eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.3هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
لحظه به لحظه ی زندگی را باید دوست داشت با تمام سختی ها، نامهربانی ها و تردید ها! هرچیزی در زمان خودش زیباست، تو نمیتوانی چیزی را که متعلق به زمان دیگری ست دوست داشته باشی، لذت ببری و طعم شیرینش را مزه مزه کنی! وقتی چیزی یا کسی را از دست می دهیم آنچنان غرق در تشویش می شویم که از یاد میریم درحال از دست دادن چیزهای بزرگ تری هم هستیم! زمان از دست رفته هیچگاه بازنخواهد گشت، هرچیزی به جای خودش و در زمان خودش میدرخشد حتی اگر بهترین ها را در زمانی دگر داشته باشی بازهم جایگزینی برای روزهای ازدست رفته نمیشود! باید همان دقایقی را دوست داشت که زندگی میکنی میگریی میخندی و میجنگی... ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌼مراقبت داریم تا مراقبت ✍مردی مادر پیرش را سالیان سال مراقبت می‌کرد و زندگی خویش بر خود تباه کرده بود. روزی بزرگی را گفت: به گمانم در دنیا من تنها فرزندی باشم که مادرم مرا هفت سال مراقب بود تا بزرگ شوم، ولی من بیست سال است که او را در سن پیری مراقب هستم که اتفاقی برای او نیفتد. آن بزرگ گفت: تو بیست سال است مادر خود را مراقبی؛ مراقبت تو انتظاری برای مرگ اوست. ولی مادرت هفت سال مراقب تو بود و در انتظار رشد و بزرگی و کمال تو! پس بدان تو هرگز نمی‌توانی زحمات مادر خود را جبران کنی! ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🔅 ✍ از بزرگی اسم مشکل نترسید 🔹شخصی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. 🔸ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁنجا ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ‌ﺳﻤﺖ خانه‌اش ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. 🔹نزدیک خانه، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: چطور ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ‌ای؟! 🔸آن شخص ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ، ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. 🔹ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: برای چه از حال رفتی؟ 🔸گفت: فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است! 🔹بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده. وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. 🔸ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی پلیکانی در زمستان سرد و برفی برای جوجه هایش غذا گیر نمی آورد. ناچار با منقارش از گوشت تنش می کَند و توی دهان جوجه هایش می گذاشت. آنقدر این کار را کرد تا ضعیف شد و مُرد. یکی از جوجه ها گفت: آخیش! راحت شدیم از بس غذای تکراری خوردیم. وقتی فداکاری می کنیم، انتظار داریم در مقابلش ناسپاسی نبینیم اما بیشتر اوقات می بینیم. مرز میان ناسپاسی و خودخواهی باریک است. هر دو جزو صفت های بد به شمار می روند اما هر آدمی حق دارد زندگی کند. حق دارد خودخواه باشد. کسی برای فداکاری بی اندازه هم مدال نمی دهد. 👈🏻عموماً آدم های خیلی فداکار در تنهایی شان گله می کنند از ناسپاسی اما ترجیح می دهند فداکار شناخته شوند تا آدمی که به فکر خودش است. گاهی به فکر خودتان باشید. از زندگی تان لذت ببرید. اینطور در گذر زمان کمتر پشیمان می شوید. کسی برای فداکاری بی اندازه به آدم مدال نمی دهد. ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌱 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید🌱 🗓 امروزجمعه↯ ☀️ ۶بهمن ۱۴۰۲ 🌙 ۱۴رجب ۱۴۴۵ 🌲 ۲۶ژانویه ۲۰۲۴ 📿 ذکر روز : اللهم صل علی محمد و آل محمد ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌺 ســـلام 💖امروزتون پر از عطر خوش زندگی 🌺الهی... 💖داشته هاتون چنان پررنگ بشه 🌺که غم نداشته هاتون آزارتون نده 💖الهی 🌺روز زیبـاتون 💖پراز خوشبختی باشه و 🌺سرشار از شادی های بی پایان ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
✍ تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت 🔹مردی به خانه‌اش می‌رفت. نزدیک خانه که رسید، جوان زشت و آبله‌رویی را دید. با چشمان چپ و سر بی‌مو و دهان گشاد و لب‌های کلفت و پوستی تیره. 🔸مرد رهگذر ایستاد و با نفرت به جوان زشت‌رو خیره شد و بعد ناگهان فریاد زد: ای مردک! از اینجا برو و دیگر هم به این کوچه نیا. دیدن تو شرم است و آدم را ناراحت می‌کند! 🔹جوان بدون اینکه ناراحت شود، نگاهی به قبای پاره مرد انداخت و ناگهان قبای نویی را که بر تن داشت، درآورد و به مرد گفت: بگیر مال تو! من قبایم را به تو می‌بخشم! 🔸مرد نگاهی به قبای خوش‌رنگ و رو و نو انداخت و ناگهان از کاری که کرده بود، شرمنده شد. 🔹کف دست راستش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت: مرا ببخش! من رفتار بدی با تو کردم اما تو داری قبایت را به من می‌دهی! 🔸جوان با همان لبخند گفت: ای دوست! بدان آدمی که ظاهر بد اما باطن و درون و قلب پاکی داشته باشد به مراتب بهتر از کسی است که ظاهر خوب اما قلبی ناپاک و سیاه دارد! 🔹چهره مرد رهگذر از خجالت سرخ شد و دیگر نتوانست حرف بزند. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
نيمى از زندگى مان ميشود صرف اينكه به آدمهاى ديگر ثابت كنيم، ما چقدر خوشبختيم... به آدم هايى كه شايد خوشبختى برايشان تعريف ديگرى دارد حتى اگر واقعاً هم خوشبخت باشيم، اما همين خودنمايى، ما را تبديل ميكند به بدبخت ترين آدم روى زمين! غذايى اگر جلويمان ميگذارند، قبل از لذت بردن از غذا، ترجيح ميدهيم آن را به رخ ديگران بكشيم... سفرى اگر ميرويم، ترجيح مان اين است كه بگوييم، ما آمديم به بهترين نقطه ى روى زمين، تو بمان همان جهنم هميشگى... وارد رابطه اگر ميشويم، عالم و آدم را با خبر ميكنيم، كه ببينيد چقدر خاطر من را ميخواهد، تو اما بمان در همان پيله ى تنهايى ات... ما لذت بردن را پاک فراموش كرده ايم مسيرى را ميرويم كه خط پايان ندارد، فقط ميرويم كه از بقيه جا نمانيم! ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. هر چی دنبال مدارک تو خونه گشتیم،، نتونستم پیدا کنم از روی اخرین سونوگرافی، دکتر باشک و تردید بهم وقت عمل داد شب قبل بستری شدنم اصلا حالم خوب نبود درد زیادی داشتم.. نمیتونستم تکون بخورم شب پیش مامان بودم و صبح با ناصر و مامان رفتیم بیمارستان حالم هر دقیقه بدتر میشد و دردم بیشتر تا بردنم اتاق عمل ناصر باز هم منو برده بود همون بیمارستان وقتی بچم به دنیا اومد همه پزشک ها خدا رو شکر میکردن پرسیدم چی شده پزشکم گفت اگه چند ساعت دیر تر عمل میکردیم بند ناف کاملا پاره میشد و بچت مرده بود همون جا گفتم خدایا شکرت اگه پرونده هام پیدا میشد..