eitaa logo
شوادون خاطرات
605 دنبال‌کننده
120 عکس
10 ویدیو
0 فایل
شوادون در زبان دزفولی یعنی سرداب. خانه‌ای که در زیر زمین ساخته می‌شد تا در تابستان از شدت گرما به آن پناه برند. البته روزگار جنگ تغییر کاربری داد. شد پناهگاه موشک‌ها. شوادون در فرهنگ دزفول سابقه جالبی دارد. یادآوریست از خاطرات تلخ و شیرین @aliyane
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 استراحت متفاوت رفته بودیم اردو در منطقه شهیون. حبیب وقتی از کارها و برنامه‌های اردو خسته می‌شد می‌رفت روی صخره‌ها می‌نشست. من هم می‌رفتم کنارش. می‌دیدم کتاب اصول کافی رو باز کرده و مشغول مطالعه احادیثه. این استراحت حبیب بود. استراحتش مطالعه بود. "شهید حبيب وکیلی" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 روزه‌شو نشکست! سن و سالش خیلی کم بود که شروع کرد به گرفتن روزه. جسم و جونی هم نداشت. دلم نمی‌خواست به خودش فشار بیاره و مانعش می‌شدم. اما اصرارهای من بی‌فایده بود. حتی یه روز گلوش و ورم کرده بود، بردمش بیمارستان. به دکتر نگفته بود روزه است. داروهاشو هم که گرفتیم لب نزد تا افطار. با اینکه هنوز بهش واجب نبود اما روزه‌شو نشکست! "شهید علی مشتاق دزفولی" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 من پول می‌خوام چکار؟ پدرمون راننده نیسان باری بود. بهروز هم دست راستش. توی پر و خالی کردن بار بهش کمک می‌کرد. بعضی وقتا که باری برای شهرهای دیگه گیر بابا میومد بهروز رو هم همراهش می‌برد. مزدش رو که می‌دادند بدون کم و کاست همه‌شو می‌‌ذاشت توی جیب پدر. می‌گفت تو سرپرست مایی! من پول می‌خوام چه‌کار؟ "شهید بهروز رضا بدلی" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 شبیه قاسم سن و سالی نداشت، چندتا از برادرهاش هم جبهه بودند. اما اصرار پشت اصرار که اونم اعزام بشه. نمی‌خواستیم بزاریم بره. روز اعزام دیدمش که داره پابلندی می‌کنه تا قدبلند تر بنظر بیاد و کسی بخاطر کوچیکی جثه‌اش از صف اعزام بیرون نندازه‌اش. بنده‌خدا تا توی اتوبوس هم رفت. ولی با هر دردسری که بود سر مچش رو گرفتیم و پیاده‌اش کردیم و نذاشتیم اعزام بشه. "شهید علی مشتاق دزفولی" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 توی جبهه می‌خوریم و می‌خوابیم هروقت میومد مرخصی ازش می‌پرسیدم مادر تو جبهه چیکار می‌کنی؟ همیشه یک جواب می‌داد: می‌خوریم و می‌خوابیم، هیچ کاری نمی‌کنیم! یک بار هم نشد از اون چیزی که واقعا تو اون شرایط بهشون می‌گذشت حرفی بزنه. "شهید علیرضا چوبتراش" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 ره صد ساله سن و سالی نداشت که اثر مهر روی پیشونیش بمونه، اما نماز شب‌های مکرر و سجده‌های طولانی کار خودش رو کرده بود. غلامرضا از همون‌ نوجوونایی بود که داشت ره صد ساله رو یک شبه طی می‌کرد. "شهید غلامرضا صفائی‌فر" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 شاگرد اول کلاس هوش عجیبی داشت. معمولا کتاب و دفتر دستش نبود اما شاگرد اول کلاس بود. گاهی صدای پدر و مادرش در می‌اومد که چرا نمیری‌ سراغ درس و مشقت؟ چرا درس نمی‌خونی؟ با خنده جواب می‌داد همه رو بلدم. من سر کلاس یاد می‌گیرم، نیازی به خوندن ندارم. "شهید بهروز رضا بدلی" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 ماشین بیت المال تویوتای سپاه زیر پاش بود. توی مسیر همسر و خواهرش رو می‌بینه که دارند از بازار برمی‌گردند خونه. خواهرش گفته بود همسرت خیلی اذیته. توی این وضعیت بارداری سخته که بخواد مسیر طولانی پیاده بره، یه لطفی کن و مارو تا خونه‌خودتون برسون. حمید بهشون گفته بود این ماشین من نیست که بخوام استفاده شخصی کنم. ماشین سپاهه‌. ماشین بیت المال! براشون تاکسی گرفته بود، خودش هم با ماشین سپاه رفت. "شهید عبدالحمید صالح نژاد" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠حکم شنیدن غنا در خط مقدم برای شروع عملیات بطرف نقطه رهایی حرکت کردیم. خیلی زود به نقطه‌ای رسیدیم که می‌بایست منتظر حمله باشیم. اونقدری نزدیک بودیم که صدای رادیوی نگهبان عراقی رو می‌شنیدیم. وقتی رادیو عراق شروع به پخش موسیقی و ترانه ایرانی کرد، مجید انگشت‌هاشو گذاشت توی گوشش که صدای ترانه رو نشنوه. شهید حسین ناجی با شوخی گفت شاید این از معدود موارد شنیدن غنایی باشه که چیزی گردن آدم نمیاد. "شهید عبدالمجید صدفساز" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 از چیزی نمی‌ترسید اونقدری با دل و جرئت بود که بچه‌های اطلاعات و شناسایی می‌گفتند:« ما از عراقی‌ها نمی‌ترسیم، از نترسی حسین می‌ترسیم!» ترس توی وجود این نوجوون ۱۸ ساله راهی نداشت. بدون هیچ واهمه‌ای می‌زد به دل دشمن. انگار برای شناسایی و اخذ اطلاعات از مواضع و نیروهای دشمن ساخته شده بود. "شهید عبدالحسین قمشی" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 با اینکه فرمانده بود... آدم خوش اخلاق و شوخ طبعی بود. برای همه آغوش باز میکرد. موقع صحبت آدم خشکی نبود. چند نفر از نیروهاش فهمیده بودند شنا بلد نیست، گرفتند و بردنش توی کرخه. یکی از بچه‌ها دست گذاشت گردن حاجی و هی سرش رو می‌کرد زیر آب! با اینکه فرمانده بود فقط می‌خندید و چیز خاصی نمی‌گفت... "شهید حاج‌عظیم محمدی زاده" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 افتخار نسل ما می‌گفت از افتخارات نسل ما اینه که داریم تو عصر و زمانی زندگی میکنیم که اسرائیل قراره تو اون دوره و به دست ما نابود شه. "شهید حسین ولایتی‌فر" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠من پشت خطم معمولا از کار و مسئولیت و برنامه‌ها و ماموریت‌هاش حرف نمی‌زد. هر از چندگاهی که توی خونه پیداش می‌شد، بهش می‌گفتم :« داداشم! عزیزم! تو رو خدا نری اون جلو جلوها! وضعیت تو با خیلی‌های دیگه فرق داره! یه پدر و مادر پیر داری که بهت احتیاج دارن!» می‌گفت: «جلو جلوها کجا بود؟ من پشت خطم، جلو نمی‌رم که! کار خاصی هم انجام نمی دم!» "شهید غلامحسین پرچه‌خوارزاده" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 این آخرین وداع ماست! گفت خوب نگام کن، یک دل سیر. اگر یک در صد هم احتمال می‌دی که دوباره منو می‌بینی، سخت در اشتباهی. این آخرین وداع ماست. "شهید عبدالمجید صدفساز" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 تنها چیزی که براش مهم نبود! دوست داشت معلم بشه. بعد از اتمام درسش، امتحان هم داد و دو سه روزی توی یکی از مدارس تدریس کرد، اما منصرف شد. می‌گفت اینجا جای من نیست! بهش گفتم تو که اینهمه دوست‌ داشتی معلم بشی چی شد که تصمیمت عوض شد؟ گفت اینجا معلم خوب و مومن زیاده اما به دستور امام نهضت سوادآموزی تازه تاسیس شده. تو رادیو اعلام کردن نیروی فعال میخواد. پرسیدم حقوقش چی؟ گفت اصلا برام مهم نیست. تنها چیزی بود که براش اهمیتی نداشت. "شهیده عصمت پورانوری" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 اینا مال جبهه‌است روی بیت‌المال و حق‌الناس حساس بود. اومده بود مرخصی، توی کوله‌اش یک بسته آجیل دیدم. رفتم سروقتش. بلافاصله گفت اینا مال جبهه است، بهشون دست نزن. اینا رو اگه اینجا بخوریم حرومه. فقط اجازه داریم تو منطقه بخوریم!» "شهید علیرضا چوبتراش" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 ممکنه کسی دلش بخواد آدمی بود که به ریز جزئیات توجه می‌کرد. توی کوپه قطار نشسته بودیم و مقداری میوه هم همراهمون بود که گذاشته بودیم‌شون روی میز. گفت این سیب‌ها رو بردارید. ممکنه کسی ببینه و هوس کنه اما اوضاعش طوری باشه که توان خریدشون رو نداشته باشه. "شهید غلامرضاصفائی فر" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 هیچکسی خبر نداشت! توی کتابهایی که از خاطرات دفاع مقدس مینوشتن، اسامی بعضی افراد رو با لقب‌های سرهنگ و سردار مینوشتن ولی اکثرا اسم اون رو نوشته بودن محمد زلقی. وقتی ازش می‌پرسیدیم چرا حاجی؟ فقط لبخند می‌زد و چیزی نمی‌گفت. اونقدر بی ریا بود که حتی همسایه‌ها و اطرافیان هم از این موضوع که سرهنگ و جانباز شیمیایی جنگ بوده بی خبر بودن. "شهید محمد زلقی" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 مربی قرآنی مسجد مربی قرآنی مسجد بود. بعد از نماز بهم گفت: فردا لباس اضافه با خودت بیار می‌خواهیم بریم بیرون، بهش گفتم می‌خواهیم بریم کوه؟ گفت می‌خواهیم بریم یه جای خوب. صبح زود حرکت کردیم، رفتیم تا رسیدیم به کوره های آجرپزی. عصبانی شدم، بهش گفتم اینجا کجاست منو آوردی؟! لبخندی زد و گفت: مهرماه نزدیکه بعضی از بچه‌ها توانایی خرید کیف و لباس برای مدرسه رو ندارن، باید یه فکری کنیم. تا بیست روز توی کوره‌های آجرپزی کار می‌کرد. با مزد اون بیست روز رفت برای بچه‌ها لباس و کیف و کتاب خرید. "شهید علیار خسروی" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠فهمیدم موندنی نیست! دخترم با اضطراب گفت مامان پاشو‌، یک ساعت پیش منصور بیدار شد رفت پشت‌بوم و دیگه هم نیومد پایین! تعجب کردم. با هم آروم آروم رفتیم سمت پشت بوم. دم دمای صبح بود. زمستون بود و سوز سرما تا استخون آدم نفوذ میکرد. پله آخر رو که پشت سر گذاشتم چشمم افتاد به منصور. سجاده‌شو پهن کرده بود روی زمین و بی‌خیال سرمای هوا غرق نماز و عبادت بود. اشک می‌ریخت، گریه می‌کرد و با التماس می‌گفت الهی العفو! سن و سالی نداشت. از دیدن صحنه‌ای که جلوی چشمام نقش بسته بود بغضم ترکید. فهمیدم منصور من موندنی نیست! "شهید منصور صبوئی" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
💠 عطر بهار نارنج عطر بهار نارنجش در بین بچه های ذخیره معروف و مشهور بود. اگر جمع را ترک می کرد تا دقایقی بعد هنوز بوی عطرش گواهی بر حضور سید عزیز داشت . اوج مصرف این عطرها و هدیه دادن و پخش کردن آن بین دوستان شب های عملیات بود . آنگاه که نیروها آماده رفتن می شدند و لحظه ، لحظه خداحافظی بود. آن لحظه شیشه های عطرکوچک  بود که از جیب ها بیرون می آمد و سر و روی دوستان را معطر می کرد . "شهید سید عزیز قلندری" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
هدایت شده از مجنون | علی‌علیان
37.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای حسینی که عهد بستیم هرجایی میریم و هر کاری میکنیم یادش باشیم و یادمون نره به برکت نام اونه اگه الان دور هم جمع شدیم. به انتخاب نماهای عجیب و غریب تدوین عجله‌ای و همه ضعف‌های تکنیکی کار خرده نگیرید. این سه دقیقه دغدغه بچه‌های ما بود برای اینکه واسه حسین کاری کنند. اول راهن و کلی ضعف... اول راهن و نیازمند کلی تجربه حین مسیر... خدا قوت به جواد محمدی که ایده اولیه رو داد و کارگردانی و جمع کردن کار به عهده‌اش بود، مرحبا به امین محمودی برای انتخاب نماها و فیلمبرداریش، آفرین به رضا پارسی که هماهنگی‌های کار رو دستش گرفت. و آقا علی مرادی نیا ... برای مشاوره‌های دلسوزانه‌ای که حین کار به بچه‌ها داد. ان شاءالله این شروع امتداد داشته باشه ... @aliya_ne
💠 بی خواب و خوراک برای دفاع از اسلام و تبیین تفکر و اهداف شهدا شب و روز نمی شناخت. مدتی سرش گرم فعالیت در بسیج نوجوانان بود و  با موتور برای برگزاری کلاس های آموزشی مختلف به  شهرکهای اطراف دزفول می رفت. یک شب در مسیر ترددش با یک تراکتور تصادف کرده بود. مچ پایش به بدترین شکل شکست و تحث عمل جراحی قرار گرفت. با این وجود باز هم استراحت را بر خود حرام کرده بود. خوابش را هم منتقل کرده بود به محل بسیج و با آن شرایط کمتر توی خانه پیدایش می شد. "شهید محمدرضا روشندل پور" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
| داستان صوتی قرار هر جور شده باید خودم رو به قرار می‌رسوندم! براساس خاطره‌ای از "شهید مصطفی معیری" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon
InShot_20240516_015517345-mc (1).mp3
4.99M
| قسمت اول داستان صوتی قرار هر جور شده باید خودم رو به قرار می‌رسوندم... براساس خاطره‌ای از "شهید مصطفی معیری" @shavadon | شوادون‌خاطرات https://eitaa.com/shavadon