از روز قبل می گفتند علی را در ساوه تشییع و بعد به تهران در زادگاهش به خاک بسپارند . برادرم گفتند صبر کنید وصیت نامه شهید بیاید وصیت نامه آمد در آن نوشته شده بود در مورد محل دفنم. هر کجا همسرم گفتند همانجا به خاک بسپارید . صبح همه آماده شدند .آسمان ابری بود . جمعیت زیادی آمده بودند . آقای فکری در مسیر راه از علی گفت . از تنهایی و مظلومیت علی . از آبرو داری . از نجابت . از حیا و وقار شهید گفت . از اینکه مادرش چگونه این سه فرزند را به تنهایی بزرگ کرد . از بی تکیه گاهی علی گفت . آن قدر که صدای گریه ها به عرش می رسید . در میدان انقلاب برادرم محمد وصیت نامه علی را خواند و در آخر نماز بر پیکر نازنینش خوانده شد .
علی می رفت . و من قدم به قدم دنبالش . علی بر روی دست ها می رفت و من بازوانم را گرفته بودند که زمین نخورم .چقدر غریبانه بود . چقدر دلسوزانه . چقدر سخت بود اینکه دیگر کنارم نبود و من در حسرت دیدارش زین پس باید می سوختم .
آسمان هم به حال ما می گریست و زمین در فراق یکی از بندگان محبوب خدا ماتم گرفته بود . ریحانه آرام در آغوش خواهرم خوابیده بود . کلاه با صدای بلند گو از خواب می پرید .
مادرم و خانم برادرم هر کدام زیر بازوانم را گرفته بودند .
چقدر زود بی تو ناتوان شدم . قدم هایم کوتاه و کوتاه تر می شد .
چه مصیبتی ......
در دلم فریاد می زدم کجایی ؟ من که گفتم از تنهایی می ترسم .
#شهید_علی_پیرونظر #گردان_زهیر
@sharikerah
به آخر خط رسیدیم . به همانجایی که در خواب دیدم از علی جدا شدم و علی به تنهایی جلو رفت . تمام شهدا روی قبرهایشان نشسته بودند با دیدن من و علی گفتند . این ها لیلی و مجنون بودند که از هم جدا شدند .
همانجا نشستم . جمعیت جلو رفتن . علی را که خواستند به خاک بسپارند . ریحانه شروع به جیغ کشیدن کرد . به هیچ وجه آرام نمی،شد نیمی از جمعیت شهید را رها کردند و به سوی،ما آمدند . یکی می گفت چیزی توی لباسش نرفته ؟ یکی می گفت از خواب پریده ترسیده . یکی می گفت شاید گرسنه است . اما هیچ کس نمی توانست ریحانه ۵۰ روزه را آرام کند . خودم هم شروع کردم به گریه کردن . و هر دو با آهنگ رفتن عزیز دلمان هم صدا شدیم .
از پدر علی خواستن بیاید او را در قبر بگذارد . شوهر خاله علی او را پس زد و گفت تو در حق این بچه پدری نکردی . خودم در قبر می گذارم. پدر علی به عقب برگشت . و شوهر خاله علی . علی را درون قبر گذاشت . خاک را که ریختن و تمام شد خود به خود ریحانه آرام گرفت . از حرکت ریحانه ۵۰ روزه همه جمعیت به گریه افتادند .
صبر کردم همه که رفتند پاشدم رفتم کنار علی . روی خاک کنار مزارش زانو زدم . سرم را به حالت سجده بر قبرش گذاشتم و آرام نجوا کردم .
بخواب . مهربان ترین همسر . بهترین پدر . بخواب دلاور و بگذار خستگی این زندگی کوتاه لحظه ای تو را رها سازد . بخواب و بگذار جسم نازنینت در آرامش باشد .
خوشا به حال آسمان که با تو دگر چه کم دارد .
هوا سرد بود . خواهرم اصرار کرد که برخیزم . و من نمی توانستم از علی جدا بشوم . زمین تمام وجود من را . آینده و جوانی ام را . آرزوهایم را در آغوش گرفته بود .
#شهید_علی_پیرونظر
@sharike
✧شهیــــد...
بهقَلبت♥️نگـاهمیکُند
اگرجایی برايَش گذاشتهباشے
#مےآيد
مےمانَد
و می ماند
#تاشهيدتڪُند ...
