هم جدا شدند .
همانجا نشستم . جمعیت جلو رفتن . علی را که خواستند به خاک بسپارند . ریحانه شروع به جیغ کشیدن کرد . به هیچ وجه آرام نمی،شد نیمی از جمعیت شهید را رها کردند و به سوی،ما آمدند . یکی می گفت چیزی توی لباسش نرفته ؟ یکی می گفت از خواب پریده ترسیده . یکی می گفت شاید گرسنه است . اما هیچ کس نمی توانست ریحانه ۵۰ روزه را آرام کند . خودم هم شروع کردم به گریه کردن . و هر دو با آهنگ رفتن عزیز دلمان هم صدا شدیم .
از پدر علی خواستن بیاید او را در قبر بگذارد . شوهر خاله علی او را پس زد و گفت تو در حق این بچه پدری نکردی . خودم در قبر می گذارم. پدر علی به عقب برگشت . و شوهر خاله علی . علی را درون قبر گذاشت . خاک را که ریختن و تمام شد خود به خود ریحانه آرام گرفت . از حرکت ریحانه ۵۰ روزه همه جمعیت به گریه افتادند .
صبر کردم همه که رفتند پاشدم رفتم کنار علی . روی خاک کنار مزارش زانو زدم . سرم را به حالت سجده بر قبرش گذاشتم و آرام نجوا کردم .
بخواب . مهربان ترین همسر . بهترین پدر . بخواب دلاور و بگذار خستگی این زندگی کوتاه لحظه ای تو را رها سازد . بخواب و بگذار جسم نازنینت در آرامش باشد .
خوشا به حال آسمان که با تو دگر چه کم دارد .
هوا سرد بود . خواهرم اصرار کرد که برخیزم . و من نمی توانستم از علی جدا بشوم . زمین تمام وجود من را . آینده و جوانی ام را . آرزوهایم را در آغوش گرفته بود .
#شهید_علی_پیرونظر
@sharike
✧شهیــــد...
بهقَلبت♥️نگـاهمیکُند
اگرجایی برايَش گذاشتهباشے
#مےآيد
مےمانَد
و می ماند
#تاشهيدتڪُند ...
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن روز وقتی از گلزار برگشتم گویی نیمی از وجودم در گلزار شهدا مانده است . هر آن دلم می خواست با هر بهانه ای به گلزار برگردم گویی تنها در کنار علی آرامش داشتم .
بر خواستم تا از اتاقمان برای خودم لباسی بیاورم . تمام لباس هایم خاکی شده بود . کلید را که داخل درب انداختم تمام وجودم می لرزید . درب را باز کردم و پرده را کنار زدم . یک آن تمام خاطراتم تداعی شد . گلدان ها همه خشک شده بودند . درب کمد ریحانه را باز کردم یاد روزی افتادم که چقدر موقع چیدن سیسمونی دوتایی قربان صدقه اش می رفتیم در حالی که هنوز به دنیا نیامده بود و ما از جنسیت آن بی اطلاع بودیم . یاد روزهایی که لباس های دخترانه را من برش می زدن و علی میدوخت و می گفت تو نمی خواد پشت چرخ خیاطی بنشینی . برای تمام لباس های بافتنی خودش طرح انتخاب می کرد . آهی از ته دل کشیدم و درب کمد را بستم لباس های علی هنوز بر چوب لباسی آویزان بود .
لباسش را از روی چوب لباسی بر داشتم و بو کردم . هنوز بوی علی را می داد . اصلا تمام فضای خانه علی را فریاد می زد .
وارد اتاق خواب شدم . عکس رزمنده ای که فرزندش را بغل کرده بود روی تخت پهن شده بود و کنار تخت دست نوشته ای از علی بود که چند آیه درباره صبر بود .
برگه روزنامه را در دست گرفتم و بلند بلند گریستم .
بعد از مراسم هفت به خانه پدرم برگشتم .....