و وقت زایمانم دیرتر بود بچمو از دست میدادم همون لحظه پرستار پسرمو گذاشت رو سینم دیدم نمیتونه نفس بکشه متوجه شد و زود بغلش کرد و با خودش برد پرسیدم بچم چی شده بود گفتن چیزی نیست الان میارن منو بردن ریکاوری اما از پسرم خبری نبود بعد یه ربع پرستار اومد وگفت بچت یه کم مشکل تنفسی داشت،تا نیم ساعت دیگه میارنش اما هر چی منتظر شدم ازش خبری نشد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🟣 دختر بچه کوچکی سوپر مارکت پدربزرگ خود رفت. خیلی ناز و شیرین بود و پدربزرگ عاشق نوه خود بود. روزی پدربزرگ به نوه‌اش گفت: برو یک مشت شکلات بردار. دختر بچه خیلی زرنگ و باهوش بود، دستی از شرم بر صورت خود نهاد و گفت: بابابزرگ اگر اجازه بدهید دوست دارم خودتان برای من بردارید و بدهید. می‌خواهم از دستان شما بگیرم. پدر بزرگ تبسمی کرد و از پشت قفسه‌های مغازه بیرون آمد و مشت خود را پر کرد و در جیب نوه نازنین خود خالی کرد.دختر کوچولو خنده‌ای کرد و گفت: پدر بزرگ عزیزم، دستان تو بزرگ است و مشت تو زیاد شکلات بر‌می‌دارد، و من اگر طالب شکلات زیادی بودم باید دست‌های خودم را کنار می‌کشیدم و از دست‌های تو استفاده می‌کردم. گاهی باید آن‌چه نیاز داریم خودمان برنداریم و به خدا بسپاریم که دست‌های او بزرگ است و بخشش زیاد. اگر باز شدن مشکلات را به دست خود ببینیم کارمان سخت و با تردید است اگر به او بسپاریم کارمان آسان و قطعی. حتی زمانی که می خواهیم کسی را به خاطر ظلم بزرگی که در حق ما کرده، مجازات کنیم بدانیم دستان ما برای مجازات و زدن او کوچک است، به دستان بزرگ و توانای منتقم واقعی بسپاریم و سکوت کنیم. که او می بیند و می داند و می تواند. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌸🍃🌸🍃 مرد نادانى درد چشم سخت گرفت و به جاى پزشك نزد دامپزشك رفت. دامپزشك همان دارویى را كه براى درد چشم حیوانات تجویز مى كرد به چشم او كشید و او كور شد. او از دست دامپزشك شكایت كرد. دادگاه دو طرف دعوا را حاضر كرده و به محاكمه كشید. راى نهایى دادگاه این شد كه قاضى به دامپزشك گفت: برو هیچ تاوانى بر گردن تو نیست، اگر این كور خر نبود براى درمان چشم خود نزد دامپزشك نمى آمد. هدف از این حكایت آن است كه: هر كس کارى را به شخص ناآزموده و غیر متخصص واگذارد، علاوه بر اینكه پشیمان خواهد شد، در نزد خردمندان به عنوان كم خرد و سبك سر خوانده خواهد شد. ندهد هوشمند روشن راى به فرومایه كارهاى خطیر بوریا باف اگر چه بافنده است نبرندش به كارگاه حریر ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. شروع کردم به گریه کردن پرستار گفت ای بابا چه خبرتونه ،،تو اینجا داری گریه میکنی شوهرت هم بیرون ..داره گریه میکنه.دلم میخواست زودتر منو از اون جا ببرن بیرون تا ناصر پیشم باشه.‌. منتقل شدم به بخش ،تا از در ریکاوری بیرون رفتیم ناصر اومد سمتم و شروع کرد به حرف زدن و شوخی کردن،، نگاش کردم و گفتم پسرم کو گفت مهم خودتی اونم میارن..اون شب مامان و ناصر هر دو کنارم بودن.. شب پرستار ها به ناصر گفتن شما باید برین دیگه نمیتونید بمونید مثل بچه ها دست ناصر رو گرفته بودم و گریه میکردم نمیذاشتم بره ریئس بخش اومد و هرچی اصرار کرد گفتم نمیذارم بره..گفتم اگه بره من تا صبح میمیرم وقتی دید حالم خوب نیست گفت مشکلی نداره همسرش میتونه پیشش بمونه مامام رفت اون شب ناصر پیشم موند..صبح مرخص شدم اما بازم خبری از پسرم نبود گفتن آی سیو بستریش کردن با ناصر رفتیم پیشش کلی دستگاه بهش وصل بود دکتر ها گفتن ظاهرا یک هفته زودتر به دنیا اومده..ریه هاش تکمیل نشده هر جوری بود ناصر منو اورد خونه و خودش دوباره برگشت بیمارستان... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