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن روز وقتی از گلزار برگشتم گویی نیمی از وجودم در گلزار شهدا مانده است . هر آن دلم می خواست با هر بهانه ای به گلزار برگردم گویی تنها در کنار علی آرامش داشتم .
بر خواستم تا از اتاقمان برای خودم لباسی بیاورم . تمام لباس هایم خاکی شده بود . کلید را که داخل درب انداختم تمام وجودم می لرزید . درب را باز کردم و پرده را کنار زدم . یک آن تمام خاطراتم تداعی شد . گلدان ها همه خشک شده بودند . درب کمد ریحانه را باز کردم یاد روزی افتادم که چقدر موقع چیدن سیسمونی دوتایی قربان صدقه اش می رفتیم در حالی که هنوز به دنیا نیامده بود و ما از جنسیت آن بی اطلاع بودیم . یاد روزهایی که لباس های دخترانه را من برش می زدن و علی میدوخت و می گفت تو نمی خواد پشت چرخ خیاطی بنشینی . برای تمام لباس های بافتنی خودش طرح انتخاب می کرد . آهی از ته دل کشیدم و درب کمد را بستم لباس های علی هنوز بر چوب لباسی آویزان بود .
لباسش را از روی چوب لباسی بر داشتم و بو کردم . هنوز بوی علی را می داد . اصلا تمام فضای خانه علی را فریاد می زد .
وارد اتاق خواب شدم . عکس رزمنده ای که فرزندش را بغل کرده بود روی تخت پهن شده بود و کنار تخت دست نوشته ای از علی بود که چند آیه درباره صبر بود .
برگه روزنامه را در دست گرفتم و بلند بلند گریستم .
بعد از مراسم هفت به خانه پدرم برگشتم .....
#شهید_علی_پیرونظر
#شهید_علی_پیرونظر
@ sharikerah
وقتی ازدواج کردیم . غذا درست کردن را بلد نبودم صبح که علی آقا می خواست بیرون برود ازش می پرسیدم چی درست کنم ؟ هر غذایی می گفت . بعد من می پرسیدم چطوری درست می کنند واو صبورانه برایم توضیح می داد . یکبار بهم گفت کته گوجه درست کن . شب که شد سفره را انداختم . همه چیز را آماده کردم تا علی آقا آمد . غذا را که کشیدم اولین قاشق را که برداشتم دیدم برنج خیلی خشک است و اصلا نمی شود خورد . صبر کردم تا عکس العمل علی را ببینم . علی هر قاشقی را که می خورد می گفت چقدر خوشمزه شده . و تشکر می کرد من هم گریه ام گرفت و گفتم داری مسخره می کنی . او گفت چرا مسخره ؟ گفتم اصلا نمیشه این غذا را خورد واز سر سفره پاشدم . علی بر خواست و از خانه بیرون رفت و دو تا ساندویچ گرفت و آمد و گفت این که ناراحتی نداره غذا خیلی هم خوشمزه بود فقط مقداری آبش را کم ریخته بودی . بعد خندید گفت . اصلا دیگه نمیخواد کته گوجه درست کنی و هر دو خندیدیم .
#روزهای_خوش
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
چهارشنبه ۱۳۶۲/۷/۱۳
در ساعت ۵صبح از خواب بیدار شدیم و بعد نماز را به جماعت خواندیم به امامت یکی از برادران (محمد محمدی ) و بعد از آن کمی استراحت کردیم و خادم الحسین صبحانه را آماده کرده بود و بر خواستیم و بعد از دعا صبحانه خوردیم و بعد از آن به اتفاق آقای ابراهیم فلاحی یکی یک عدد کاغذ نامه برداشتیم و بعد از کمی گردش به کنار رودخانه رفتیم و بعد نامه ها را نوشته و بعد از آن به طرف دهات حرکت کردیم و به قسمت امور مالی رفتیم پیش آقای رحماندوست و نامه ها را به او دادیم و او گفت که یک راننده امروز به ساوه میخواهد برود و بعد از خداحافظی در حال برگشتن بودیم که برادر فلاحی گفت بیا گشتی توی دهات بزنیم و بعد به اتفاق حرکت کردیم و بعد از چندی در یکی از کوچه ها روبروی واحد تبلیغات یک روحانی با لباس بسیجی و عمامه سفید با شخص دیگری که یک پیراهن ساده داشت روبوسی میکرد و بعد ما به طرف آنها در حال حرکت بودیم که متوجه شدیم شخصی که لباس ساده داشت برادر فخر الدین حجازی نماینده محترم مردم تهران بوده است .بعد از گردش به اردوگاه برگشتیم و ساعت ۱۰/۳۰ بود که به اتفاق حدود ۱۵ نفر بودیم که در چادرما کلاس قرآن تشکیل دادیم و بعد از آن هم چای خوردیم و صدای اذان ظهر بلند شد و بعد از آماده شدن به هر کدام از بچه ها کمی عطر دادم و به طرف محل نماز حرکت کردیم و با امروز چهار روز است که ما برای حمله والفجر ۴ آماده شده ایم و کم کم بچه ها دارند بی تابی میکنند و میگویند پس کی حرکت میکنیم و هر مسئولی را که میبینند فقط سوال ساعت حرکت را میکنندو حالا بعد از ظهر حدود ساعت ۳ است و من در چادر و رو به درختان باغ نشسته ام و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگی
•
- و شهادت
پاداشِ كسانيست كه
در اين روزگارگوششان غبارِ دنيا نگرفته باشد
و صداىِ آسمان را بشنوند!
و #شهادت
حياتِ عند رب است .
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
۶۲/۷/۱۴ پنجشنبه
ساعت ۳ بعد از نیمه شب بود که کاتیوشای عراقی شروع به آتش کرد و حدود ۸۰ گلوله بر سر اردوگاه و کوه های اطراف ما ریخت و این حمله که با صدای خیلی مهیبی همراه بود همه را از خواب بیدار کرد و یک حالت ترس را در همه به وجود آورد و بعد از ساعتی صداها خاموش شد و شعله های آتش از دور نمایان شد و آن آتش بر اثر برخورد گلوله با لوله های بزرگی که آغشته به قیر بود ه بوجود آمده بود .
صبح وقتی برخاستیم اطلاع پیدا کردیم که حدود ۹ نفر شهید و ۳۰ نفر زخمی به جا گذاشته و از تعدادی از محل های گلوله خورده دیدن کردیم و وانت حمل زخمی ها را نیز دیدیم .
از راست شهید علی پیرونظر . ابراهیم فلاحی شهید علی شوشتری زاده . مهدی اخوان
#شهید_علی_پیرونظر
#والفجر_۴
#شهید_علی_شوشتری_زاده
@sharikerah
در ساعت ۸ شب مورخ ۶۲/۷/۲۳ به همراه دیگر برادران بوسیله بلند گو جمع شدیم و به دو دسته تقسیم شدیم و سینه زنان به سوی مسجد حرکت کردیم بعد در مسجد شروع به سینه زنی کردیم . نمی توانم با این قلم آن را بنویسم واقعا حال و هوای بخصوصی بود همه ی عاشقان حسین (ع) و دوست داران امام زمان (عج) و سر بازان امام امت بودند .و اصلا نمی توانم بازگو کننده آن لحظات باشم .
#شهید_علی_پیرونظر
#والفجر_۴
#علی_شایان
@sharikerah
۶۲/۷/۲۴
مصادف با تاسوعای حسینی صبح زود ساعت ۵/۵بلند گو ها اعلام کردند در ساعت ۶آماده باشید می خواهیم به پادگان اباذر که در ۱۵ کیلو متری سر پل ذهاب است حرکت کنیم و بعد این صحبت بود که بچه هایک شور و حالی پیدا کردند و هر کس با عجله هر چه تمام تر صبحانه خورده ودر حسینیه اردوگاه حاضر شدند و بعد از چند دقیقه ای که یک نوحه ای را یاد گرفتند.
باز به دو دسته سینه زنی تقسیم شدیم و سینه زنان و با نوحه به طرف مسجد دهات حرکت کردیم و بعد که به آنجا رسیدیم ماشین ها حاضر بودند . بچه ها با تعداد زیادی پرچم که روی هر یک شعاری نوشته شده بود سوار ماشین هاس حاضر شدند و پرچم ها را همچون علمدار حسین بر روی ماشین ها برافراشتند و نمونه های شعار ها لا اله الا الله و یا حسین و خیلی چیزهای دیگر بود و هر یک از بچه ها پارچه مشگی به گردن و چفیه در گردن یا در کمر خود و پیشانی بند های رنگارنگ همراه با شعارهای متفاوت مثل یا مهدی ادرکنی یا .یا شهید کربلا و یا مسافر کربلا و عاشقان کربلا بر پیشانی داشتند . بعد ماشین ها حرکت کردند و برادر شیخ زاده هم با بلند گو در ماشین نوحه می خواند بعد از حدود نیم ساعت به پادگان رسیدیم جلو درب ورودی ارتش ،که حدود ۳۰۰ یا ۴۰۰ متر و شاید هم بیشتر با درب اصلی که مخصوص سپاه و بسیج است پیاده شدیم و جمعیتی حدود سه چهار هزار نفر جمعیت بود چون تقریبا حدود بیشتر گردان ها ی آن اطراف آمده بودند و هر کدام با نوحه ای و پرچم های خاصی و با پارچه های مشگی در حال حرکت بودند و ما هم پشت آن ها حرکت کردیم و بعد گردان موسی بن جعفر هم از پشت سر ما رسیدند.
#شهید_علی_پیرونظر
#والفجر_۴
@sharikerah
ادامه .....
چندین نفر سطل های بزرگی در دست و با پاهای برهنه می آیند و بر پیشانی همه و حتی بر ریش های بعضی ها ودر سر آن ها گِل می مالند نمی دانم چگونه بگویم که این گِل چقدر بوی خوبی می داد از یکی از آن ها پرسیدم که این گِل را با چه درست کرده اید و او گفت که این خاک تربت است و خاک معمولی همراه با گلاب . برای همین است که این بو را می دهد بعد از این حرف دیدم صفر علی لقا مقداری از آن گِل را گرفته و دارد به صورت مربع در می آورد و جریان را پرسیدم گفت دارم مهر برای نمازم درست می کنم بعد وارد پادگان شدیم جمعیت مانند جاده باریک سیاه با پرچم های گوناگون و حتی با علم های خود در حال سینه زنی بودند بعد از گذشتن از چندین خیابان به طرف حسینیه اعظم پادگان حرکت کردیم دربین راه ماشین ها شربت تقسیم می کردند و در نزدیکی حسینیه در جلو پای بچه ها گاو و چندین گوسفند قربانی کردند جمعیت حدود چهار . پنج هزار نفر بود وارد حسینیه شدیم .بعد از ساعتی داخل پر شد و حیاط هم دیگر جای نداشت . یک دسته ترک که حدودا صد نفر بودند و نوحه ترکی می خواندند آن طوری که بچه ها می گفتند زنجانی بودند و دست ها را به کمر هم گذاشته و پای راست خود را محکم به زمین می کوبیدن بعد صدای حسین . حسین برادران بلند شد حسینیه واقعا محشر بود انسان ها بودند که از حال می رفتند و پشت سر هم روی دست جمعیت به بیرون می بردند و یک شور و حالی داشت هر کس توی سر خودش می زد وگریه می کرد .
خلاصه نمی دانم چگونه بگویم واقعا یک حالی داشت و فقط یک بینا می توانست آن را ببیند و هر کس که چشم بصیرت داشت نمی توانست خودش را نگه دارد .
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikera
ادامه .....
آن جا بود که عاشقان واقعی آن خورشید فروزان بشریت . آن امام مظلوم . آن حسین شهید و لب تشنه آشکار گشت و آن جا بود که عزاداری بدون هیچ گونه ریا . کبر و غرور و هر چیز دیگر آشکار گشت . و آن عزاداری واقعا مخلصانه بود و هیچ گونه جای تردید ی موجود نبود . قطرات اشگ همچون مروارید سفید از بهر آن گوهر آسمانی می جوشید و خود را همچون شمع برای روشنی هر چه بهتر بشریت آماده . نشان می دادند و خود را حاضر از بهر شهادت آماده کرده بودند .و دل آن ها به آن منظور می سوخت که چرا ور کربلا نبودند بعد از ساعتی که اکثر جمعیت از حال رفته بودند و مسئولین برای اینکه تلفاتی بوجود نیاید هر چه سعی می کردند مردم آرام نمی گرفتند ودر آن شلوغی هم که صدای بلند گو کار نمی کرد و هرچه سعی می کردند صدا به گوش کسی نمی رسید بعد از چندی عده ای قوی هیکل وارد جمعیت شدند و عده ای هم در جلوی درب جمعیت را به بیرون هدایت می کردند بعد از چندی مردم با قسم دادن به امام حسین (ع) و جان امام کمی آرام شدند بعد از آن مصیبتی خوانده شد بعد موقع نماز شد . بعد از نماز از طرف پادگان غذا آماده کرده بودندکه بعد از صرف غذا و کمی استراحت هر گردان بل نوحه خوانی و سینه زنی به طرف وسایل نقلیه حرکت کردند و بعد به اردوگاه خود برگشتیم . و ساعت ۴ رسیدیم . و بعد از کمی استراحت آماده برای نماز مغرب و عشا شدیم و دوباره همگی به طرف مسجد دهکده با نوحه خوانی و سینه زنی حرکت کردیم ودر آنجا هم عزاداری خوبی انجام شد
#شهید_علی_پیرونظر
#والفجر_۴
@sharikerah
روز عاشورا
ساعت ۸ صبح جمع شدیم همه با دستمال های مشگی و پرچم های مخصوص و هر کس پارچه های مشکی را بر سر وگردن و بازوی خود بسته بود و بعد با شعار به سوی گردان ها حرکت کردیم که حدود ۲. ۳ کیلو متر فاصله داشت و در میان تپه ها و کوه ها بود .بعد از یک ساعتی به آنجا رسیدیم دیدیم هر گردان و دسته ای جداگانه است و هر کدام با پرچم و علم های مختلف و نوحه ها و گروه های مختلف در حرکت بودند چون ما عزاداری را مهمان گردان محمد رسول الله (ص) بودیم در مسجد آن ها جمع شدیم و مسجد تشکیل شده بود از تعدادی موکت و یک محراب که در زمین کنده بودند و اطراف آن را برای جلک گیری از اصابت ترکش به نمازگزاران گونی های پر از شن گذاشته بودند و دسته ها وارد آن جا شدند و شروع به سینه زنی کردند اول از همه فرمانده گردان حضرت رسول نوحه ای خواند و مجلس واقعا گرم شد ه بودو حال خوبی بود بعد تعداد دیگری نوحه خواندن . بعد یک شخص ترک بود که مداحی کرد و همه سینه می زدند و گلاب بود که بر پیکر پاک عزاداران ریخته می شد ودر اطراف ظرف های پر از شربت بود که گلوی تشنه لبان را تازه می کرد و همه با تمام قدرت و شور سینه می زدند ساعت ۱۱عزاداری غوغا شده بود و همه بر سر خود می زدند و حسین . حسین می گفتند و به دور یک محور می چرخیدند و آنقدر بچه ها از حال رفتند که حد نداشت . بعد وقت نماز رسید ه بود و حالا کی می خواست این جمعیت را خاموش کند با هزار مکافات جمعیت کمی ساکت شد و علت آن هم یا حسین جمعیت بود صدای وقت نماز است که از مسئولین به گوش می رسید بعد ساعت و انگشتر و ........ بود که بر زمین ها افتاده بود
#شهید_علی_پیرونظر
#والفجر_۴
@shariker
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از یک روز سخت کاری به خانه آمدم کلید را داخل قفل انداختم . در ب را باز کردم از پله ها که بالا آمدم مادرم جلوی درب ناراحت ایستاده بود با دیدن من گفت ریحانه از مهد که آمده تا الان داره گریه می کنه . کیف و چادرم را رها کردم به طرف ریحانه رفتم او هنوز سه سال داشت اشک هایش را پاک کردم شاخه گل رزي در دست داشت گفتم چقدر گلت قشنگه . با بغض گفت مربی گفته این گل را بدین به پدرتون و روز پدر را به او تبریک بگین . گفتم خب میدهیم به بابا جان . صدای گریه اش بلند تر شد گفت خانم گفته بابای خودتون . مادر سفره را انداخته بود و پدر ومادر صبورم منتظر ما بودن . گفتم باشه این که گریه نداره می رویم پیش بابا علی گل را بهش می دهیم . برخواستم و چادر بر سر همراه ریحانه راهی گلزار شهدا شدیم . به درب گلزار که رسیدیم ریحانه جلوتر از من با شاخه گل به طرف پدر می دوید و من بغض هایم را یکی پس از دیگری فرو می بردم . به پدر که رسید گل را سر مزار علی گذاشت و برگشت و لبخند رضایتی زد . اشک هایش هنوز روی صورتش نشسته بود . چند دقیقه ای کنار علی ماندیم و بعدراهی خانه شدیم در مسیر برگشت ریحانه در آغوشم به خواب رفت وقتی به خانه برگشتم .هنوز سفره پهن بود و هیچ کس ناهار نخورده بود.
اولین سال روز پدر
#شهید_علی_پیرونظر
#پاره_تن_بابا
#پدران_آسمانی
@sharikerah
بابا جان آسمانی ام روزت مبارک.🌸
از وقتی که به یاد دارم جایم همیشه روی پایت بود .اصلا من روی پای تو بزرگ شدم .تو بودی و محبت های پدرانه ات که نبود باباعلی را حس نکردم ،همیشه با همه بچه های شهدا فرق داشتم همیشه لبریز از محبت پدر بودم .اصلا من تا ۵ سالگی ۲بابا داشتم .یکی باباعلی که از وقتی که یاد دارم هر پنج شنبه برایش گل میبردم و با دقت خواستی گل های پرپر شده را روی سنگ مزارش تزیین میکردم و بابا جان که در یک خانه زندگی میکردیم . حتی حسرت گفتن بابا بر دلم نماند مثل بقیه نوه ها صدایت میکردم باباجان.وقتی ۶ ساله بودم و میخواستم کلاس اول بروم جمعی از کارشناسان جلسه ای در بنیاد شهید ترتیب دادن و من و مادرم را هم دعوت کردن تا کم کم به من توضیح بدهند که من یک بابا دارم که شهید شده و یک پدر بزرگ به نام باباجان .ولی من در طول جلسه فقط حواسم به عروسکی بود که برایم هدیه آورده بودن .بعد مسئله بعدی شد نوشتن بابا در کلاس اول .معلم مهربان کلاس اولم خانم مطهری هم درس بابا رانداد و من و هم کلاسی هایم هم بخاطر من هیچ وقت یاد نگرفتیم بنویسیم بابا.من جای خالی بابا را چند سالی است که حس میکنم .چند سالی که تو ناگهان از پیشم رفتی .جایت خیلی خالیست.هنوز نبودنت را باور ندارم .دلم برای گفتن باباجان پر میزند .روحت شاد باباجانم.🌸
@sharikerah
#شهید_علی_پیرونظر
#تنها_یادگار
فرمانده گردان حضرت رسول گفت که نماز را در گردان روح الله می خوانیم و به راه افتادیم در آنجا به یاد خیمه های امام حسین خیمه های،سفیدی درست کرده بودند بعد از تمام شدن نماز به امامت یکی از روحانیون و بعد از کلی سخنرانی . دور خیمه ها جمع شدیم و فردی با لباس قرمز برای آتش زدن خیمه ها آمد فریاد یا محمدا و یا حسین بلند شد گرد وخاکی، شده بود همه بر سر و صورت خود می زدند بعد از پایان عزاداری نام گردان ها به ترتیب خوانده شد برای صرف غذا به گردان سیدالشهدا بروند . چون مهمان گردان سیدالشهدا بودیم غذا قرمه سبزی بود . بعد از غذا به همراه علی شایان و عباس احمدی حرکت کردیم به طرف اردوگاه خودمان ساعت ۴ بعد از ظهر رسیدیم و بعد از کمی استراحت و نماز جماعت و شام برای شام غریبان به طرف مسجد رفتیم و آخر شب برگشتیم .
#شهید_علی_پیرونظر
#والفجر_۴
@sharikerah
پ . ن .از راست علی شایان .حاج آقا قربانی و شهید پیرونظر
چهارشنبه ۶۲/۷/۲۷
امروز ظهر بعد از صرف ناهار نزدیک ساعت دو بعد از ظهر به همراهی عباس و علی شایان به آب تنی رفتیم و امروز اولین روزی بود که من تمرین شنا را شروع کرده ام و بعد از چندی شنا را یاد گرفتم و چند متری را شنا کردم بعد از بیرون آمدن از آب به چادر برگشتیم که صفر علی لقا آمد و گفت آقای مطهری امام جمعه آمده است و در دهات بالا است و همه می توانند به دیدن او بروند من به همراهی علی شایان رفتیم و دیدیم در تبلیغات است و جمعی هم همراهش است مثل تعدادی از برادران سپاه .فرمانده بسیج (برادر جراحی) و حاج آقا قربانی . بعد از سلام و علیک و دیده بوسی دیدم حاج آقا مطهری به هر کسی صد تومان پول مهر خورده خودش و تبرک کرده امام امت را می داد بعد از خارج شدن از اتاق با برادر جراحی مشغول صحبت شدیم و بعد به برادر لقا گفتم که با موتور برویم من دوربینم را بیاورم و رفتیم و دوربین را آوردیم و منتظر بودم تا از اتاق بیرون بیایند تا عکسی از ایشان بگیرم که دیدم عده ای از بچه های تخلیه از کوه با تمام تجهیزات آمدند و دیگر آقای مطهری برای راحتی آن ها از اتاق خارج شد و در ایوان ایستاد و با همه دیده بوسی کرد و به همه صد تومان داد برای بیشتر بچه ها تعجب آور بود که چطور پول می دهد و می گفتند تا حالا چندین امام جمعه آمده ولی هیچ کدام از این کارها انجام نداده اند بعد از چندی عکسی یادگاری با حاج آقا مطهری گرفتیم و با برادر جراحی که تازه از جمع آمده بود در رابطه با وضع آنجا صحبت کردم بعد از تاریک شدن هوا به چادر برگشتیم .
#شهید_علی_پیرونظر
#شهید_صفر_علی_لقاء
#والفجر_۴
@sharikerah
جمعه ۶۲/۷/۲۹
صبح زود اعلام کردند که هر چه زودتر آماده شوید و چادر ها را جمع و بسته بندی کنید و تمام لوازم را جمع کنید و ما همگی به سرعت لوازم را آماده کردیم و ساعت ۹صبح همراه وسایل با دو عدد اتوبوس به طرف سر پل حرکت کردیم و بعد از چندی به سر پل رسیدیم و ماشین ها ایستادند تا ماشین های دیگر هم برسند بعد از نیم ساعت مقداری مواد خوراکی مثل سیب که بچه های حزب الله ساوه فرستاده بودند و مقداری نان و کنسرو و چیزهای دیگر به ما دادند و بعد که وسایل حاضر شد ماشین ها حرکت کردند و طول ستون ما حدود یک کیلو متر بود که شامل تعداد تقریبا ۴ اتوبوس نیروی انسانی بود که داخل اتوبوس های بدون صندلی نشسته بودند که نیروها آشکار نشوند و تعداد خیلی زیادی کمپرسی و آمبولانس و حدود چندین دستگاه تریلی حامل توپ پدافند و موشک خمپاره انداز و چند کامیون مهمات و خیلی چیزهای دیگر مثل ماشین های تویوتا برای آبرسانی و تبلیغات و خیلی چیزهای دیگر . بعد از یک ساعت و خورده ای به اسلام آباد غرب رسیدیم و رفتیم پادگان الله اکبر و دیدیم وسایل گازوئیل زدند و نزدیک ظهر بود گفتند پس نماز را در این جا بخوانید بعد از نماز همه بچه ها آمدند نفری یک کنسرو ماهی به ما دادندو بعد از صرف ناهار حرکت کردیم حدود ۲ ساعت دیگر باختگان رسیدیم و از اتوبان به طرف غرب حرکت کردیم حدود ساعت ۶/۵بعد از ظهر به شهر کامیاران رسیدیم و چون ساعت ۵ به بعد تامین جاده را جمع می کنند مجبور شدیم شب را در اردوگاه امام خمینی آن شهر سر کنیم و بعد از شام بچه های چادر ما در یک اتاق جمع شدیم و نفری دو پتو گرفتیم و خوابیدیم.
#شهید_علی_پیرونظر
##شهید_صفر_علی_لقاء
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزویم را
شهادت مینویسم
تا نکند یک وقت ؛
طعمِ شهد احلی من العسل را
در عالم آرزوها نچشیده باشم ...
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
#