#شهید_علی_پیرونظر
#شهید_علی_پیرونظر
@ sharikerah
وقتی ازدواج کردیم . غذا درست کردن را بلد نبودم صبح که علی آقا می خواست بیرون برود ازش می پرسیدم چی درست کنم ؟ هر غذایی می گفت . بعد من می پرسیدم چطوری درست می کنند واو صبورانه برایم توضیح می داد . یکبار بهم گفت کته گوجه درست کن . شب که شد سفره را انداختم . همه چیز را آماده کردم تا علی آقا آمد . غذا را که کشیدم اولین قاشق را که برداشتم دیدم برنج خیلی خشک است و اصلا نمی شود خورد . صبر کردم تا عکس العمل علی را ببینم . علی هر قاشقی را که می خورد می گفت چقدر خوشمزه شده . و تشکر می کرد من هم گریه ام گرفت و گفتم داری مسخره می کنی . او گفت چرا مسخره ؟ گفتم اصلا نمیشه این غذا را خورد واز سر سفره پاشدم . علی بر خواست و از خانه بیرون رفت و دو تا ساندویچ گرفت و آمد و گفت این که ناراحتی نداره غذا خیلی هم خوشمزه بود فقط مقداری آبش را کم ریخته بودی . بعد خندید گفت . اصلا دیگه نمیخواد کته گوجه درست کنی و هر دو خندیدیم .
#روزهای_خوش
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
چهارشنبه ۱۳۶۲/۷/۱۳
در ساعت ۵صبح از خواب بیدار شدیم و بعد نماز را به جماعت خواندیم به امامت یکی از برادران (محمد محمدی ) و بعد از آن کمی استراحت کردیم و خادم الحسین صبحانه را آماده کرده بود و بر خواستیم و بعد از دعا صبحانه خوردیم و بعد از آن به اتفاق آقای ابراهیم فلاحی یکی یک عدد کاغذ نامه برداشتیم و بعد از کمی گردش به کنار رودخانه رفتیم و بعد نامه ها را نوشته و بعد از آن به طرف دهات حرکت کردیم و به قسمت امور مالی رفتیم پیش آقای رحماندوست و نامه ها را به او دادیم و او گفت که یک راننده امروز به ساوه میخواهد برود و بعد از خداحافظی در حال برگشتن بودیم که برادر فلاحی گفت بیا گشتی توی دهات بزنیم و بعد به اتفاق حرکت کردیم و بعد از چندی در یکی از کوچه ها روبروی واحد تبلیغات یک روحانی با لباس بسیجی و عمامه سفید با شخص دیگری که یک پیراهن ساده داشت روبوسی میکرد و بعد ما به طرف آنها در حال حرکت بودیم که متوجه شدیم شخصی که لباس ساده داشت برادر فخر الدین حجازی نماینده محترم مردم تهران بوده است .بعد از گردش به اردوگاه برگشتیم و ساعت ۱۰/۳۰ بود که به اتفاق حدود ۱۵ نفر بودیم که در چادرما کلاس قرآن تشکیل دادیم و بعد از آن هم چای خوردیم و صدای اذان ظهر بلند شد و بعد از آماده شدن به هر کدام از بچه ها کمی عطر دادم و به طرف محل نماز حرکت کردیم و با امروز چهار روز است که ما برای حمله والفجر ۴ آماده شده ایم و کم کم بچه ها دارند بی تابی میکنند و میگویند پس کی حرکت میکنیم و هر مسئولی را که میبینند فقط سوال ساعت حرکت را میکنندو حالا بعد از ظهر حدود ساعت ۳ است و من در چادر و رو به درختان باغ نشسته ام و
9.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دلتنگی
•
- و شهادت
پاداشِ كسانيست كه
در اين روزگارگوششان غبارِ دنيا نگرفته باشد
و صداىِ آسمان را بشنوند!
و #شهادت
حياتِ عند رب است .
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah